تاریخ انتشار: ۱۸ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 358، قلم زرین زمانه

روشنی های کج (ايزاييل)

يک
اسم او "ايزرائيل" است. از آن سياه هاي گنده. صورت مهرباني دارد. "ايزرائيل" ايراني نيست. توي پژوي دويست و شش سيّد جايش نمي شود. او كنار ماشين راه مي رود. امّا وقتي ماشين توي جوی بيفتد يا بين برف و يخ گير كند "ايزرائيل" تنهايي آن را بيرون مي آورد.

از وقتي ايزرائيل هست ما هميشه سمت راست خيابان آهسته مي رانيم. كمي كه تُند كنيم ايزرائيل هم تُند مي كند. سرعتمان را كه بيشتر كنيم، مي دود. شكم بزرگش بالا و پايين مي شود. او نزديك ماست. توي كوچه ها، توي خيابانها، توي بزرگراهها، توي شب، زير باران.

ايزرائيل اينجوري است. او دلخور نيست. يك بار به زبان خودش به "بوم فانك" گفته بود كه اين كار را دوست دارد.

شب شده. راه را بند آورده ايم. ماشين هاي پشت سرمان مُدام بوق مي زنند. نور چراغهاي خيابان صورت سياه ايزرائيل را برق انداخته. ""بوم فانك"" جلو نشسته. اين اسمی است که با بچه ها رويش گذاشته ايم از بس که آهنگ های ""بوم فانک"" را دوست دارد. حالا سرش را از پنجره بيرون مي دهد.

مي گويد: بونا ديو كوريو هوم. ايزرائيل!

ايزرائيل چيزي نمي گويد. دهانش را باز نگه مي دارد. اداي "بوم فانك" را در مي آورد. بوم فانك هميشه دهانش باز است. مثل ماهي.

"مهدي وثوق" مي گويد: چي بهش گفتي "بوم"؟ مث كه زياد با زرت و پرتت حال نكرد..

سيّد دنده را عوض مي كند. از توي آيينه ماشين هاي پشت سرمان را نگاه مي كند.

مي گويد: چه را بندونيه پسر!

ايزرائيل نفس نفس مي زند. بخار دهانش را مي بينم. تي شرتش سرمه اي است. يك شماره ي بزرگ شانزده با رنگ قرمز روي تي شرتش چاپ شده. زمستان شده. اين لباس گرم نيست.

مي گويم: بچّه ها ايزرائيل سرما مي خوره

مهدي وثوق مي گويد: مي باس بريم لباس بخريم

سيّد مي گويد: چه بوقي مي زنن پسر!!

بوم فانك ضبط را روشن مي كند. صدايش را زياد مي كند. سي دي آهنگ هاي من است كه هيچ وقت مجوز پخش نگرفت. خيابان كمي عريض مي شود. يك پرايد قرمز مي آيد كنار ما. چهار تا پسر توي آن نشسته اند. آرام مي كنند. پسري كه كنار راننده نشسته شيشه را مي دهد پايين. موهايش سيخ سيخ است و يك گلوله ريش چسبيده به زير چانه اش. انگار دارد داد مي زند. صدايش را نمي شنويم. بوم فانك صداي ضبط را كم مي كند.

پسر مي گويد: حالت خوبه حاجي؟ تعطيلي ها!!

سيّد مي گويد: تعطيلِ تعطيل. حالا مگه چيه؟

پسر ميگويد: چيه؟ دسته خره. بدم گاز بزني؟

مهدي وثوق اخم مي كند. پيشاني اش را چين مي اندازد. صورتش عين بهروز وثوقي است.

سيّد مي گويد: بذار اوني كه خوردي بره پايين. لاشي

مهدي وثوق شيشه را مي دهد پايين. صدايش را مي اندازد توي گلو:

- خفه با.. هرّي.. بچّه خوشگل

پرايد قرمز مي پيچد جلوي ماشين ما. سيّد مي زند روی ترمز. اين يعني دعوا. عينكم را از روي چشم بر مي دارم. بايد پياده شويم. بوم فانك صداي ضبط را تا آخر زياد مي كند و پياده مي شود.

