|
داستان 366، قلم زرین زمانه
بارانی که هنوز می بارید
غوره شوران بود و گرم می بارید . مثل جنوب . می بارید و همه جا را گل می کرد . مثل الان . برای همین باران که می شود می آیم این پایین . بدم می آید و فرقی هم نمی کند . چه بدم بیاید چه نه ، همیشه می بارد و هیچ چیز را پاک نمی کند . فقط گل می کند . آنروز هم تا قوزک کرده بودم توی گل و نمی گذاشت تکان بخورم . بین پاهام هم جویی درست کرده بود تا گل و خونابه از جلو تخته سنگ راه بگیرد و سایه ام را ببرد و برود پشت سرم و لخته شود تا پایین پیش آن کثافتها . سرم را که از رویشان چرخاندم ، روبرو هیچ چیز نبود جز گل تا می خورد به دیوار . بعد هم خورشید که تازه دم غروب یادش افتاده بود بیاید بیرون و گرم باشد . باران ریز شده بود و هنوز می بارید ولی دیگر کسی سنگ پرت نمی کرد . انگار منتظر من بودند . اگر سنگی هم می زدند تنم آنقدر بی حس بود که فقط از صدای ضربش می فهمیدم یا تپیدنش در گل .
آن موقع هنوز چمن نبود . اصلا جزو شهر نبود . وقتی می خواستند آدرس بدهند می گفتند " نرسیده به اراک " . تله خاکی بود دور فلکه ساعت ، دیوارکشی شده تا نبش میدان که در بود . نمی دانم آنروز هم اسمش آزادگان بود یا نه . همه اش یا گل بود یا خاک و قلوه سنگ . بعدها تاب و سرسره ای آوردند و اسمش را گذاشتند پارک و دار و درختی . جای دیوارها هم شمشاد کاشتند که تفریحگاه بماند . کوچک و بزرگ می رفتند و خوش می گذراندند .
ولی من برای تفریح نبود که می رفتم . اصلا صبحش می خواستم بروم و ببینم می شود کتابخانه ای روی آن تل خاک ساخت یا نه . همان جمعه لعنتی هم بود که کار کتابخانه قفل کرد . پرونده اش مثل همیشه جایی گم و گور شد که اینبار اتاق من بود .
هوا ابر بود . از سر قائم مقام که پیچیدم تو ، حالم عوض شد . انگار خیابان به خودش بنی بشری ندیده بود . فقط شیرینی نانسی باز بود . همین . نه از آژیر خبری بود نه از ضد هوایی ( آها ، جنگ تمام نشده بود که اسم پارک آزادگان شود ) . رعد و برق بدی می زد . انگار می خواست سقف آسمان را آوار کند روی سر همه و کاش می کرد . نیم کیلو نان کشمشی خریدم و برگشتم . راه که افتادم بوی خاک باران خورده از شیشه کشیده شد تو . دیدی که آدم چه می شود ؟ پاکت را گذاشتم جلو دنده و شروع کردم به خوردن . قبلنا کشمشی دوست داشتم . همیشه ته جیبهام پر خرده نان بود و کشمش . طعم زندگی می داد و خانه ی خانجون .
دستم را دراز می کردم تا می رسید به آونگ . بندش را می کشیدم پایین و یک خوشه از روش برمی داشتم . همیشه ترش بود و مانده بود کشمش شود . بوی سرکه و خاک می داد آنجا و هروقت دلم را می زد سر می بردم لای موهای سوده . روی سینه ام خوابش می برد و تا می خواست بیدار شود یا می خوردم یا من هم خوابم می برد . خانجون که خواب بود دولا دولا می رفتیم بالا و قلط می زدیم زیر کشمشها تا صبح که آفتاب داغمان می کرد . جای ملسی بود و اگر همیشه خوب بود تو ذهنم گم می شد . هرسال که خانجون سرکه می انداخت یکی از دبه ها را می زدم تا الکل بیاندازد و شبهایی که باران می آمد یک تکه فتیر و یک مشت کشمش برمی داشتم و یواش در خرپشته را باز می کردم و همانجا جلوی در می نشستم و گرم می کردم تا بیاید . صداش را که می شنید مثل پروانه ی پیله کن ، خواب و بیدار خودش را می کشید زیر باران و کیف می کرد . مثل خودت صدام می کرد " مجیدی بیا ؛ می شوره همه چیزو " . من هم می رفتم و نمی شست . دستهاش را جوری رو به بالا باز می کرد که انگار می خواست چیزی از کسی بگیرد . یا شاید کسی می خواست چیزی بهش بدهد . بالا را نگاه می کرد . باران روی سرش آب می شد و از گله ی سفید حنا گرفته ی موهاش خطی صاف موازی تنش می کشید تا می خورد کف بام و می رفت پشت سرش سمت ناودانی و بعد کوچه که جویی بسازد و برود . من هم می رفتم . لرزی می زدم و نگاهش می کردم . سرم را بالا می بردم و قطره ها صاف می خوردند به چشمم و همه جا را آب می گرفت ، حتی خود آسمان را . هنوز هم وقتی می بارد چشمهام تر می شوند .
آنروز هم تار شده بود . حتی از روی شیشه مژه هام را به هم می چسباند و پلک می زدم ( دیدی باران که می شود می دهم تو برانی ) . نگاهی به میدان ارک انداختم ، زیر آن باران یک باغبان داشت زمین می کند . مسجد کله ایها هم بسته بود . شدید می بارید و روی سقف ضرب گرفته بود . نرم نرم رفتم تا رسیدم به میدان ساعت . نگاهی به ساعت میدان انداختم . ثانیه شمار روی پنجاه و هفت بود . دقیق یادم است . پنج و سی و یک یا دو دقیقه و پنجاه و هفت ثانیه . بیست سال است زمانش ایستاده و تکان نخورده . توی پارک که بودم چندتا برق زد که به هرچه می خورد می سوزاند . شاید یکیش هم خورده بود به ساعت . شاید هم خودش ایستاده . داشتم میدان را دور می زدم که یک لحظه تصویر گنگی در پارک دیدم و رد شدم . پنجاه متر پایین تر از میدان ، توی خیابان شن کش پارک کردم . صدای همهمه می آمد انگار . در را قفل کردم و رفتم توی پیاده رو . تابستان هرموقع باران می آید آنطرف ها باد می زند . خودم را کشیدم کنار دیوار و با عجله رفتم طرف در . صداها می رفتند و می آمدند . فریادها . می شد دیگر از هم جداشان کرد . بچه و مرد و کمی زن . نزدیکای در سنگی پام را گیر داد و زمینم زد . حس کردم چیزی تو جیب پیراهنم خرد شد . نیم تنه ام از در گذشت . سرم را که چرخاندم ، دیدم . همه صورتشان را بسته بودند و پرت می کردند . سنگی را برمی داشتند و از پایین می زدند تا بخورد به پارچه ی گل گرفته ای که شاید ارغوانی بود و از گل بیرون زده بود . تازه فهمیدم چه خبر است . چند وقتی یک بار همین بساط بود . باران هنوز می بارید و تیغه ی آفتاب از روزنایی درز کرده بود . مثل الان و هیچ فرقی نداشت . بلند شدم . کف دست و سر زانوهام سوز می زد ( از بچگی و دوچرخه عادت داشتم ) . رفتم تو و حتی نگاهی به سر و وضعم نکردم . بچه که بودیم وقتی هفت سنگ بازی می کردیم و شک داشتیم به درستی ضربمان ، محکم می زدیم . آنها هم محکم می زدند . سنگ تاب می خورد و گلهاش یله می شد تو هوا تا باران را هم گل کند . آن موقع فهمیدم چرا نمی شوید . چرا نمی تواند بشوید . زنها پچ پچه راه انداخته بودند و صداشان با باران سین و شین می زد و تو سرم می پیچید . نمی دانم از کدامشان شنیدم سوده . نمی دانم ، شاید هم نشنیدم . پرسیدم " سوده چی ؟ " آنها که شنیدند سر گرداندند طرفم . فقط چشم بودند . گنگ . اصلا دیگر صدایی نمی آمد . انگار باران هم خفه می بارید . رفتم طرفشان . نمی دانستم چه بگویم و نگفتم . خیلی بودند . مثل اینکه قائم مقام را قائم گرفته باشی و هرچه آدم است بریزی ته خیابان تو پارک . دوباره پرسیدم . صدای خودم را هم نمی شنیدم . مثل بعضی اوقات توی خواب . یکیشان که انگار می خواست سنگش را روی آب بپراند ، زد جایی که شاید پیشانی بود . پارچه کشیده شد و شره ای خون و مو از زیرش ریخت بیرون . خودش بود . شنیده بودم اوایل توبه کرده و زندگی و خانواده ای . مثل من . مثل همه . ولی خودش بود گله ی سفید حنای موهاش را می شناختم . هنوز تکان می خورد . باران می زد و حتما باز می خواست پیله پاره کند و کرد . دست چپش را از زیر خاک درآورد . ترسیدم که نکند من را ببیند . من فقط یک ناظر بودم . با کسی هم زد و بندی نداشتم . دویدم طرف در که چند تا سرباز پریدند و بستندش . دیوار هم انگار ساخته بودند برای همین . آنقدر بلند بود که موشها با خیال راحت آنجا چاق می شدند . باید کاری می کردم . نمی دانم چطور به سرم زد که رفتم و دستهام را صلیب کردم جلوشان . می زدند . انگار چشمهاشان را هم بسته بودند کثافتها . وقتی می خورد تنم می سوخت و بعد درد می شد و پخش می شد دورش . داد زدم . همین . بدون هیچ کلامی . قلوه سنگی محکم روی لبم خورد و صورتم سر شد . دومین سنگ که به طرف صورتم پرت شد فهمیدم بدون کلمه هم به آدم شک می کنند . واقعا هم شک کرده بودند . دیگر به تنم نمی زدند . فقط شانه به بالا . برگشتم و سرم را پایین گرفتم . مثل رگبار می زدند و هلم می دادند . سکندری خوردم و رو زانو آمدم زمین . کف دستهام توی گل فرو رفت و خرده های نان کشمشی ریختند بیرون جلوی تخته سنگی که از سنگ جلوی در یک هوا بزرگتر بود . قد شانه هام . برش داشتم و گذاشتم پشت سرم . سنگها را کمانه می کرد رو زمین و هوا . لامذهبها جوری می زدند که کمانه اش هم اگر به جایی می خورد کاری بود . بعضی هاش هم می خورد به سر سوده . یا هرکس دیگر . چه فرقی می کرد کی باشد . حرف نمی زد . فقط صدای نفس نفسش از زیر پارچه می آمد تا پنج شش قدم جلوتر ، پیش من . بلند شدم و سنگ هنوز روی شانه ام بود . برای چند لحظه سنگهاشان خطا رفت و از وسط و کنار پاهام رد شد . ولی دوباره آمد بالا . کمرم دیگر بی حس شده بود . دندانم را که تف کردم دیدم آب و خون از زیر چانه ام سرازیر می ریخت جلوی پاهام . این جای همان قلوه سنگ است که خورد روی لبم . یکی هم خورد پشت انگشت وسطم روی تخته سنگ و نزدیک بود از دستم بیفتد . سنگهاشان می آمدند و فقط هل می دادند . دست راستش هم در آورد . گفتم دیگر کارم تمام است . اگر با آن حال بالای سرش می دیدم ؟ او هم می زد . با سنگ با پارچه با گل با باران . اصلا شاید من را چال می کردند و می زدند . مگر نزدند ؟ این همه آدم . من را هم می زدند و آب از آب تکان نمی خورد . فقط یک راه مانده بود . من هم می زدم . و زدم . داشت بیرون می آمد که با تخته سنگ زدم . نگذاشتم . سر خورد و رفت پایین . فقط دستهاش بیرون ماند و جوری بازشان کرده بود که انگار چیزی از کسی گرفته بود یا کسی چیزی بهش داده بود .
|
آرشیو ماهانه
|