تاریخ انتشار: ۱۸ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 359، قلم زرین زمانه

تیله وتیرکمان

بخش اول
مردک بی‌شرم بی‌حیا محکم نگهم داشت. مثل قصابی که گوسفند رم‌کرده‌‌ای را به چنگ آورده باشد. طوری با من رفتار می‌‌کردند انگار با یک دیوانه طرفند. دخترم با چشمهای نگران به من نگاه ‌می‌کرد و به عادت بچگی گوشه لب پایینی‌اش را ‌می‌جوید. دستهایم را روی سقف ماشین گذاشتم وگفتم: دستتو بکش پسر !همه چیز تمام شد. دخترها داشتند از پنجره اتاق زیرشیروانی نگاهم ‌می‌کردند. دخترم دستش را روی شانه‌‌ام گذاشت. باهم از آستانه در گذشتیم. نگران آبرویش بود. هر دویشان نگران آبرویشان بودند. حتی اگر جلوی خانه توی جوی آب هر چند خیابانهای آنجا جوی نداشت ‌می‌شاشیدم، این طور با من رفتار نمی‌کردند.

دخترم داشت چیزی ‌می‌گفت که من نمی‌شنیدم. انگار از ته چاهی حرف ‌می‌زد. همه صداها دور و نامفهوم، مثل صدای راه رفتن حشرات ریز زیر برگهای خشک.

پرده ها ی اتاق پذیرایی را کنار کشید. نور پاییزی اول صبح تا وسطهای اتاق پهن شد. این پنجره ها ی بزرگ اتاق پذیرایی هم یکی از فکرهای بکر فوکه بود. استفاده از نور طبیعی . نتیجه اش هم این شد که زمستانها یخ ‌می‌زدیم و تابستانها عرق می‌‌ریختیم. تمام طول روز بخاری برقی روشن بود، با آن هزینه بالا. آیدا همانطور که دستش را به نرده پله ‌می‌کشید پایین آمد. برای چند ثانیه‌‌ای کنار آخرین پله‌‌ ایستاد. نگاهم را به رومیزی سفید انداختم . چشمهایم ملتهب بود و یک طرف سرم درد ‌می‌کرد. آرام نزدیک شد و گونه‌‌ام را بوسید. انگار ‌می‌خواست چیزی بگوید. چیزی که نمی‌توانست کلماتش را پیدا کند. گیرم پیدا ‌می‌کرد، ‌می‌بایست هنجره اش را پاره ‌می‌کرد تا به من بفهماندشان. حقیقت همین بود.شده بودم یک عمو پیری خرفت کر.جمله تسلی بخشش را اول بار به نر‌می‌و مهربانی در گوشم ‌می‌خواند دفعه بعد ک‌می‌بلندتر با نر‌می‌کمتر.دفعه پنجم و یا ششم جمله تحکم آمیز ‌می‌شد. مثل حکم اعدام.غصه نخور شفا پیدا ‌می‌کنی. این طور ‌می‌شد اگر کسی ‌می‌خواست دلداریم بدهد. شال گردنش را روبروی‌اینه مرتب کرد و بیرون رفت.

ساعت رومیزی زنگ ‌می‌زند. زن سرش را از روی دفترچه ارغوانی بلند ‌می‌کند و کپسول سبز و زرد فلوکستین را با آب پایین میدهد. لیوان چینی را کنار قاب عکسی ‌می‌گذارد که پیرمردی در آن لبخند ‌می‌زند.

بخش دوم

زن و مرد در حیاط کوچک جلوی خانه پشت میز گرد آهنی نشسته اند. نزدیکی ها ی ظهر است. مارمولکی از لابه لای پیچک ها ی دیوار بالا ‌می‌رود. گنجشک ها در باغچه دانه ها یی را که دختر کوچکتر توی در نقلدان برایشان ریخته نوک ‌می‌زنند. بچه گربه وسط حیاط زیر نور آفتاب پاهایش را ‌می‌لیسد. زن دست به سینه نشسته ، موهایش باز است. باد ملای‌می‌که ‌می‌وزد موهای زن و روزنامه روی میز را به هم میزند.

مرد: تو از چی ‌می‌ترسی؟

زن سکوت ‌می‌کند با کف دو دست بازوهایش را ‌می‌مالد. سردش است.

مرد:چرا وادارم ‌می‌کنی جلوش وایستم؟

زن همچنان چیزی نمی‌گوید.نگاهش را به بچه گربه وسط حیاط دوخته.

مرد: میدونیکه چندان از من خوشش نمی‌یاد. چه برسه که بخوام مث یه بچه مراقبش باشم. ] مکث[ .‌می‌خوای چی کار کنم؟ بهش یادآوری کنم شب دندون مصنوعیشو بذاره تو آب. فیلم ها ی آخر شبو نگاه نکنه. ساعت نه بره تو تختخواب. دفتر خاطرات ننویسه. [مکث].عصبی ‌می‌شم وقتی دارم حرف میزنم نگام نمی‌کنی. واقعا عصبی ‌می‌شم.(مرد دستش را به پیشانی‌اش ‌می‌کشد)

زن: پدر حال خوشی نداره. همه چیزو قاطی کرده. فکر ‌می‌کنه “اون” واقعا پایین پله ها منتظرشه.

مرد: نمی‌فهمم چی ‌می‌گی؟ یه جوری حرف بزن که آدم بفهمه. چرا همیشه سعی ‌می‌کنی در این مورد جوری حرف بزنی که من هیچی حالیم نشه.”اون” کیه؟

زن بی حوصله جواب ‌می‌دهد:هیچکی . فقط توهمات خودشه. [مکث]. یه چیزیه که مربوط به گذشته ‌می‌شه.

زن چند بار دستش را در هوا ‌می‌چرخاند انگار بخواهد نخی را دور قرقره‌‌ای بپیچد.ادامه ‌می‌دهد:این فکرها براش خوب نیست.

مرد: قبول دارم حرف دهن پرکنیه! گذشته چیه؟ زهرمار یا قارچ سمی.

بچه گربه میان ساق پای زن ‌می‌پیچد. زن خم ‌می‌شود و نوازشش ‌می‌کند. رو به مرد ‌می‌گوید: روزنامه ها رو جمع کن بریم تو. هوا داره سرد ‌می‌شه.

بخش سوم

صدای خش خش دمپایی ها یش را که ‌می‌شنود از آشپزخانه بیرون ‌می‌آید. دستهایش را با پیشبند خشک ‌می‌کند . رو به پیر مرد ‌می‌گوید: بابا جان باید با هم حرف بزنیم. پیرمرد بی حرکت روی قالیچه وسط ها ل ایستاده.انگار حرف زن را نشنیده است. زن از کشوی میز تلفن ورقی بر ‌می‌دارد و خودنویسی از قلمدان روی طاقچه بیرون ‌می‌آورد. صندلی را برای پیرمرد عقب ‌می‌کشد. پشت میز ‌می‌نشینند.

