تاریخ انتشار: ۲۲ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 390، قلم زرین زمانه

دوازده‌ قدم‌ تا درخت‌ توت‌

من‌ هر چه‌ به‌ مامان‌ مي‌گويم‌ تو دست‌شويي‌ است‌ مي‌گويد نه‌، كنار درخت‌ توت‌ است‌.
ـ اگه‌ بابا بزرگت‌ اين‌جا رو به‌ نام‌ بابات‌ مي‌زد حالا ديگه‌ اين‌قدر بدبختي‌ ودربه‌دري‌ نمي‌كشيديم‌.

ولي‌ من‌ قشنگ‌ يادم‌ هست‌ كه‌ از درخت‌ توت‌ تا بابابزرگ‌ دوازده‌ قدم‌فاصله‌ بود. من‌ به‌ دعواهاي‌ بابابزرگ‌ و بابا كه‌ بيش‌ترش‌ سرِ خانه‌ بود عادت ‌داشتم‌، ولي‌ بابابزرگ‌ لج‌بازتر بود. من‌ قبل‌ از اين‌كه‌ بفهمم‌ خانه‌ را به ‌نام ‌زدن ‌يعني‌ چي‌، فهميدم‌ كه‌ خانه‌مان‌ را موشك‌ زده‌. بابابزرگ‌ خيلي‌ شانس‌ آورده ‌بود كه‌ فاصله‌اش‌ سيزده‌ قدم‌ نبود، چون‌ آن‌وقت‌ درست‌ مي‌رفت‌ داخل‌ چاه ‌دست‌شويي‌. اگر بچه‌هاي‌ مدرسه‌ بدانند كه‌ داخل‌ دست‌شويي‌شان‌ مرده ‌خوابيده‌ حاضرند خودشان‌ را خيس‌ كنند اما آن‌جا نروند. شايد هم ‌بعضي‌هاشان‌ مثل‌ من‌ نترسند. ولي‌ بابا خيلي‌ ترسيده‌ بود. مي‌خواست‌ خودش‌ را بزند به‌ بي‌خيالي‌، اما تابلو بود كه‌ خيلي‌ ترسيده‌.

وقتي‌ آن‌شب‌ از صداي‌ جيغ‌ مامان‌، كه‌ هيچ‌وقت‌ آن‌جور صداي ‌جيغ‌ كشيدنش‌ را نشنيده‌ بودم‌، از خواب‌ پريدم‌ ديدم‌ كه‌ بابا نفس‌نفس‌ مي‌زند. چشم‌هايم‌ را ماليدم‌. مامان‌ هي‌ جيغ‌ مي‌كشيد. بابابزرگ‌ را ديدم‌ كه‌ كنار ديوارنشسته‌ بود و سرش‌ روي‌ شانه‌اش‌ افتاده‌ بود و چشم‌هاي‌ بازش‌ به‌جايي‌ خيره‌ شده‌ بود. بابا اولش‌ مات‌ بود و هيچ‌ نمي‌گفت‌ ولي‌ يك‌هو سرِ مامان‌ داد كشيد:«صداتو ببُر! مي‌خواي‌ همسايه‌ها رو رو سرمون‌ بريزي‌!» بعد مامان‌ به ‌سكسكه‌ افتاد. همان‌طور به‌ بابابزرگ‌ نگاه‌ مي‌كرد و چشم‌هايش‌ خيس‌ بود. من‌سر جايم‌ ايستاده‌ بودم‌. فقط‌ انگار بابا بود كه‌ مي‌ترسيد نگاهش‌ كند.

يادم‌ نيست‌ كه‌ چه‌قدر گذشت‌ كه‌ بابا گفت‌: «بايد بگذاريمش‌ تو يخچال‌ تا بعد يه‌خاكي‌ تو سرم‌ بريزم‌.»

موقعي‌ كه‌ بابا زور مي‌زد دست‌ و پاي‌ بابابزرگ‌ را جمع‌ كند تا تو يخچال‌ جا شود دلم‌ براي‌ بابابزرگ‌ سوخت‌. آخر هر كاري‌ مي‌كرد پاي‌ راستش‌ كه‌ سفيد و لاغر بود مي‌افتاد بيرون‌. از قيافة‌ بابا خنده‌ام‌ گرفته‌ بود. هي‌ زيرِ لب‌ بد وبي‌راه‌ مي‌گفت‌ و نفس‌نفس‌ مي‌زد. من‌ بعدها فهميدم‌ كه‌ چرا بابابزرگ‌ را گذاشتيمش‌ تو يخچال‌. بابابزرگ‌ تا فرداي‌ آن‌ شب‌ تو يخچال‌ بود. اولش‌ كه‌ مامان‌ به‌ بابا گفت‌ بايد جنازه‌ را هر چه‌ زودتر ببريم‌ قبرستان‌ خاك‌ كنيم‌ بابا چيزي‌ نگفت‌. حتي‌ نگاهش‌ هم‌ نكرد. اما وقتي‌ حرفش‌ را تكرار كرد بابا سرش ‌داد كشيد، و گفت‌ همين‌جا توي‌ حياط‌ خاكش‌ مي‌كنيم‌. مامان‌ چيزي‌ نگفت‌. من‌ هميشه‌ از داد و قال‌ بابا مي‌ترسيدم‌. وقتي‌ داد مي‌كشيد احساس‌ مي‌كردم ‌الان‌ است‌ كه‌ شيشه‌هاي‌ پنجره‌ بريزد. بابا زود از كوره‌ درمي‌رفت‌. اما حريف ‌بابابزرگ‌ نمي‌شد. يك‌بار كه‌ از داد و قال‌ بابا حرصش‌ گرفته‌ بود گفت‌:«خرچسونه‌ صداتو ببُر! حالا ديگه‌ سرِ من‌ عربده‌ مي‌كشي‌، اونم‌ مني‌ كه‌يك‌وقتي‌ صدام‌ تا هفت‌تا كوچه‌ مي‌رسيد و جيك‌ هيچ‌كس‌ درنمي‌اومد!» بعدبابا به‌ام‌ گفت‌: «اگر به‌ كسي‌ چيزي‌ بگي‌ مي‌اندازمت‌ تو زيرزمين‌ تا موشاگوشت‌ِ تنت‌ رو بخورن‌.» ولي‌ بابا نمي‌دانست‌ كه‌ من‌ از موش‌ها نمي‌ترسم‌.تازه‌ با يكي‌ دوتاشان‌ هم‌ دوست‌ بودم‌. گاهي‌ وقت‌ها كه‌ لج‌ِ بابا را درمي‌آورد اورا مي‌انداختم‌ تو زيرزمين‌ كه‌ مثلاً تنبيهم‌ كند. چون‌ پنجرة‌ زيرزمين‌ به‌ حياط ‌باز مي‌شد، من‌ حوصله‌ام‌ سر نمي‌رفت‌؛ مي‌رفتم‌ سراغ‌ خرت‌ و پرت‌هاي ‌بابابزرگ‌. يك‌ جعبة‌ بزرگ‌ چوبي‌ درب‌ و داغون‌ داشت‌ كه‌ پر از كاغذ و عكس ‌و خُرد و ريزهاي‌ ديگر بود. من‌ تو عكس‌ها فقط‌ بابابزرگ‌ را مي‌شناختم‌. البته ‌يك ‌زن‌ پير ديگر هم‌ بود كه‌ فكر كنم‌ مامان‌بزرگم‌ بود. مامان‌ و من‌ به‌ مامان‌بزرگ ‌نرفته‌ايم‌. خدا را شكر! قيافه‌اش‌ پر از چين‌ و چروك‌ بود. وسط‌ ابروهايش‌ پُربود و سه‌تا خال‌كوبي‌ ستاره‌مانند هم‌ روي‌ پيشاني‌ و چانه‌اش‌ بود. اگر با آن‌ چين‌ و چروك‌ ابروها و خال‌ها تو خواب‌ كسي‌ بيايد حتم‌ زهره‌اش‌ مي‌تركد. من‌ به‌ هيچ‌كس‌ نگفتم‌ كه‌ بابابزرگ‌ را دوازده‌ قدم‌ دور از درخت‌ توت‌ چال ‌كرده‌ايم‌. هيچ‌كس‌ سرِ گورش‌ گريه‌ نكرد. نمي‌دانم‌ چرا بابا او را زير درخت ‌توت‌ چال‌ نكرد. من‌ خودم‌ شمردم‌. دوازده‌ قدم‌ بود. ولي‌ بيچاره‌ مامان‌ تو خانه‌خيلي‌ گريه‌ كرد. من‌ گريه‌ نكردم‌. حتي‌ يك‌ قطره‌ اشك‌ هم‌ نريختم‌. نه‌ براي‌اين‌كه‌ وقتي‌ مرا مي‌ديد اخم‌هايش‌ را درهم‌ مي‌كشيد يا رويش‌ را ازم ‌برمي‌گرداند يا هر وقت‌ فرصت‌ گير مي‌آورد با بابا دعوا و مرافعه‌ مي‌كرد و مي‌گفت‌: «دست‌ زن‌ و اين‌ تولة‌ ديوونه‌ت‌ رو بگير و از اين‌جا برين‌. من‌ كه ‌مسافرخونه‌ وا نكردم‌.» نه‌، براي‌ اين‌ها نبود. تازه‌ گاهي‌ وقت‌ها ديده‌ بودم‌ كه‌ وقتي‌ بابا دستش‌ خالي‌ بود يواشكي‌ به‌ مامان‌ پول‌ مي‌داد. خيلي‌ چيزهاي‌ ديگرهم‌ بود كه‌ الان‌ يادم‌ نيست‌. اما من‌ هيچ‌ نگران‌ نيستم‌ كه‌ چرا برايش‌ گريه‌ نكردم‌. من‌ هميشه‌ حواسم‌ بود كه‌ روي‌ قبرش‌ راه‌ نروم‌. يك‌بار هم‌ با گچ‌ علامت‌ زدم‌ كه‌ بابا دعوايم‌ كرد و رويش‌ آب‌ ريخت‌. من‌ هر پنج‌شنبه‌ مي‌رفتم‌ آن‌جا برايش‌ فاتحه‌ مي‌خواندم‌. بعضي‌ وقت‌ها هم‌ از آن‌ گُل‌هاي‌ زردِ درازِ توي‌ حياط‌، كه‌ نمي‌دانستم‌ گل‌ بودند يا بوته‌ چون‌ بو نمي‌دادند، سر گورش‌ مي‌گذاشتم‌، ولي‌حالا كه‌ گُل‌ِ قرمزِ بودار خريده‌ام‌ نمي‌دانم‌ كجا بگذارم‌شان‌. فقط‌ يادم‌ مي‌آيد كه‌ فاصلة‌ بابابزرگ‌ تا درخت‌ توت‌ دوازده‌ قدم‌ بود.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

khub bood .kar e khodesho dorost dareh anjam mideh

-- babak ، Aug 17, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه