|
داستان 369، قلم زرین زمانه
هم بود وهم نبود
از همان اول هم آرام ِ آرام نبودند توي آن ساختمان دود گرفته . هميشه بود سري و صدايي . اما اين اواخر كار بالا مي گرفت ، طوري كه شوكت ، زن همسايه ، ديگر مجبور نبود كه گوش هايش را بچسباند به در و ديوار تا چيزي بشنود . همانطوري اش هم صدا مي رفت بالا ، آنقدر كه شوكت دست هايش موقع جدا كردن ساقه ي جعفري ها كند مي شد ، ابرو هايش گره مي خورد و شش دانگ حواسش متمركز مي شد روي داد و قال بين زن و مرد . بعدش هم لب مي گزيد و پشت هم مي گفت استغفرالله . از ته دل آهي مي كشيد و تمام حرف ها را نگه مي داشت توي ذهن تا شب براي مردش تعريف كند .
اولش جر و بحث مي كردند . بعد مي شد داد و هوار . اين اواخر صداي شكستن وسايل هم مي آمد . بعد ، در خانه شان با صداي بلندي باز و بسته مي شد و ديگر نوبت گريه هاي بلند زن بود كه مي پيچيد همه جا . و پخش مي شد ، مي آمد ، حتي تا توي راهرو . تا توي خانه ي همسايه ها .
بار آخر ، شوكت داشت توي آشپزخانه اش پياز سرخ مي كرد . و شنيد كه صداي به هم خوردن در با هميشه فرق مي كند . دويد دم پنجره و ديد كه اينبار زن است كه بيرون رفته و مي دود توي تاريكي كوچه . شوكت دعايي خواند و فوت كرد به خودش و خانه اش . آهي از سر دل سوزي براي زن جوان روبرويي كشيد و برگشت تا باقي پياز هايش را سرخ كند .
زن دويد . با خودش گفت :«ميرم .» گفت : « گه به اين زندگي . گه . گه . گه .»
سه بار تكرار كرد . بعد طعم شور اشكهايش به روي لب را حس كرد و ديد كه رسيده به سر خيابان . نور لامپ هاي فلورسنت محو بود ، چشم هايش خيس . دست بلند كرد . ماشيني ايستاد. گفت دربست ، و خودش را انداخت روي صندلي عقب ماشين.
صبح ها را تا عصر تنها مي ماند . دير بلند مي شد از خواب . حوالي ساعت ده . خودش را كش مي داد توي تخت . موها را مي پيچاند دور انگشت و براي هزارمين بار خيره مي شد به قاب عكس روي ديوارروبرو . به خودش : باريك و بلند توي لباس عروسي و دست هاي مرد به روي شانه هايش . تصوير رنگش را از دست داده بود انگار . چون زن هم مي ديد وهم نمي ديد. چون عكس ، هم بود و هم نبود .
بعد بلند مي شد . آرام . لخت و كشدار . نگاه مي كرد به صورت و چشم هاي پف كرده اش . انگشت هايش را مي گرداند لابلاي موها و دهن دره مي كشيد . صورتش را مي شست . موها را شانه مي كرد و مي بست . دمپايي هايش را مي كشيد روي سراميك هاي كف هال و ميرفت توي آشپزخانه تا قهوه درست كند براي خودش . هميشه هم خرده شيشه اي ، چيزي بود همان حوالي كه خطرناك باشد براي توي دست يا پا رفتن .
زن ، تن كوفته اش را مي ماليد ، مي نشست روي كاناپه ي چرك تابشان ، جرعه جرعه قهوه مي نوشيد و مرور مي كرد . همه چيز را مرور مي كرد . مرور مي كرد و زمان مي گذشت .
اشك هايش را پاك كرد . چراغ ها واضح تر شدند . با خودش گفت « ديگه بر نمي گردم . بر نمي گردم . برنمي گردم .» سه بار گفت . كيف دستي اش را فشار داد توي بغلش و ابرو ها را كشيد توي هم . نگاه كرد به ازدحام و هياهوي مردم توي خيابان . به مغازه ها . به ساندويچ فروشي ها و چراغ هاي زرد و نارنجي شان . لب پايين را گرفت بين دندان ها و جويد . زير لب گفت : « گه خورد به زندگيم ، گه خورد به زندگيم ، گه خورد به زندگيم . »
سه بار گفت . چراغ سبز شد . ماشين راه افتاد . زن ، ريمل يادش آمد كه پرت شده بود توي چاه توالت .
مرد گفت :« ريمل مي زني . سرمه مي كشي اين ماتيكه ؟ »
گفت : «حالم ازت بهم مي خوره مي فهمي ؟»
پنجه افتاد توي موهايش : «اين ماتيكه نه ؟»
رژ لب پرت شد توي چاه . « ميبيني ؟ ميبيني زنيكه ؟ روسپي ؟ لباتو قرمز مي كني واسه چي ؟ كه داداش من خوشش بياد ؟ رفيقم ؟ تو چرا يه بار...» زيپ كيف آرايش را باز تر كرد : « واسه من ... » لاك ها را كشيد بيرون :« ازينا ... » انداختشان توي چاه : « نميزني ؟ »
زن فرياد كشيد . تف انداخت . گفت : « مي زنم . تو كوري . بدبخت . نمي بيني . حالم ديگه ازريخت نحست به هم مي خوره . بدبخت . بدبخت . بدبخت . »
سه بار گفت . مانتو را از چوب لباسي برداشت . كشو را كشيد . شناسنامه . كليد . پول . طلاها . شال را انداخت روي موهايش . از خانه ي روبرويي بوي پياز سرخ كرده مي آمد . زن در را كوبيد به هم . پله ها را دو تا يكي دويد پايين . با خودش گفت : « ميرم .» گفت : « گه به اين زندگي . گه . گه . گه . » سه بار گفت . و شوري اشك پخش شد روي لبهايش .
شب ، شوكت به شوهرش گفت : « بعدش هي صداي شكستن ميومد. مرتكه ديوانه شده. زد همه چيو شكست . تو ميگي حق با مرده س ؟ يني زنه راستي راستي ... چي ميگن ، مي شنگيده ؟»
|
آرشیو ماهانه
|