زن روی ورق ‌می‌نویسد: نمی‌خواستم این طور بشه. باور کنید ما همه معذرت ‌می‌خوایم.

پیرمرد ‌می‌گوید: شما همیشه معذرت ‌می‌خواین.[مکث ]. چرا سر کارت نمی‌ری؟ من خودم ‌می‌تونم مراقب خودم باشم.علیل که نیستم.نکنه فکر کردین بچه‌‌ام؟ اومده بودم تو رو ببینم . شوهر و بچه ها تو. حالا هم که همه چیز روبه راهه . باریک الله . ‌می‌خوام برگردم.اینجا غریبه‌‌ام . دلم ‌می‌خواد برگردم خونه خودم.همونجا هم بمیرم پیش دوستای خودم.

زن ‌می‌نویسد: از دوستای شما هیچکس باقی نمونده.اینجا پیش ما هستین. خیالمون راحته. ما همه شما رو دوست داریم.

زن خود نویس را چند بار میان انگشت شست و اشاره ‌می‌چرخاند. سرش را بلند ‌می‌کند.عضلات کنار چانه اش کش ‌می‌آید . صورتک غمگین نمایش. پیرمرد چیزی نمی‌گوید. نگاه ثابتش به نقطه نا معلو‌می‌دوخته ‌می‌شود. دختر کوچکتر به آرا‌می‌از پله ها پایین ‌می‌آید. ‌می‌خواهد به حیاط برود و باران سنجی را که ساخته راه بیاندازد. درحا لی که روی نوک پنجه قدم بر‌می‌دارداز پشت مادرش ‌می‌گذرد. به دام ‌می‌افتد. به اتاقش ‌می‌رود و چاقتر بر ‌می‌گردد با شال گردن ، کلاه و کاپشن.

بخش چهارم

فقط حرفهای خودش را ‌می‌زند. همان حر فهایی که صدهزار بار تحویلم داده. همه اش را از برم. ‌می‌خواهند از صبح تا شب مثل یک گاو توی باغچه با علف و بوته ها سر کنم. روزهای بارانی هم مثل بز کوهی از پنجره بیرون را تماشا کنم. باید برگردم. همه اش حرفهای خودش را تکرار ‌می‌کند: به مادر قول دادم. به مادر قول دادم . از “اون” ‌می‌ترسد. ‌می‌ترسد از “اون” کارهای بد بد یاد بگیرم. توی کوچه پس کوچه ها ولگردی کنم. دختربچه ها ی مدرسه‌‌ای را قلقلک بدهم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم وقتی‌این قدر فرتوت بشوم باز هم بتوانم این طور خشمگین باشم. هر چیزی اعصابم را درهم برهم ‌می‌کند. کارهای خودم ،نگاه ها ی دیگران. قبلا این طور نبودم. خیلی خوب خودم را کنترل ‌می‌کردم. اما حالا مثل یک جوان بیست ساله ‌می‌جوشم و ‌می‌خروشم.

پیرمرد خودنویسش را روی میز مطالعه ‌می‌گذارد. از پشت پرده مرد را ‌می‌بیند که در حیاط را پشت سرش ‌می‌بندد وبا گامهای بلند به سمت در ورودی خانه ‌می‌رود. پیرمرد شروع به نوشتن ‌می‌کند.

فوکه مرد خوبی است. خودم هم ‌می‌دانم که مرد خوبی است. برای مرسده شوهر خوب و مهربانیست. اما بیشتر از همه شان اعصابم را بهم ‌می‌ریزد. منظم ،مرتب، اتوکشیده، همیشه سر وقت.‌می‌خواهد مفید باشد.تظاهر ‌می‌کند نگرانم است مثل قصابی که بخواهد گوسفند رم کرده‌‌ای را به چنگ آورد.از تصور همه‌‌این خفتها دلم آشوب ‌می‌شود. پدر خوبی برای‌ایدا و ایلاست. واشرهای پوسیده را عوض ‌می‌کند. شیرهایی که چکه ‌می‌کنند تعمیر ‌می‌کند. پیچ ها ی کابینت ها ی‌اشپزخانه را محکم ‌می‌کذد. نگران وضعیت تحصیلی و آینده شغلی دخترهاست. کامپیوترها را ارتقا ‌می‌ دهد و برایشان پرفروش ترین کتابها و موزیک ها ی سال را ‌می‌خرد. پس انداز ‌می‌کند و برای سفرهای تابستانی نقشه ‌می‌کشد . همه درستکاری‌اش را تصدیق ‌می‌کنند وآ ماده اند برایش کف بزنند و هورا بکشند. و من چرا این قدر... همیشه همین طور بوده‌‌ام. نه دوست صمی‌می‌ای، نه خاطره خوشی. همه اش زشتی ها را دیده‌‌ام. همیشه همین طور بوده. زشتی ها ی آدمها،بد قولی ها ، شوخی ها ی چندش آور، جملات نیشدار و طعنه ها . نمی‌دانم شاید اگر شوهر مرسده نبود،اگر نمی‌شناختمش ، روزی در کافه‌‌ای ‌می‌دیدمش وهم صحبت ‌می‌شدیم آن وقت ‌می‌فهمیدم او هم مثل من خارجیست. در مورد تنهایی و بی پولی حرف ‌می‌زدیم. او از بدبختی مردم شبه جزیره بالکان ‌می‌گفت و من از دزدی خفقان، ترافیک و تجاوز. زوج بی نظیری از آب در ‌می‌آ مدیم. آن وقت ممکن بود حتی از دوباره دیدنش ذوق هم بکنم. اما حالا قضیه جور دیگریست . نمی‌توانم بپذیرم. هیچ وقت دلم نمی‌خواست مرسده ازدواج کند. آ زادش گذاشته بودم. ‌می‌توانست با هر پسری که ‌می‌خواست باشد. اما ازدواج و نزدیکی با یک مرد هفته‌‌ای دو یا سه بار ، کار توی‌اشپزخانه، دستهای تری که با پیشبند خشکشان ‌می‌کند یا در هوا تکان ‌می‌دهد ودیوارها و روززنامه ها را خیس ‌می‌کند. هیچ پدری‌این طور فکر نمی‌کند. همه شان دوست دارند سروسامان پیدا کردن بچه ها شان را ببینند. کاش ‌می‌توانستم مثل آنها باشم. مثل تمام پیرمردهای خرفتی که توی کافه ها در مورد سوسیالیسسم داد سخن ‌می‌دهند همین طور که تفشان از گوشه دهانشان آویزان است. دختر من! یک زمانی چقدر بلند پرواز بود. آن موقع ها خیلی فرز بود. فرز و زبروزرنگ. همیشه با آن گرمکن آبی به یادش ‌می‌آورم. مطالعه ‌می‌کرد تا نیمه ها ی شب . با همه گندی‌این دنیای کثافت اطمینان داشتم، یقین داشتم آینده خوبی خواهد داشت. تحمل ندارم این همه فداکاری را ببینم. نگران