ايزرائيل كنار ماست. درست وقت گلاويز شدن مي آيد جلو. او كه مي آيد ما كنار مي كشيم. قرارمان اين است. ايزرائيل يقّه ي پسر مو سيخ را مي گيرد و بلندش مي كند. پاهاي پسر از روي زمين كنده مي شود. من به ماشين سيّد تكيه مي دهم. پسر چشمهايش گرد شده. دوستهايش جُرأت ندارند جلو بيايند. دستهاي ايزرائيل خيلي بزرگ است. خيلي سياه است. صداي يكي از آهنگ هايم خيابان را برداشته. رعد و برق مي شود. چند قطره باران مي چكد روي صورتم. سيّد با آرنج مي زند به پهلويم.

- نيگاش كنين.. نيگاش كنين..

ايزرائيل را نگاه مي كنم. يك قطره باران چكيده روي صورتش و آرام از روي گونه اش مي سُرد پايين. همينطور كه يقّه ي پسر را گرفته و توي هوا نگهش داشته، سرش را بالا مي آورد و به آسمان نگاه مي كند. سر و صداي مردمي كه دورمان جمع شده اند كم شده.

ايزرائيل آرام پسر را مي گذارد زمين، يقّه اش را ول مي كند، پشت مي كند به ما و راه مي افتد. شماره اش شانزده است. از پشت، قرمز و درشت. سيّد تُند سوار ماشين مي شود.

- بچّه ها، بپرين بالا

همه سوار مي شويم، پسر مو سيخ ايستاده و يقّه اش را صاف مي كند. كسي چيزي نمي گويد. راه مي افتيم، اين بار ايزرائيل جلوي ماشين راه مي رود. هيـچ كس بوق نمي زند.

بوم فانك مي گويد: ديدينش؟.. ديدينش؟

دهانش باز است. مثل ماهي. با چشمهاي گشاد.

مهدي وثوق انگار كه زهر مار توی دهانش باشد، مي گويد: اين چه مرگشه امشب؟

سيّد برف پاك كن ها را مي زند..

دو

- رومبو تاگاكسين اِل دو

- دونا سورالي.. ايزرائيل!

مرد فروشنده خيره مانده. زبان ايزرائيل و بوم فانك را نمي فهمد. بوم فانك لباس قهوه اي را مي گذارد روي ميز.

- خوششون نيومد آقا؟

- نه قربون. يه سويي شرت مي خواد كه شماره اش شونزده باشه

تمام مغازه هاي فردوسي را گشته ايم. هيچ كس لباس سايز ايزرائيل ندارد. اين يكي شماره اش را ندارد. مرد فروشنده دستي مي كشد روي موهاي جوگندمي اش.

مي گويد: نمي شه حالا شونزده نباشه!

مي گويم: نه آقا

ايزرائيل مي گويد: لومپارا نيو سورولي.. اِل كِندِتو

اِل كندتو يعني لعنت يا يك چيز اينطوري. بارها از دهانش شنيده ايم.

فروشنده مي گويد: اين يكي رو بپوشه ببينه بهش مي خوره؟ ماشاللّه هيوجه. اينجا هم كارِ هيوج فقط من ميارم.

بوم فانك لباس زرد را از فروشنده مي گيرد، ايزرائيل بي ميل آن را مي پوشد. اندازه اش شده. چسبيده به تنش.

بوم فانك مي گويد: نونوچي؟ لامپا؟

ايزرائيل مي گويد: نونوسي رو دِلا.. كامپا بادي نومبر

بوم فانك مي گويد: اين كه شماره نداره

مرد فروشنده سرش را پايين مي اندازد. شروع مي كند به تا كردن لباسهاي جلويش. اخم كرده.

مي گويد: آقا جون يه يك با يه شيش بخرين. از اينا كه با اتو رو لباس چاپ مي شه. چاپ كنيد روش

ايزرائيل لباس را از تنش در مي آورد. تي شرت خيس خودش را می پوشد.

مي گويد: اِل كند تو

چشمهايش قرمز شده. از مغازه بيرون مي زند. ما نگاه مي كنيم به هم.

سيّد مي گويد: چي كار كنيم؟

مهدي وثوق نشسته روي چهار پايه. شانه بالا مي اندازد.

بوم فانك مي گويد: سرده.. سرما مي خوره

من مي گويم: مي خريمش.. چنده آقا؟

- سي و شيش تومن

مهدي وثوق از روي چهار پايه بلند مي شود. دور هم جمع مي شويم.

بوم فانك مي گويد: من ده تومَن دارم..

من مي گويم: من هفت تومن دارم

مهدي وثوق مي گويد: من بيست تومن دارم..

سيّد مي گويد: منم پنج تومن دارم..

سه

- كومون ايزرائيل.. كومون

ايزرائيل تا به حال با هيچ زني نخوابيده. دوست دختر داشته. توي شهر خودشان. ولي بيشتر وقتها توي محّل كارش او را مي ديده. بعضي وقتها سينما. بعضي وقتها كافه. ايزرائيل توي نساجي كار مي كرده. بوم فانك اين طور مي گويد. امشب قرار است برويم خانه ي سيّد. تا پدر و مادرش نيامده اند آنجا باشيم. قرار است ""ندا گدا"" هم باشد. حالا آمده ايم "هزار و نهصدو سي"، پيتزا سفارش داده ايم. حسابي شلوغ است. ديگر عادت كرده ايم دورو بري هايمان يك طوري نگاهمان كنند. ايزرائيل ناراحت نمي شود. او لباس زرد تازه اش را تنش كرد. شايد فقط به خاطر ما..

مهدي وثوق مثل هميشه با دهان پُر حرف مي زند.
- حال مي كنم اين جوري كش مياد . لامصّب.. قدّ ديزي سنگي طالبشم با پياز

بوم فانك مي گويد: سيب زمينياش عنيه

سيّد نوشابه اش را سر مي كشد. نوك سبيلهاي كم پشتش خيس شده. رو مي كند به من، مي گويد: تو بالاخره ماجرات چيه؟ تصميمتو گرفتي يا نه؟

مي گويم: نه هنوز

ايزرائيل بي صدا پيتزايش را مي خورد. صندلي هاي "هزار و نهصد و سي" خيلي برايش كوچك است. مهدي وثوق نصف غذايش را مي گذارد جلوي ايزرائيل.

بوم فانك مي گويد: بچّه ها ضايع بازار شد. پونزده تومن پول غذامونه.. زاقارته

من مي گويم: كاش نوشابه و سالاد نگرفته بوديم اقلاً

مهدي وثوق مي گويد: نوش جونت حاجي

بوم فانك با دهان باز خيره شده به چراغ هاي نئون روي شيشه. عدد هزار نهصد و سي-وارونه- مدام روشن و خاموش مي شود. روي ديوار عكس هاي بزرگ و سياه و سفيد چارلي چاپلين را چسبانده اند.

سيّد نوشابه ي مرا بر مي دارد و هُرت مي كشد.

مي گويد: حالا مگه چقدر كم داريم؟

مي گويم: اگه پول بنزين نخوايم سه و پونصد

بوم فانك مي گويد: بي خيال

سيگار بهمن فنچش را از جيب كنار زانويش در مي آورد و مي گذارد روي ميز.

من مي گويم: شروع كنيم

ايزرائيل مثل بچّه ها نگاهمان مي كند. لقمه توي گلويش مانده.. كمي پنير هم چسبيده به لبش.

بوم فانك مي گويد: لونولو.. كيتو سانيدو.. رومبا توتزاتيكو

ايزرائيل لبخند مي زند. سرش را تكان مي دهد. آخرين تكّه ي پيتزايش را درسته مي گذارد تو دهانش. نوشابه اش را يك نفس سر مي كشد. به جز ايزرائيل همه مان نفري يك سيگار در مي آوريم و روشن مي كنيم. دور ميزمان پر از دود مي شود. زن و مردي كه كنارمان نشسته اند ناراحت نگاهمان مي كنند. گارسون با لباس فرم سبز و كلاه قرمزش مي آيد.

- آقا بي زحمت خاموش كنين. اينجا نمي شه سيگار كشيد

ايزرائيل بلند مي شود و مي ايستد. گارسون به چشمهاي ايزرائيل نگاه مي كند. سرش را پايين مي اندازد و مي رود. اين بار با رئيس بر مي گردد. رئيس مرد چاق عينكي شيك پوشي است. خيلي آرام صحبت مي كند.

- آقايون لطفاً سيگاراتونو خاموش كنيد. مردم اذيت مي شن.. دنبال دردسر نباشيد

سيّد مي گويد: بي زحمت ما هم خيلي اذيت مي شيم بعد شام سيگار نكشيم

سوييچ را مي گذارد روي ميز و آرام هُلش مي دهد طرف من. سوييچ را بر مي دارم. بايد ماشين را روشن كنم. بوم فانك يكي مي زند پشت شانه ام. بيرون مي آيم. هوا سردتر شده. بين قطره هاي باران برف هم مي بارد. ماشين را جلوي هزارو نهصد و سي پارك كرده ايم. در ماشين را باز مي كنم. قبل از اينكه بنشينم، توي مغازه را نگاه مي كنم. بچّه ها بلند شده اند. كارگر هاي سبز پوش با كلاه قرمز دورشان را گرفته اند. ايزرائيل جلوي همه ايستاده. از همه بزرگ تر است. دعوا مي شود. مي دانم. مي نشينم و ماشين را روشن مي كنم.

چهار

خانه ي سيّد از آن خانه هاي توسري خورده ي نارمك است. دوتا اتاق خواب دارد. نور خانه زرد پر رنگ است. بيرون هنوز برف و باران مي بارد. مهدي وثوق نشسته جلوي تلويزيون- گوشه ي لبش پاره شده و خون خشكيده چسبيده به لبش. فيلم ماه عسل را گذاشته توي ويدئو. خودش مي گويد: صد و هفت بار فيلم را ديده. با اين بار مي شود صد و هشت بار. صورتش با تلويزيون چهار وجب هم فاصله ندارد.

بهروز وثوقي مي گويد: قوزي!.. دوست دارم. آره.. خيلي وخ بود ميخواستم بهت بگم.. جرئتشو نداشتم.

سيّد مي گويد: ترو خدا اينو نيگا. مهدي رو نگاه. الآن مي زنه زير گريه. خاك تو سرت

مهدي وثوق مي گويد: آخه نيگاش كن. لامصّب آخر دله.. اَكه هِي مصبّتو رضا

بوم فانك گوشه ي كاناپه لم داده و خوابش برده. هميشه همينطور است. لت و پار شده. زير چشمش كبود شده. سيّد مي گفت: گيرش انداخته بودند گوشه ي ""هزارو نهصد و سي"" و سه نفري مي زدندش. ايزرائيل به دادش رسيده. بوم فانك ريزه و كوتاه است. وقتي مي خوابد مثل بچّه ها مي شود. ايزرائيل توي اتاق است. نيم ساعتي است كه صدايي ازش نمي آيد.

مي گويم: تصميممو گرفتم. از فردا ديگه نمي رم

سيّد مي گويد: واقعاً؟

مهدي وثوق بر مي گردد و نگاه تيزش را مي دوزد به چشمهايم.

- نمي ري كه چه گُهي بخوري؟

- نمي رم كه بچسبم به موزيك

- زكي.... آقات مي دونه؟

- آقام لازم نكرده بدونه. همينجوري هم اين ترم نه، ترم ديگه اخراجم

مهدي وثوق بر مي گردد طرف تلويزيون. سيّد سيگارش را آتش مي زند.

بهروز وثوقي مي گويد: باشه، من به همه تون مي گم شوما.. اصلاً رضا سگ كيه كه بخواد با شوما سر يه ميز بشينه... ولي حساب ني ني فرق داره خان دايي..

بوم فانك روي كاناپه جابجا مي شود. سيّد كاپشنش را از روي ميز بر مي دارد و مي اندازد روي بوم فانك. در اتاق باز مي شود. ندا گدا مي آيد بيرون. مانتويش را پوشيده. عرق كرده. لپهايش سرخ شده.

- اين يارو رو ديگه از كجا پيدا كردين با؟

- چي شد ندا؟

- هيچي.. من ديگه باس برم.. ديرمه

عصباني نيست. روسري قرمزش را سرش مي كند. از توي ظرف ميوه ي روي ميز يك خيار بر مي دارد و گاز مي زند.

سيّد بلند مي شود. از توي جيب شلوارش پول در مي آورد.

ندا مي گويد: لازم نيست.. كاري نكرد كه..

سيّد مي گويد: باشه. تو كه اومدي

ندا مي گويد: مي زنم به حساب

كيفش را از روي ميز بر مي داردو مي اندازد روي دوشش. كفشهايش را پا مي كند. بر مي گردد كه خداحافظي كند. چشمش مي افتد به بوم فانك.

- اين طفلي چشه؟

- هيچي.. از رو موتور افتاده..

- لابُد با اون يارو گُندهه

- بهش نگو يارو

ندا چشمهايش برق ميزند. لبخند مي زند.

- اسمش چي بود؟

- ايزرائيل

- راستي كه ازرائيله.. ناراحتش نكردم. خيالتون راحت رفقا.. ما رفتيم

در را مي بندد و مي رود. سيّد خودش را ول مي كند روي كاناپه. ايزرائيل مي آيد بيرون. پتوي پلنگي سيّد را پيچيده دور خودش..

مهدي وثوق مي گويد: ريدي " ايزرا"؟

بوم فانك چشمهايش را باز مي كند.. نگاهي به صورتهايمان مي اندازد.

- چه خبره؟

مهدي وثوق مي گويد: اوضا گوزيه.. بخواب

بوم فانك چشمهايش را مي بندد.

مي گويد: گيتار مي زني؟

مي گويم: آره

ايزرائيل مي آيد مي نشيند كنارم. سرش را مي گذارد روي شانه ام. .

رضا روي پلّه ها نشسته و گريه مي كند. مَست است. خان دايي زير بغلش را مي گيرد كه بلندش كند.

پنج

ماشين را نياورديم. از خانه ي سيّد پياده راه افتاديم. همه كنار ايزرائيل. پياده. ساعت يازده شب است. برف زياد شده. لباس زرد ايزرائيل خيس خيس است. روي لبه ي كلاه سرمه اي اش برف نشسته. نشسته ايم روي دو تا نيمكت روبروي هم. كاج هاي قد كوتاه پارك پشت نيمكت ها را سبز كرده. روي كاجها برف نشسته.
سيّد مي گويد: كاش چايي داشتيم

كمي آن طرف تر نور بيلبوردها دانه هاي برف را درشت و واضح كرده. "چهارشنبه سوري". با شركت "هديه تهراني". كلاس كنكور "قلم چي". چاي "مهنا". تلويزيون فلترون "سامسونگ". فروشگاه "هاكوپيان". شامپوي "ايوروشه".

ايزرائيل با دست اَداي سيگار كشيدن در مي آورد. و بخار را مي دهد بيرون. بوم فانك كنار او نشسته. پاكت بهمن فنچش را از جيب كنار زانويش در مي آورد و يكي روشن مي كند. ايزرائيل تا به حال سيگار نكشيده. بوم فانك يادش مي دهد. دود را مي كشد توي حلقش. چشمهايش را گشاد مي كند. برف روي موهاي سيخ سيخش نشسته. مسخره شده. سيّد پقّي مي زند زير خنده. مهدي وثوق شيشكي مي بندد. ايزرائيل سيگار را مي گيرد و چند تا پُك پشت سر هم مي كشد. دود توي گلويش مي شكند. سرفه مي كند.

- دوبومبو..

بوم فانك مي گويد: دو بومبو في..

ميزنند زير خنده. ايزرائيل قهقهه مي زند. چشمهايش پر از اشك شده. شانه هايش تكان مي خورد. خم مي شود و با هيكل بزرگش روي دو زانو مي نشيند روي برفها. بوم فانك روي نيمكت نشسته و زانوهايش را بغل گرفته و با خنده خيره شده به ايزرائيل. مهدي وثوق بلند مي شود و زير بغل ايزرائيل را مي گيرد.

- پاشو.. گندت بزنن ايزرا..

حالا ديگر معلوم نيست خنده است يا گريه. صورت ايزرائيل پر از اشك شده.

داد مي زند: دكودلتا سامو..

رگهاي گردنش بيرون زده. از روي زمين بلند مي شود. مهدي وثوق را هل مي دهد و پرتش مي كند روي برف ها. مشت هايش را گره مي كند. سر زانوهايش برف چسبيده.

داد ميزند: دكودلتا سامو

سيّد به بوم فانك مي گويد: چي مي گه اين؟

بوم فانك خشكش زده. لام تا كام حرف نمي زند. خنده روي لبهايش ماسيده و خيره شده به ايزرائيل. ايزرائيل مي دود سمت بيلبوردها. زير بيلبورد فيلم چهارشنبه سوري مي ايستد. ردّ ناخنهايش گونه ي هديه تهراني را مي خراشد. زير بيلبورد چاي مهنا مي ايستد. تنه مي زند به ميله ي بيلبورد. بيلبورد مي لرزد. بوم فانك بلند مي شود. مثل جادو شده ها مي رود دنبال ايزرائيل.

مي گويد: دكودلتا سامو

ميله ي بيلبورد كج شده. يكي از پرژكتورهاي بالاي آن كنده شده و افتاده روي عكس و با يك سيم آويزان است. آدمهايي كه مي گذرند، نگاهمان مي كنند و خودشان را کنار می کشند.

بوم فانك داد ميزند: دكودلتا سامو

بعد سيّد بلند مي شود.

داد ميزند: دكودلتا سامو

بلند مي شوم و دست مهدي وثوق را مي گيرم. از روي زمين بلندش مي كنم. راه مي افتيم دنبال بچّه ها:

داد مي زنيم: دكودلتا سامو

برف زياد شده. ايزرائيل صندوق صدقات را از توي زمين در مي آورد. دور سرش مي چرخاند و پرت مي كند. گداي سر چهارراه خودش را كنار مي كشد. از جلوي ماشين ها رد مي شويم. صداي بوق ماشين ها بلند مي شود. آن طرف خيابان ايزرائيل باجه ي زرد تلفن را از زمين مي كند و پرت مي كند توي پياده رو. به چراغ هاي بلند حاشيه ي خيابان تنه مي زنيم. چراغها مي لرزند.. صداي آژير پليس را از دور مي شنوم.

مهدي وثوق مي ايستد.

مي گويد: اِل كندتو مصّبتو.. بچّه ها در ريم

ايزرائيل انگار حواسش نيست- پيله كرده به يكي از چراغها و مي خواهد از توي زمين بكندش. چراغ خيلي بزرگ تر از ايزرائيل است. دستش را مي گيرم و مي كشم. از جايش تكان نمي خورد.

- بيا ايزرائيل.. الآن ميرسن.. بيا در بريم

ايزرائيل پايه ي چراغ را بغل كرده و گريه مي كند. لامپ چراغ نيم سوز شده. اصلاً انگار گوشش بدهكار نيست. فرار مي كنيم. مي رويم آن طرف خيابان پشت كاجهاي پارك پنهان مي شويم. ايزرائيل ميله ي چراغ را خم كرده.. بنز پليس كنار خيابان پارك مي كند. سه تا پليس درشت هيكل از توي ماشين پياده مي شوند. دستهاي ايزرائيل را مي گيرند و مي كشند. ايزرائيل از جايش تكان نمي خورد. يكي شان دستبند در مي آورد. مچ دستهاي ايزرائيل توي دستبند جا نمي شود.

يكي شان بي سيم مي زند. آن يكي اسلحه را گذاشته روي شكم ايزرائيل. ايزرائيل فقط نگاهشان مي كند. بي اعتنا لوله ي بلند اسلحه را با دست پس مي زند و آرام راه مي افتد مي رود طرف ماشين. مي دانيم توي ماشين جا نمي گيرد.

مهدي وثوق مي لرزد. مي خواهد برود جلو. سيّد او را نگه مي دارد. بوم فانك نشسته و تكيه داده به كاجها. چشمهايش را بسته. گوش هايش را گرفته.

برف روي كلاه سورمه اي ايزرائيل نشسته. نور قرمز چراغ گردان پليس روي صورت سياهش برق مي اندازد. آرام شده. صورتش مثل هميشه مهربان است. پليس ها با اسلحه نگهش داشته اند. ايستاده و دور و بر را نگاه مي كند.

با چشم دنبال ما مي گردد.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

ba ghese hamrah shodam vali nafahmidam ke chi? albate na inke donbale chizi basham vali ye khorde nafahmidam,chera injuri tamum shode?
be radio zaaneye aziza begam ke man be fonte farsi dastresi nadaram dar gheyr in surat baraye khodam ham rahattar bud ke be farsi benevisam ,mazerat mikham

-- بدون نام ، Sep 26, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه