داستان 362، قلم زرین زمانه
نیمکت ها بی تقصیرند
صبح ها که از کنار این تپه رد می شدیم سرگرد می گفت (( تپه ی بلندی که یک عالم درخت دارد و چند تا نیمکت, جای خوبی برای آدمکشی است)) . آن وقت ها به حساب شوخ طبعی سرگرد می گذاشتم و می خندیدم , آخر روی این تپه فقط دختر و پسرهایی را دیده بودم که آن ارتفاع را بالا می رفتند که حرف های عاشقانه بگویند. حرف هایی که به خیالشان اگر بین آن همه درخت نمی گفتند شاید به گوش رقیب می رسید . دیروز که پرونده را تحویل گرفتم یاد حرف سرگرد افتادم . روی پرونده چندتایی عکس هست . مقتول روی یکی از نیمکت های تپه, بین یک عالم درخت افتاده . به نظرم بیست و یکی دو ساله آمد . توی پرونده نوشته بیست و پنج ساله . کوچکتر از سنش نشان می دهد . توی پرونده نوشته هفده ضربه ی چاقو به قلب, شش ها و ریه ها و ... . جا به جا مرده . توی عکس ته سیگاری توی خون روی نیمکت خاموش شده و خون از لبه های نیمکت روی سنگ ریزه های زیر نیمکت ریخته . صبح که به صحنه ی قتل رفتم خون روی سنگ ها خشک شده بود. هنوز هم روی نیمکت خون بود . ته سیگار را انگشت نگاری کرده اند . اثر انگشت دوستش که همراهش بوده روی ته سیگار است . صبح توی آگاهی ستوان گفت (( هیچی نمی گوید. خودش را به دیوانگی زده, شاید هم واقعا دیوانه شده)) . جواب سوال هایم را نداد . همه اش حرف های بی ربط زد . حرف که می زد خون خشک شده ی گوشه ی لبش را دیدم و دندان جلویی اش که شکسته شده بود . بعد از بازجویی از پزشکی قانونی ماجرای دندان مظنون را پرسیدم . گفتند تازه شکسته, در اثر ضربه . لابد وقتی خواسته با چاقو دوستش را بزند طرف با مشت دندانش را شکسته . چاقویی پیدا نشده . از حرف های بی ربطش هم چیزی نفهمیدم . به گمانم واقعا به سرش زده . همش می گفت (( نیمکت های زرد عصبی ام می کنند)) . نیمکت های توی عکس زردند ولی این چیزی را ثابت نمی کند . بی ربط تر از این هم می گفت مثلا (( باز هم این بچه های بازیگوش شیشه ی خانه ی ما را شکستند)) . زنم مثل هر شب همین وقت ها دارد صفحه ی حوادث را می خواند . می گوید (( مرد بیست و پنج ساله ای به نام...)) . خواندن این خبرها توی روزنامه اعصابم را به هم می ریزد . تا حالا هزار بار بهش گفته ام ولی توی سرش نمی رود . باز هم دارد با صدای بلند می خواند (( قاتل چند ساعت بعد از حادثه دراطراف محل جنایت توسط ماشین گشت دستگیر و به آگاهی انتقال داده شد)) . می گویم (( قاتل هنوز مشخص نیست . چرند نوشته)) . زنم روزنامه را کنار می گذارد , همین را می خواهم . هر چقدر پاپی ماجرا می شود چیزی نمی گویم . پرونده را که می خوانم همش یاد حرف سرگرد می افتم و یاد دندان جلویی سرگرد که شکسته بود و همیشه توی چشم می زد . زنم می پرسد (( چرا این کار را کرده؟)). خودم هم چیزی نمی دانم . می گویم (( توی روزنامه چیزی ننوشته؟)) . می گوید(( نه, ننوشته)) . به عکس های روی پرونده نگاه می کنم . می گویم (( همش می گوید نیمکت های زرد عصبی ام می کنند )) . زنم می خندد . صبح که رفتم روی تپه از دیدن همین نیمکت های زرد آرام شدم . به زنم می گویم (( چرا هیچ چیز آن جور که باید نیست؟)) . زنم بی اینکه به حرف های من گوش بدهد عکس ها را از دستم می گیرد و نگاه می کند . می گوید (( ببین زرد و قرمز چقدر به هم می آیند)) . قرمزی خون روی نیمکت و زردی نیمکت را می گوید . می گویم (( برای لباس اصلا این جوری نیست . این یک چیز دیگری است)) . همیشه لباس های زرد و قرمز می پوشد که حال مرا به هم می زند . زنم می گوید (( زرد زرد است, قرمز قرمز است لباس و ...)). می گویم (( ولی قرمزی خون چیز دیگری است )) .
■ ■ ■
می گویم (( کسی نیست, فقط من و فتانه هستیم )) . گوشی را می گذارم . فتانه می گوید (( لی لی بود؟)) می گویم (( آره لیلا بود. دارد می آید. خیلی هم ناراحت بود.)) . از جلف بازی های لیلا عقم می گیرد . مثلا همین که اصرار دارد لیلا صداش نکنند و بهش بگویند لی لی . خیلی ها هم خیال می کنند واقعا اسمش لی لی است ولی من که خوب می دانم این هم از آن اداهای خاص خودش هست . با همه ی این ها نمی دانم چرا این همه دوستش دارم و نمی توانم ازش بیفتم . فتانه می گوید (( می گویم این لی لی خوب برای خودش خوش می گذراند, بچه ها می گفتند با دوست سعید ریخته روی هم . چی بود اسمش؟)) می گویم (( پسر قد بلند را می گویی؟)) . سر تکان می دهد که آره . می گویم (( علی)) . می گوید (( شانس که داشته باشی از آسمان و زمین برایت می بارد. یکی هم مثل من با این همه خوشگلی می ماند روی دست خودش)) . فتانه ریسه می رود و صورتش سرخ می شود . می روم توی آشپزخانه و یک لیوان شربت برایش می آورم . می گویم (( بیا بخور نذری است شاید فرجی شد)) . باز ریسه می رود و می گوید (( ادای سعید را در می آوری ؟ )) می گویم (( ادای سعید؟)) . می گوید (( آره دیگه , سعید همیشه می گوید شاید فرجی شد)) . چیزی نمی گویم . فتانه از روی مبل پا می شود و می رود کنار پنجره . توی حیاط را نگاه می کند و می گوید (( درختتان عجب خرمالوهایی داده ها )). به لیوان شربت نگاه می کنم . مثل بچه ها کم کم شربت را می خورد . به لاک دست هام نگاه می کنم که فتانه کلی به رنگ طلایی شان خندید . یکهو رو می کند سمت من و می گوید (( باز برای خودت قاطی کرده ای؟ )). ترک روی شیشه را نشان می دهد . می گویم (( نه بابا , بچه های کوچه با توپ زده اند بهش )) . لیوان را که خالی شده می گذارد روی عسلی و می نشیند روی مبل و می گوید (( راستی راستی نذری بود؟)) . می گویم (( نوچ)) . باز هم به لاک دست هام زل می زنم که فتانه می گوید(( راستی دقت کردی لاک دست هات همرنگ مبل هایتان است )) . دارد ریسه می رود که می گویم (( آره ما املیم عزیزم)) . خودش را جمع می کند و می گوید (( ادای سعید را در می آوری؟)) . می گویم (( لابد سعید می گوید ما املیم عزیزم )) . می گوید (( تا حالا نشنیده ای ؟)) می گویم (( من اصلا به چرت و پرت های سعید گوش نمی دهم)) . فتانه می گوید (( به هر حال لی لی که رسید جلوش تکیه کلام های سعید را نگو, خیال بد می کند)) . لاک طلایی ناخن هایم را با ناخن می تراشم و می گویم (( حالا چرا این همه خودت را جدی گرفته ای ؟)) . فتانه به دست هایم نگاه می کند و می گوید (( تو هم که شوخی حالیت نمی شود )) و باز ریسه می رود . خودش را که جمع می کند می گوید (( به نظر تو کدامشان به آن یکی سر دارد؟)) . می گویم (( کدام کی ها؟)) . فتانه می گوید (( علی و سعید را می گویم )) . می گویم (( لیلا این چیزها براش فرقی نمی کند فقط می خواهد نوارهاش را زیاد کند)) . فتانه می گوید (( راستی تو که همه چیزش را می دانی, ماجرای نوارها را بگو ببینم . از بچه ها خیلی تعریفش را شنیده ام )) . می گویم (( چیزی نیست. از اداهای خاص لیلاست)) . دست هایش را روی مبل می کوبد و می گوید(( خوب بگو )) . می گویم (( هیچی خانم با هر کس که دوست می شود یارو که بهش می گوید دوستت دارم, صداش را ضبط می کند روی نوار بعد روی نوار برچسب می زند فلانی)) . فتانه به شوخی دست هایش را به هم می مالد و می گوید(( مثلا نوار سعید)) . می گویم (( آره مثلا سعید)) . می گوید (( حالا چند تایی نوار دارد؟)) . می گویم (( تا دیروز یازده تا )) . فتانه می زند زیر خنده که زنگ خانه را می زنند . می گویم (( لیلاست بشین تا در را باز کنم )) . می روم توی حیاط که در را باز کنم . صدای فتانه که تغییر صدا می دهد و با صداهای مختلف می گوید دوستت دارم تا توی حیاط می آید .
■ ■ ■
زنم روزنامه را پرت می کند روی میز و می گوید (( همه اش چرند نوشته. از پرونده خبری نشد؟)) . می گویم (( یارو توی این یک هفته چیزی نگفته . بچه ها کتکش هم زده اند ولی انگار واقعا زده به سرش . البته چیزهایی از گوشه و کنار لو رفته)) . زنم دقیق می شود (( مثلا؟)) . می گویم (( ظاهرا قاتل با دختری رابطه داشته . روز حادثه قاتل دختر را با مقتول روی تپه روی نیمکت زرد می بیند . دختر فرار می کند . قاتل و مقتول می افتند به جان هم و بعد قاتل مقتول را به قتل می رساند)) . زنم به مسخره می گوید (( بعد از قتل مقتول شده, از اول که نبوده . این چه طرز حرف زدن است؟ این جوری که گفتی انگار یارو دوبار به قتل رسیده )) . می گویم (( شاید هم از اول مقتول بوده, من و تو چه می دانیم . ایراد بیخودی می گیری)) . زنم می گوید (( خوب حالا که مدرک کافی ندارید ترفند قاتل و مقتول یکی را, برای این پرونده هم اجرا کنید)) . می گویم (( اتفاقا بچه ها به شوخی همین را می گفتند ولی آخر کی می تواند هفده ضربه ی چاقو به خودش بزند. نمی شود گندش درمی آید . این روزها اصلا حوصله ندارم کاشکی می شد یک جوری سر و ته ماجرا را هم آورد )) . زنم با دست به پالتوی آویزان روی چوب رختی اشاره می کند و می گوید (( پالتو ات چرا گلی شده؟)) . می گویم (( امروز برای تحقیق که می رفتم, توی کوچه بچه ها توپ بازی می کردند . توپشان خورد به پالتو ام )) . قبل از این که بپرسد پس خرمالو نخریدی؟ می گویم (( اتفاقا جایی که رفته بودم برای تحقیق روی پرونده , توی حیاطشان یک درخت خرمالو داشتند که کلی هم خرمالوی خوب داشت)) . مثل همیشه با حالت صورت نشان می دهد که برایم متاسف است . بحث را عوض می کنم و می گویم (( راستی کیسه ی سیاه آشغال ها را که جلوی در خانه شان بود چاقویی پاره کرده بود و نوک چاقو از کیسه زده بود بیرون )) . دوباره دقیق می شود و می گوید (( مسئله حل شد دیگر, نه؟)) . می گویم (( نه . چاقو را برنداشتم. گذاشتم توی آشغال ها بماند )) . اخم هاش می رود توی هم و صورتش سرخ می شود . گند زدم . بیخودی برای خودم دردسر درست کردم . پا می شود و توی اتاق که راه می رود می گوید (( لابد باز چشمت به یک دختر خورده, نه ؟ دروغ می گویم ؟ چاقو را نیاوردی عوض چی ؟ لابد دختر پا هم می داد . من خر را باش )) . زنم حالیش نمی شود که یک توپ پلاستیکی و یک چاقو توی آشغال ها چیزی را ثابت نمی کند . می رود سمت گلدان . گوش هایم را می گیرم و می روم سمت اتاقم . از صدای شکستن متنفرم .
|
آرشیو ماهانه
|