بچه ها ست . نگران آینده. نگران من. نگران کم پشتی موهای فوکه و هزار کوفت و زهرمار دیگر. احساس ‌می‌کنم مرده‌‌ایم. همه مان مرده‌‌ایم. از همان وقتی که از هم جدا شدیم مرده‌‌ایم. فوکه ! اگریک جوراب پش‌می‌داشتم پر از تاپاله قاطرش ‌می‌کردم و ‌می‌کوبیدمش وسط کله کم مویت .ف. و. ک. ه. اسمش را هم خوب گذاشته اند. حمق و بلاهتش را بهتر نشان ‌می‌دهد. فوکه به حذف ه . حیوانی ست دریایی ، بدنش از پشمهای کوتاه پوشیده شده ، چهار دست و پایش پره دار، دندانهایش مانند دندانهای گوشت خواران ، از ماهی ها و جانوران تغذیه ‌می‌کند، گاهی از دریا بیرون ‌می‌آید و در ساحل بدن خودش را روی زمین ‌می‌کشد. او را در سیرک تربیت ‌می‌کنند و اسکیموها او را برای استفاده از گوشت و چربی‌اش شکار ‌می‌کنند.

رفته اسمش را در کلاسهای سفارت نوشته .فارسی را هم بلد شده. دیگر مثل قدیمها دم به دقیقه در گوشی از مرسده نمی‌پرسد " was hat gesgat baba djan". چندتا ضرب المثل یاد گرفته . به غلط و بی مناسبت اینجا و آنجا ‌می‌پراندشان .اما فکر نمی‌کنم آن فحش‌ها ی مایه داری را که گهگاه زیر لبی نثارش ‌می‌کنم توی آن کلاسها یادشان بدهند.این جور مواقع به حرکت لبهایم دقیق ‌می‌شود. سعی ‌می‌کند لب خوانی کند.اما بی نتیجه است.

بر ‌می‌گردم! هر چه دیده‌‌ام فراموش ‌می‌کنم.انگار که کور بوده‌‌ام.خوشبختانه گوشهایم نمی‌شنوند.

بخش پنجم

زن: ببین بابا جان!(صدایش را بلند تر ‌می‌کند ).این پنیر خیلی چربه .چربه.چرب.

پیرمرد با چشمانی بی روح به او خیره شده. زن سعی ‌می‌کند با ایما و اشاره به او بفهماند دور لقمه‌‌ای را که گرفته خط بکشد. زن در ظرف چینی را بر ‌می‌دارد. توی ظرف کمی ‌هویج رنده شده،اسفناج پخته و سفیده تخم مرغ است.

مرد: تو رو به خدا دوباره شروع نکن.

زن سعی ‌می‌کند به آرا‌می ‌لقمه را از دست پیرمرد بگیرد.

زن رو به مرد ‌می‌گوید: دفعه پیش سر خوردن نون و پنیر بود که دندونش شکست.اگه یادت باشه .

پیرمرد دست زن را کنار ‌می‌زند و لقمه را به دهان ‌می‌برد.

زن زیر لب ‌می‌گوید: شرم آوره! مثل بچه ها رفتار ‌می‌کنه.

پیرمرد مثل غول داستان لوبیای سحر آمیز دستهایش را محکم به میز ‌می‌کوبد. زن،مرد،دختر کوچکتر و دختر بزرگتر از جا ‌می‌پرند.

پیرمرد تقریبا فریاد ‌می‌زند: مثل هر مادرقحبه‌‌ای که بخوام رفتار ‌می‌کنم.

مرد بلند ‌می‌شود و از آشپز خانه بیرون ‌می‌رود. دخترها هم به دنبالش. دختر کوچکتر آستین دختر بزرگتر را ‌می‌کشد و ‌می‌پرسد: مادر قهوه‌‌ای یعنی چی؟

دختر بزرگتر ‌می‌گوید: یعنی آدم بی ادب.

دختر بزرگتر آستین مرد را ‌می‌کشد و ‌می‌پرسد:آخه چطوری شنید؟

مرد شانه بالا ‌می‌دهد و بارانی‌اش را تنش ‌می‌کند.

بخش ششم

بعد ازظهر است و هوا ابریست .دختر بزرگتر در پیاده رو راه ‌می‌رود. دستهایش را توی جیبهای پالتوی سیاهش فرو کرده. رو به روی در ورودی خانه ‌می‌ایستد.از توی خانه صدای پیرمرد ‌می‌آید .آنقدر بلند است که از در ورودی خانه هم شنیده ‌می‌شود.

صدای پیرمرد: توهمه!توهمه! اگه توهمه پس این شوهر خنگ تو هم توهمه!

دختر بزرگتر روی لبه گلدان سیمانی کنار در ورودی ‌می‌نشیند.سه گربه چاق به دنبال هم از رو به رویش ‌می‌گذرند.با نگاه تعقیبشان ‌می‌کند.

بخش هفتم

پدر بزرگم اواخر عمرش حال بدی داشت. زمین گیر نشده بود. اما پیرمرد پاک قاطی کرده بود.عروسک بازی ‌می‌کرد و به پسرهای نو بلوغ سر کوچه ‌می‌گفت که حامله شده. ده یازده سالم بیشتر نبود.بیست و سه شب از ترس و بهت چشم رویهم نگذاشتم. ‌می‌گفتند مرضش ارثی است. از آنجا که از عنفوان کودکی لامذهب بودم ،

نمی‌توانستم مثل بچه ها ی دیگر دست به دعا بر دارم و از خدا بخواهم عاقبتی مثل او نصیبم نکند.همیشه ذهنم بابت این مسئله مشغول بود. ‌می‌گفتند آدم مغزش آب ‌می‌رود. ‌می‌شود به اندازه یک نخود نرسیده. و حالا.آیا من اصلا با او فرقی دارم.

بخش هشتم

پیرمرد در آستانه در اتاق ایستاده.نیمه شب است. دمپایی ها یش را به زمین ‌می‌کشد و کورمال کورمال جلو ‌می‌رود. روی کاناپه رو به روی تلویزیون ‌می‌نشیند. دستگاه کنترل از راه دور را بر ‌می‌دارد و تلویزیون را روشن ‌می‌کند. به صفحه آن خیره ‌می‌شود. دستهایش را روی رانهایش ‌می‌گذارد. تلویزیون فیلم پورنو دارد از تلویزیون پخش ‌می‌شود. رنگهای سرخ و سیاه متحرک از صفحه تلویزیون به چهره بی حالت پیرمرد تابیده ‌می‌شود. مرد رب دو شامبر به تن از پله ها پایین ‌می‌آید. بهت زده به پیرمرد و تلویزیون نگاه ‌می‌کند. دستگاه کنترل از راه دور را از کنار پیرمرد بر ‌می‌دارد.صدای تلویزیون را که تا آخرین حد ممکن بالا آورده شده پایین ‌می‌آورد. خیره به صفحه تلویزیون کنار پیرمرد ‌می‌نشیند.

بخش نهم

صبح شده.تلویزیون هنوز روشن است .مرد گوینده سرانه تولید ناخالص ملی را اعلام ‌می‌کند. مرد و پیرمرد همچنان روی کاناپه نشسته اند و چشم از تلویزیون بر نمی‌دارند. زیر چشمهای مرد گود افتاده. دیر به دیر پلک ‌می‌زند. نگاهش به شکل عجیبی متحیر، عصبی وآشفته است. زن کنار پیرمرد زانو ‌می‌زند. دستش را دور بازوی پیرمرد حلقه ‌می‌کند. رو به پیرمرد ‌می‌گوید: شما آزادید که هر وقت دوست داشتید برید. برای آنکه پیرمرد متوجه شود جمله اش را شمرده بیان ‌می‌کند و با مکث هر کلمه را از کلمه بعدی جدا ‌می‌کند. پیرمرد لبخند رضایتی ‌می‌زند. مرد با همان قیافه وحشت زده دستش را برای تبریک گفتن پیش ‌می‌برد. پیرمرد به گر‌می ‌با او دست ‌می‌دهد.

بخش دهم

وصیت نامه‌‌ام را تنظیم کرده‌‌ام. حسابهای بانکی‌ام را به مرسده منتقل کرده‌‌ام.حالا دیگر باید وقت آسایش باشد . ‌ ‌بایست با گروه همسالانم وقت بگذرانم. یک بار این را امتحان کردم. لباس سفیدی پوشیدم که رویش با حروف لاتین نوشته بود MEXECO، چند ساعتی همراه با گروه همسالان در چمن سبز توپ گلف هوا کردیم. بعد هم در کافه رو باز کنار زمین ، چای سبز خوردیم که مزه تلخ و زهر ماری‌ای داشت. روزنامه خواندیم و در مورد ارزش بشکه ها ی نفت و جنگ در خاورمیانه صحبت کردیم. تجربه بدی نبود. برای یکبار حداقل. اما من به آن گروه تعلق نداشتم. کنار آنها نشستن افسرده ترم ‌می‌کرد. من به گروه همسالانم تعلق نداشتم. برای چیزی نمی‌جنگیدند.آرزویی نداشتند.قبل از آنکه زیر خاک بروند علنا مرده بودند. تنها هیجان زندگی شان نتایج آزمایشهای ادرار و کبدی بود که انتظارش را ‌می‌کشیدند.از آن روز به بعد هر وقت پیر سفیدپوشی را در چمن سبز ‌می‌بینم مصمم تر میشوم. باید "“اون”" را پیدا کنم. باید پیدایش کنم. باید درکم کند. باید مرا ببخشد. باید به حرفهایم گوش بدهد .حتی برای ساعتی . پیرسفید پوش را ‌می‌بینم.هر روز،هر ساعت

بخش یازدهم

پیرمرد و زن روی صندلی پشتی ماشین نشسته اند. دختر بزرگتر رانندگی ‌می‌کند. نیمه شب است و خیابان خلوت. صدای برخورد قطره ها ی باران به سقف ماشین شنیده ‌می‌شود. پیرمردبه جلو و گاهی به سیاهی ها ی اطراف نگاه ‌می‌کند. لبخندی به صورتش چسبیده ، لبخند مهار شده‌‌ای که آرزو دارد یورتمه برود و قهقهه ها ی بلند خنده شود. پیرمرد دستهایش را روی تکیه گاه صندلی جلو ‌می‌گذارد، سرش را جلو ‌می‌آورد و بی مقدمه ‌می‌گوید: یه نفر ‌می‌ره پیش روانپزشک ‌می‌گه: دکتر برادرم دیوونه شده فکر ‌می‌کنه مرغه!

دکتر ‌می‌گه : خب بستریش کنین.

‌می‌گه: ‌می‌خوام ،اما تخماشو لازم داریم.

حال باخیال راحت ‌می‌خندد و چند دفعه دستش را روی پایش کوبد.دختر بزرگتر خنده‌‌ای خشک و کوتاه ‌می‌کند. زن همچنان سرش را به شیشه پنجره تکیه داده .گویی حواسش جای دیگریست.

پیرمرد بعضی حرفهایش را از مونولوگهای وودی آلن در فیلم آنی ها ل کش رفته و ما از او اینرا ‌می‌پذیریم به‌‌این دلیل قانع کننده که او به عنوان یک عاشق سینه چاک این حق را دارد. این را حتی صندلی ها ی ماشین هم ‌می‌دانند.

بخش دوازدهم

از هواپیما که پیاده شدیم هوا هنوز تاریک بود. صدای کلاغها ‌می‌اومد. بابا تندی تاکسی گرفت.از تاکسی که پیاده شدیم تا در ورودی آپارتمان دوید. یه نفس. حتی سوار آسانسور هم نشد. از پله ها رفت. پنج طبقه . برای پیرمردی به‌‌این سن و سال اینهمه نیرو و شور؟ گاهی فکر ‌می‌کنم خیلی بهش بد کردم.اما چقدر سریع ‌می‌دوید مثل آیدا و ایلا.خیلی وقت بود اینطوری ندیده بودمش. یه شوری تو چشماش بود. مثل اولین دفعه‌‌ای که‌‌ایلا رو بردیم باغ وحش. حتی یه لحظه واینستاد که نفس تازه کنه.من با این کفشهای پاشنه بلندتمام راهو دنبالش دویدم. تقصیر خودم بود .‌می‌بایست پیش بینی ‌می‌کردم و از آیدا یه جفت کفش راحتی ‌می‌گرفتم.از نفس افتاده بودم.از اضطراب و گرسنگی دلم به هم ‌می‌پیچید. فکر‌می‌کردم بابا هر لحظه ممکنه جلوی چشمام پس بیفته. همین طور که ‌می‌دوید بلند بلند ‌می‌خندید. خنده دیگه برا چی بود؟ چیه‌‌این خونه ‌می‌تونست اینقدر براش جالب باشه .اونجا چیزی نداشت. جز یه مشت خرت وپرت خاک گرفته و صفحه ها ی قدمی ‌که نظیرش تو هر کدوم از فروشگاه ها ی اونجا پیدا میشه. یه چیزی ، یه چیزی که درست نمی‌دونم بهم میگه‌‌این آخرین روزایی یه که ‌می‌بینمش.

" ببخشید آقا میشه‌‌اینارو حساب کنید؟"

"یه لحظه خانوم"

" ببخشید من عجله دارم ، خیلی معذرت ‌می‌خوام"

زن به ساعت مچی بند چر‌می‌اش نگاه ‌می‌کند.

5/7 بابا باید هنوز خواب باشه. نباید تنها بمونه.این کیسه ها ی خرید چقدر دست و پاگیرن. تا وقتی‌اینجا هستیم این مسابقه دوومیدانی تمو‌می‌نداره. باید قانعش کنم تا هفته دیگه برگردیم.

باران تندی ‌می‌بارد. زن از خیابان ‌می‌گذرد.ماشین ها به ناچار ترمز‌می‌کنند. چنان به ماشینها بی اعتناست که گویی دارد از شاهراه ها ی بهشت ‌می‌گذرد. راننده تاکسی با دیدن زنی که‌‌اینطور با شتاب ‌می‌آید کیفور ‌می‌شود. پیشاپیش در عقبی ماشین را باز ‌می‌کند.یک مسافر دربستی!

" میشه لطف کنین منو به‌‌این آدرس برسونین. مریض دارم باید سریع برسم.

بخش سیزدهم

گاهی موقع به گذشته ها فکر ‌می‌کنم، گذشته ها ی خیلی دور.اینکه زمان تا چشم بر هم بگذاری گذشته. از همان موقع که نفس کشیدن را آغاز میکنی مردن هم شروع ‌می‌شود. به گذشته ها ی خیلی خیلی دور فکر ‌می‌کنم. معلم ها ی دبیرستانم و همکلاسی ها ی مرحومم. زمان گنده‌‌ای که از دست دادم. مشکلاتی که فکر ‌می‌کردم زمان حلشان ‌می‌کند و هنوز حل نشده باقی ماندند. سالهای نامه نگاری با دوستها. و بعد همه مان عادت نامه نگاری مان را از دست دادیم. اولین دفعه‌‌ای که زنم را دیدم. زنم. با کیف سفیدی در دست راست، کنار زمین فوتبال خالی راه ‌می‌رفت و انگشتان دست چپش را روی حصار مشبک سی‌می‌کنار زمین ‌می‌کشید. با خودم گفتم چرا باید این طور بایستم و از دور تماشایش کنم. زیبا، تنها، آرام. بعدها چه دروغهای پرت و پلایی که در باره‌‌این، به قولی اولین دیدار، نگفتم.

ما، ما همدیگرو اولین بار تو کتابخونه مرکزی دیدیم.

اه! تو که گفتی اولین دفعه همو تو مرکز پژوهشهای جنتیکی دیدین.

آآآ....آره ‌می‌بایس یه همچین جایی بوده باشه.

هههی نکنه افتادی دنبالش.

دوستان هم بدجور به‌‌این قضیه پیله کرده بودند. دروغهایم در باره‌‌این اولین دیدار ناراحتش میکرد زنم را. ‌می‌گفت دروغهای من معنی بدی ‌می‌دهند. ‌می‌پرسید که چرا نمی‌توانم واقعیت را همان طوری که هست بپذیرم.‌می‌گفت به دنبالش کشیده شده‌‌ام به خاطر زیباییش و رها شدن از تنهاییهایمان و چیزهای دیگری که الان به خاطر نمی‌آورم.

آنوقت ابرو بالا ‌می‌داد و ‌می‌پرسید: مگه اصلا غیر از اینه.

نه!نه! غیر از این نیست.ا دوستای منو که ‌می‌شناسی، نه که بچه ها ی بدی باشن ، اما دلقکای بد پیله‌‌ای ان.

شهامتش را نداشتم. حتی به "اون" هم در این باره دروغ گفتم. بارها شد که به‌‌این تصویر خندیدم. به تصویر پسر بچه احمقی که مجذوب زنی شده. مواقعی که با هم تند حرف ‌می‌زدیم. مواقعی که من روی کاناپه ‌می‌خوابیدم و او تنها توی تختخواب بود. اما حالا دیگر این طور نیست. اصلا این طور نیست. الان هر چه هست یک تصویر زیباست، و بعد فقط اندوه است، اندوه است و دلتنگی. دلم ‌می‌خواهد حرف بزنم. خیلی وقت است که حرف نزده‌‌ام. درستش هم همین است. مگر آدم ‌می‌تواند با نوه و دخترش در مورد این، اولین دیدار در خیابان ، اولین تجربه عشق بازی و از این دست حرف بزند. گاهی “اون” را جلوی خودم تصور ‌می‌کنم. پیپمان را چاق ‌می‌کنیم. ساعتهای مچی مان را کنار ‌می‌گذاریم. ساعتها حرف ‌می‌زنیم.همه اش خیال است. وهم و خیال. چیزی بی ارزشترو آزاردهندهتر از رویا و خیال در تمام جهان خلق نشده. اگر غده‌‌ای سرطانی توی مغزت باشد هم بهتر از آن است که خیالی، آرزوی دست نیافتنی‌ای ، فکری، عقیده‌‌ای توی مغزت لانه کند. آلا ن بیش از هر کسی به “اون” احتیاج دارم. به کسی که بشود با او دو کلمه حرف زد.حرف حساب.

آن روز، همان روزی که برای اولین بار زنم را دیدم، گردنم رگ به رگ شده بود و نمی‌توانستم سرم را راست نگه دارم. زنم بعدها برایم تعریف کرد که همان روز توی یک کتاب روانشناسی خوانده وقتی کسی موقع حرف زدن با شما سرش را به راست یا چپ متمایل کند نشان آن است که به شما علاقه دارد و هیچ کس پیش از این با گردن کج با او حرف نزده بود. البته من هم در مورد رگ به رگ شدن گردنم نم پس ندادم هر چند گهگاه حین مشاجراتمان وسوسه ‌می‌شدم سوء تفاه‌می‌را که پیش آمده بود بر طرف کنم. حالا او دارد در قبرش ‌می‌پوسد و من خیلی وقت است که سر خاکش نرفته‌‌ام و از اینکه راز را فاش نکرده‌‌ام خوشحالم. همه‌‌اینها خیلی شیرین است. خیلی شیرین و خنده دار. ‌می‌توانیم با “اون” ساعتها به همه‌‌اینها بخندیم. تنها با “اون” ‌می‌شود در مورد این چیزها حرف زد و خندید. دیگران وقتشان را پای چنین خزعبلاتی هدر نمی‌دهند. اگر ببینمش در مورد این، اولین دیدار واقعیت را ‌می‌گویم. اصلا مگر غیر از این است.


بخش چهاردهم

پیرمرد کلید را در قفل چرخاند. وسط ها ل ایستاد . نفس عمیقی کشید. گویی بوی‌اشنایی را حس کرده بود.لبخندی در گوشه لب ها ی بی حالت پیرش شکل گرفت.

چندبار نفس عمیق کشید. زن چند لحظه بعد نفس زنان وارد شد. در را پشت سرش بست و خود را روی کاناپه ها ل انداخت. پیرمرد به زن نزدیک شد، دستش را گرفت و به دنبال خود کشید.

پیرمرد: تو این خونه رو ندیدی ، تراسشو ندیدی

زن که تاب و توانی برایش نمانده بود ، سعی کرد دستش را از دست پیرمرد بیرون بکشد.

زن: ‌می‌بینیم .‌می‌بینیم. وقت زیاده. خواهش ‌می‌کنم بابا جان! اینطوری دستمو نکش.

پیرمرد کلید در شیشه‌‌ای تراس را از اولین کشوی میز توالت خاک گرفته اتا ق

بیرون آورد و قفل آن را باز کرد. دیگر دست زن را رها کرده بود. انگشت ها یش را به دور حفاظ آهنی سرد حلقه کرد. زن در آستانه در شیشه‌‌ای‌ایستاده بود .از سرما به خود ‌می‌لرزید. پیرمرد دستهایش را از هم باز کرد. مثل کسی که بخواهد پرواز کند. صدای قارقار کلاغها ‌می‌آمد. هوا گرگ و میش بود.هر لحظه که ‌می‌گذشت تعداد ماشین ها در بزرگراه روبه رو بیشتر ‌می‌شد. کامیون فرسوده‌‌ای از روی پل گذشت.

پیرمرد: عاشق این وقت صبحم.

رفتگری داشت برگهای خشک محوطه را جارو ‌می‌کرد.

پیرمرد: خیلی تغییر کرده. خیلی تغییر کرده.”اون” موقع که من بودم هنوز این باغچه وسطیه نبود.

زن که روی تختخواب دونفره اتاق دراز کشیده بود زیر لب گفت: من این خونه رو دیدم.من توی همین خونه بزرگ شدم.

بخش پانزدهم

دور تا دور اتاق کارتونهای خاک رویهم سوار شده بود. اتاق نور ضعیفی داشت. بخاری قدی‌می‌زهوار در رفته، کفشهای کهنه، قابلمه ها ی بی سر ، اینجا و آنجا کنار کارتونها افتاده بود. پیرمرد وسط اتاق نشسته با کارتون چسب کاری شده‌‌ای کلنجار ‌می‌رفت. پاره اش کرد و ذرات خاک را از جلوی صورتش کنار زد. توی کارتون پر از دفترچه بود. دفترچه ها یی با جلدهای رنگی. دفترچه‌‌ای با جلد قرمز رنگ را از کارتون بیرون آورد. خاک روی جلد را با آستینش پاک کرد. جسته گریخته مشغول مطالعه شد.

امروز با “اون” آشنا شدم. تکیه داده بود به دیوار بغل پله ها ی سیمانی. داشت تیله بازی ‌می‌کرد. ‌می‌تونست از فاصله دور همه تیله ها رو بزنه.با یه حرکت. “اون” مثل بچه ها ی دیگه نیس.”اون” مدرسه نمی‌ره.”اون” یه دوچرخه قرمز داره . با هر رکابی که ‌می‌زنه یه بستنی دوقلو ازش در میاد.

دفترچه جلد آبی را از کارتون در آورد.

توی پایگاه فضایی که بودیم.همه فضانوردها خوابشون سنگین بود . جز من و “اون”. ما هر دومون خوابمون سبک بود. اما فضانوردهای دیگه تا لنگ ظهر تو تختخواب بودن تا گارمونبوزیا بیاد با مشت و لگد و آب ریختن روشون از خواب بیدارشون کنه.

دفترچه سبز.

غروب ها ی جمعه دلگیرند اما صبحهاش محشرند. امروز صبح “اون” کنار پله ها ی سیمانی منتظرم وایستاده بود. قرار شد بریم ماهیگیری. شلوارامونو تا زانو کشیدیم بالا. پاهامونو فرو کردیم تو آب سرد رودخونه. توی آب ماهی ها ی ریز و درشت نقره‌‌ای شنا ‌می‌کردند. ‌می‌خواستیم با دست بگیریمشون .اما همه شون لیز ‌می‌خوردند.”اون” همه ش ‌می‌خندید و ماهی ها رو فراری ‌می‌داد. صدای پرنده ها ی عجیب و غریب از جنگل ‌می‌اومد و “اون” صداشونو تقلید ‌می‌کرد.

دفترچه زرد.

فقط برف بود. برف سفید سفید. داشتم معادله حل ‌می‌کردم که صدای تق تق از دیوار بغلی اومد. “اون” بود. گوشمو رو پریز دو شاخه گذاشتم. از “اون” طرف دیوار گفت: ‌می‌تونی یه کلاه پش‌می‌برام کش بری؟

تو پریز گفتم: واسه چی ‌می‌خوای؟

“اون” گفت:‌می‌خوام برم شکار خرگوش. تو هم اگه دوس داشتی ‌می‌تونی بیای. ولی بایس خودت مواظب خودت باشی.

من و “اون” قرارمونو گذاشتیم. ساعت 12 ظهر کنار پله ها ی سیمانی.”اون” “اون”جا بود.با کفش ها ی ساق بلند و کوله پشتی. بالا و پایین ‌می‌پرید. دور خودش ‌می‌چرخید و دستهایش را بهم ‌می‌مالید.

“اون” گفت: یالا بجنب الان بو ‌می‌برن.

کلاهو دادم بهش.کلاه خز روسی.همه جا سفید بود و خیلی آروم.فقط صدای فرورفتن کفشهای خودمونو تو برف ‌می‌شنیدیم. داشتیم کنار جاده راه ‌می‌رفتیم که یه ماشین سیاه کوچولو کنارمون نگه داشت. تمام شیشه ها بخار گرفته بود .نمی‌تونستیم توی ماشینو ببینیم. “اون” در عقب ماشینو باز کرد. بوی خیلی خوبی از توی ماشین ‌می‌اومد. بوی از این کاج مقوایی ها بود. “اون” چشمکی بهم زد و با دست بهم اشاره کرد که برم تو. راننده ماشین یه دختر بود. برگشت و نگاهمون کرد. لپاش سرخ بود. داشت لبخند ‌می‌زد و لپاش چال افتاده بود.چشمهای قهوهای درشتی داشت. فکر کنم هم سن و سال عمه کوچیکم ‌می‌شد.حداقل هفت هشت سالی ازمون بزرگتر بود. من ساکت موندم.اما “اون” واسه دختره جک ‌می‌گفت. دختره هی ‌می‌خندید و لپاش چال ‌می‌افتاد. زیادی خوشگل بود. دیدم دلم داره یه جوری ‌می‌شه. چشامو از آینه جلو برداشتم و با انگشت اشاره روی شیشه بخار گرفته اسب کشیدم. دختره داشت از خنده غش ‌می‌رفت. اما “اون” نمی‌خندید. لبخند هم نمی‌زد. دختره جلوی مهمونخونه بین راهی نگه داشت. ما هم پیاده شدیم. بهش کمک کردیم چمدوناشو ببره تو. دعوتمون کرد که باهاش قهوه بخوریم. “اون” معذرت خواست ، گفت وقت نداریم. دختره ابروهاشو بالا داد ، گفت : اوه مگه چی کار دارین.

خواستم بهش بگم که “اون” با آرنج به پهلوم زد و یه چشمک هم پشت سرش. دختره خندید . باز لپش چال افتاد ، کفت: پس سری هم هست.

ما راه افتادیم. برای دختره دست تکون دادیم. حتی وقتی خیلی دور شدیم . هنوز وایستاده بود. اما دیگه دست تکون نمی‌داد.

گفتم: چی ‌می‌شد با خودمون ‌می‌آوردیمش. فکر کنم خیلی دوس داشت بیاد.

“اون” گفت: زیادی بچه بود.

گفتم: چی ‌می‌گی سیبیل کرکی حداقل بیست سالش بود.

“اون” گفت: هه! من با زنهای کمتر از پنجاه رفاقت نمی‌کنم.

زدیم زیر خنده و “اون” تمام راه آهنگ حماسه کولی ها رو با سوت زد.

دفترچه سرخابی

برای من هیچ فرق نمی‌کنه.یه زمانی نه خیلی وقت پیش ، من و “اون” دست به کثافتکاریهای مهیجی ‌می‌زدیم. سوار یه موتور قراضه ‌می‌شدیم.‌می‌رفتیم وسط زمین فوتبال لجنی. “اون” پسرای کون گنده با چه حرارتی بازی ‌می‌کردن . وقتی ‌می‌دویدن شکمها شون مثل ژله تکون ‌می‌خورد. یه دوری ‌می‌زدیم و تمام هیکلشونو قهوه‌‌ای تر ‌می‌کردیم. کتک هم نمی‌خوردیم. خب ، یه موتور قراضه داشتیم. یه جور بمب ها ی کوچیک تو سطل آشغال کار ‌می‌ذاشتیم که کثافتو ‌می‌پاشید به همه جا . یه بار انداختیمش تو سطل آشغال یه ماهی فروشی . پر از دل و روده ماهی بود. جهنمی‌شده بود. بعد از هر کدوم از ماموریت ها مون آهنگ حماسه کولی ها رو ‌می‌خوندیم.کارمون مثل مامورهای مافیا بود. تمیز و بی نقص...

بخش شانزدهم
پیرمرد از داخل کمد وسایل خاک گرفته‌‌ای را از پشت سر به وسط اتاق پرتاب ‌می‌کند. در جستجوی چیزیست که پیدا نمی‌شود. چیزی را از لا به لای وسایل دیگر بیرون ‌می‌کشد.اما این بار دیگر پرتش نمی‌کند. مقوایی مستطیل شکل است. باید یکی از همان صفحه ها ی قدی‌می‌باشد. چند کتاب با جلدهای کنده شده و ورقهای زرداز داخل کمد به کنار زانوهای پیرمرد ‌می‌سرد. مقوای مستطیلی را به بینی‌اش نزدیک ‌می‌کند و آن را ‌می‌بوید. وسطش را ، گوشه ها یش را ، پشتش را و تویش را.

بخش هفدهم

پیرمرد دفتر جلد روزنامه‌‌ای را از از جعبه بیرون ‌می‌آوردو از اولین ورق ‌می‌خواندش.

امروز شنبه.اولین روز از سال نو است.به تمام شرافت انسانی‌ام قسم.”اون” را فرااموش خواهم کرد. به همه سلام خواهم کرد. حتی آنها که ازشان بیزارم.اگر لازم باشد غرورم را خواهم شکست و برای پیشبرد اهدافم با آدمهای نامربوط دمخور خواهم شد. در صورت امکان کمک ها یشان را جبران خواهم کرد تا مدیونشان نباشم. تمام سعی خود را ‌می‌کنم تا دیگر در عالم شپروت سیر ننمایم. دیگر نخواهم گذاشت “اون” با حرفهایش ، با تمام جاذبه ها ی سیر و سیاحتی‌اش مرا از راه به در کند. دیگر دوران طفولیت و رویاپردازی گذشت. “اون” بی “اون”. “اون” به چه درد ‌می‌خورد وقتی نتواند سر جلسه‌‌امتحان به آدم تقلب برساند و یا در مواقع گرسنگی دو سیر خرما به آدم بدهد.”اون” بهتر است برود بادمجانش را واکس بزند.
موارد لازم الاجرا

1- خیره شدن به یک نقطه ممنوع

2- نیمه باز نگه داشتن دهان در حین خیره شدن به یک نقطه ممنوع

3- با خود حرف زدن ممنوع

باز هم متذکر ‌می‌شوم “اون” بی “اون”. از این لحظه به بعد از همه لحظات زندگی استفاده بهینه خواهم کرد.

پیرمرد دفتر را با یک حرکت سریع ‌می‌بندد.

بخش هجده‌‌ام

زن زیر نور مهتابی‌اشپزخانه جدول حل ‌می‌کند. بوی سوختگی که به مشامش ‌می‌رسد ، جدول را روی میز رها ‌می‌کند.هال پر از دود است. با دو دست دود را کنار ‌می‌زند و به سرفه ‌می‌افتد. پیرمرد توی تراس ایستاده و دفترچه ها را توی سطل زباله آهنی شعله ور ‌می‌اندازد. زن در آستانه درشیشه‌‌ای تراس ‌می‌ایستد.صورتش را با دستهایش ‌می‌پوشاند.

پیرمرد: به دردم نمی‌خوره. چیزی که به درد نمی‌خوره باید سوزوندش. مادرت همیشه از آشغال جمع کردن بیزار بود.

دفترچه دیگری را توی شعله ها ی نارنجی آتش ‌می‌اندازد. ادامه ‌می‌دهد: در مورد “اون” نبود.نرخ ارز. مائو تسه تونگ. کد گشایی

زن پشت به پیرمرد ‌می‌کند، ‌می‌گوید: ازدواج. پس انداختن. اینجا غیر از تو کسای دیگه‌‌ای هم هستن. نگاه کن چه بوی گندی راه افتاده.

پیرمرد چیزی نمی‌شنود . چیزی نمی‌گوید.

بخش نوزدهم

پیرمرد دگمه ها ی پالتواش را ‌می‌بندد. کلاهش را روی سرش ‌می‌گذارد. دستگیره در خروجی خانه را ‌می‌چرخاند باز نمی‌شود.چند مرتبه دیگر هم این کار را تکرار ‌می‌کند. بی نتیجه است. به آشپزخانه ‌می‌رود. در آهنی‌اشپزخانه را که به پله فرار راه دارد با کلیدی که از کابینت آشپزخانه بیرون ‌می‌آورد باز ‌می‌کند. باران به تندی ‌می‌بارد. صاعقه ‌می‌زند. قطره ها ی باران از چین و چروک صورتش به پایین ‌می‌لغزد. صدای رعد به گوش ‌می‌رسد. پیرمرد به ساعت مچی‌اش نگاه ‌می‌کند. هفت و نیم صبح. دستش را به میله پله ها گرفته ، به آرا‌می‌از پلکان آهنی دایره وار پایین ‌می‌آید. باد تندی که ‌می‌وزد کلاهش را ‌می‌برد و کلاه در جوی آب گل آلودی فرود ‌می‌آید.

بخش بیستم

زن روی صندلی عقب تاکسی زرد رنگ ما بین دو کیسه نایلون پر نشسته است. صدای برخورد قطره ها ی باران به سقف شنیده ‌می‌شود. زن به دستهای بهم قفل کرده اش چشم دوخته.انگشترش را در انگشت حلقه ‌می‌چرخاند. آشفتگی چند لحظه پیش جای خودش را به یک جور بی خیالی یا گیجی و گنگی داده است. به ساعت مچی‌اش نگاه ‌می‌کند. هفت و چهل دقیقه صبح. ماشین ترمزمحک‌می‌‌می‌کند... صدای کشیده شدن لاستیکها به آسفالت...توده سنگینی محکم به شیشه جلویی کوبیده ‌می‌شود. شیشه ‌می‌شکند . خون و آب به هم ‌می‌آمیزند.

بخش بیست و یکم

زن: ببینید! (خشمگین است .حرف که ‌می‌زند دستهایش را در هوا تکان ‌می‌دهد.) من گوشم از این حرف ها پره. بهتره گوشتونو با حرف ها ی بیخود خسته نکنید.نسخه تونو بپیچید. FLUOXETINE 20،PROZAC، XZNAX، من همه‌‌این ها رو امتحان کردم.در مورد “اون” یادداشتهای روزانه هم، من دختر بچه مدرسه‌‌ای نیستم که بشینم با مداد تاثراتمو تو دفترچه یادداشت براتون بنویسم. برای هر دومون بهتره وقت تلف نکنیم.این روزها ‌می‌گن وقت از طلا هم بهتره.

پزشک جوان پشت میز پیشانی‌اش را به دستش تکیه ‌می‌دهد. یکی از لامپ ها ی مهتابی وزوز ‌می‌کند، مثل حشره‌‌ای که در ظرف خالی مربا حبس شده باشد.

زن موهایش را از جلوی چشمش کنار ‌می‌زند. فندکش را با حرکت ها ی شتابزده دست ، از کیف بیرون ‌می‌آورد. انگار که یک دفعه یادش افتاده باشد سیگار کشیدن در مکان ها ی عمو‌می‌قدغن است ، فندکش را غلاف ‌می‌کند. پای راستش را روی پای چپش ‌می‌گذارد. دوباره موهایش را از جلوی چشمش کنار ‌می‌زند و لبه آستینش را مرتب ‌می‌کند.

پزشک: بدترین کار ممکن اینه که برین سراغ دفترچه خاطرات پدر. شما خودتون هم باید کمک کنین. اگه ‌می‌خواین خوب شین باید از هر چی شما رو یاد پدر ‌می‌اندازه حذر کنین.

زن( آرامتر از چند لحظه پیش): من ] مکث[ اغلب اوقات چراغها رو خاموش ‌می‌کنم.(نگاهش را به کفشهایش دوخته). دلم نمی‌خواد کسی بیاد تو.دوست دارم همه جا همون طور ساکت و آروم بمونه. وقتی صدای چرخیدن کلید رو توی قفل ‌می‌شنوم، فقط ‌می‌خوام سر به تن “اون” کسی که میاد تو نباشه.”اون” وقت میان چراغ ها رو روشن ‌می‌کنن. همین طور ساعتها، روزها حرف ‌می‌زنن.درست مثل این که به آدم تجاوز کرده باشن. ‌می‌گن فکر نکن. اینقدر فکر نکن. خودتو تقصیر کار ندون. در عین حالی که به آدم تجاوز ‌می‌کنن قالبهای شکلات هم تعارف ‌می‌کنن. من ] مکث[ پشت سر هم تکرار ‌می‌کردم " لطفا تندتر برین.خواهش ‌می‌کنم تندتر برین"

سرش را با تاسف تکان ‌می‌دهد: کاش لال ‌می‌شدم.فقط اگر ساکت ‌می‌موندم.

چشمهایش را دوخته به پرده.آرامشی در چشم ها یش دیده ‌می‌شود ،انگار دارد به دریا ، آسمان یا جنگل نگاه ‌می‌کند.هیچ کس نمیداند. هیچ چیزی. شاید ترمز کردن تاکسی زرد را جلوی پای پیرمرد در پرده ذهن تصویر ‌می‌کند. پیرمرد از خیابان ‌می‌گذرد، در حالیکه کف دو دست بزرگ پیرش را در هوا تکان ‌می‌دهد و لبخند ‌می‌زند.

بخش بیست و دوم

“اون” چشمهایش را ‌می‌مالد. باران تندی ‌می‌بارد. قطره ها ی آب از لا به لای موهای سیاه کوتاهش به پایین ‌می‌سرد. صفحه شکسته را لمس ‌می‌کند. آن را توی جلد مقوایی نم کشیده اش ‌می‌گذارد. رد لاستیک ماشین رویش افتاده. “اون” با انگشت شست ذرات گل روی جلد را کنار ‌می‌زند. حماسه کولی ها . به زحمت قابل خواندن است. “اون” تفی به زمین ‌می‌اندازد. برای خودش سیگاری ‌می‌پیچد. آن را گوشه دهانش ‌می‌گذارد و ک‌می‌بالا و پایین ‌می‌کند. زیپ باد گیرش را ک‌می‌پایین ‌می‌کشد. بلند ‌می‌شود و صدای جرینگ جرینگ زنجیر نقره‌‌ای که از جیب پشتش آویزان است به گوش ‌می‌رسد. آز پله ها ی سیمانی بالا ‌می‌رود. باد تندی ‌می‌وزد. بادگیر صورتی‌اش موج ‌می‌زند. دور و دورتر ‌می‌شود. “اون” با بادگیر صورتی. لکه صورتی. نقطه صورتی. هیچ. دیگر صدای جرینگ جرینگ هم نمی‌آید. همه صداها گنگ و نا مفهوم مثل صدای راه رفتن حشرات ریز ، زیر برگ ها ی خشک.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه