خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
عروسک چشم آبی
|
داستان 352، قلم زرین زمانه
عروسک چشم آبی
اتاقت زیباترین اتاق خانه بود. سالهای اولی که به این خانه آمدیم این اتاق، مهمانخانه بود. یک سمت آن، درست روبروي پنجره اي كه به حياط باز ميشد، سر بخاری زيبايي با برجستگیها و فرورفتگیها و گچبریهایی به رنگهای سبز و صورتی و آبی روشن به چشم ميخورد. اتاقی در طبقه دوم ساختمان که فقط عید به عید درش باز میشد. هر سال یک هفته به عید مانده فرش زمینه لاکی کاشان را از اتاق بیرون میکشیدند و به نردههای بالکن میآویختند و میتکاندند. روزنامههایی را که زیر فرش پهن کرده بودند عوض میکردند. کف اتاق گچی بود. پردهها راپایین میآوردند و میشستند، گرد مبلها را میگرفتند. یک روز مانده به عید ظرفها را از نان کرهای، نقل و آبنبات و آجیل و شکلاتهايی پیچیده در کاغذهای رنگی پر میکردند، و در اتاق تا آمدن اولین مهمان قفل میشد. آن روزها اغلب گوشهی راهپله و یا روی خرپشته کمین میکردم که به محض رفتن مهمانها و قبل از قفل شدن در اتاق، دهان و جیبهایم را از شیرینی و شکلات پر کنم. داداشهام اسمم را گذاشته بودند گربه دو پا.
آن روزها پدرم سمنان کار میکرد و فقط شبهای جمعه تا غروب جمعه را با ما میگذراند. بیشتر وقتها به مادرم غر میزد. بخاطرشاهکارهایی که ما کرده بودیم. همیشه مادرم چوب اشتباه کاریهای ما را میخورد . هر وقت مادرم گریه میکرد من هم به گوشهای میخزیدم و میگریستم. با وجود اینکه پدرم را خیلی دوست داشتم گاهی آرزو میکردم آخر هفتهها نیاید. بدون او زندگی ما آرامتر بود.
روزی که برای تو لباس میدوختم قیچی را جایی گذاشتم که خودم هم فراموش کردم. شب پدرم به دنبالش گشت. مادرم را مؤاخذه کرد. مادرم بی گناه بود. نمیدانست من قیچی را از جای همیشگیاش بر داشتهام. پدرم هی داد زد و مادرم را به بی نظمی و شلختگی متهم کرد. شلختگی!
مادرم گریهاش در آمد. دلم برایش سوخته بود. کاش میتوانستم با پدرم دعوا کنم. جرئت نداشتم. دوستش داشتم. خیلی. ولی نمیخواستم با مادرم دعوا و مرافعه کند. دعوا بالا گرفت. مادرم همهاش سپر بلای ما میشد.
چقدر از روزهای شنبه بدم میآمد. روز نظافت بود. هر گوشه که میرفتم با تو بازی کنم بیرونم میانداختند. زمستانها در و پنحرههای اتاقها را هم باز میکردند. داشتم از سر ما خشک میشدم.
زن مش غلامحسین که از لاغری استخوانهایش در حال شکستن بود، هر شنبه برای شستن لباس و ملافه به خانهمان میآمد. نمیدانستم چرا اين زن ترياکی خودش اسم نداشت.
توی تشت لباسها را میخیساند. ملافهها و لباسهای سفید را لاجورد میزد که زردآب نیندازند. مادرم هم خیلی لاغر بود. نمیدانم چطور زور این دوتا میرسید این همه رخت را توی حوض آب بکشند. زمستانها گاهی از پشت پنجره تماشايشان ميکردم. لایه نازک یخی که روی حوض را پوشانده بود میشکستند. مادرم میگفت دستهایش آرتروز گرفته. نمیدانستم آرتروز چه مرضی است. فکر میکردم حتما زن مش غلامحسین هم همین مرض را گرفته. زهرا خانم تمام پنحرهها را باز میکرد و اتاقها را جارو میزد. همه جا سرد بود. بخاری پرفکشن خاموش و سرد مثل هیولايی سیاه گوشه اتاق بهم دهن کجی میکرد.
روزيكه برای اولین بار دعوای داداشهام را دیدم چقدر پیش تو گریه کردم، آنقدر که چند قطره اشکم ریخت روی پیرهنت. آنها به جان هم افتادند. همدیگر را خونین و مالین کردند. زهرا خانم پرید میانشان. دوسه تا مشت و لگد هم به او خورد . پايیز بود. توی حیاط ایستاده بودم. نمیدانم از سرمای خشک پايیزی بود یا از ترس که دندانهایم بهم میخورد. مادرم درست وسط دعوا از راه رسید. جدایشان کرد. آنها سر خواهر خانم ملکی، همسایهمان دعوا میکردند. خانه ملکی، چسبيده به خانه ما، دوطبقه و نوساز بود. از پشت بام ما راحت میشد پرید توی پشت بام ملکی. چند بار که تو را برده بودم توی خرپشته باهات بازی کنم دیدم که داداشها راحت از پشت بام ما میپرند روی پشت بام ملکی. آن روز دعوا وسط حرفهایشان چه فحشهای بدی به هم دادند. از خواهر خانم ملکی متنفر بودم. اسمش وسط دعوایشان میآمد. تا چند روز مادرم و زهرا خانم فقط با هم پچ پچ میکردند. هرچقدر هم که نزدیکشان میرفتم حرفهایشان را نمیشنیدم. معلوم شد توی خانه ما هم میشود کتککاری کرد و فحش داد.
مادرم همه چیز را از پدرم مخفی میکرد. همیشه میخواست بار تمام سختیها را یکتنه بکشد. من هم بی دلیل میترسیدم پدرم بفهمد داداشها کتککاری کردهاند. وقتی آخر هفته پدرم آمد انگار احساس کرد در خانه اتفاقی افتاده. بد اخلاقتر و بهانهگیرتر از همیشه بود. وقتي نفهميد در خانه چه گذشته مادرم را به باد افترا گرفت. به او گفت که حتما رفیق گرفته. بعد از این حرف صدای مادرم مثل همیشه در گلویش شکست. صدایش وقتی با گریه همراه میشد خیلی تغییر میکرد. گاهی به فریاد و گاهی به ناله میافتاد. فقط میگفت: «خدا تو را بخاطر تهمتی که به من میزنی نمی بخشد.»
نمیدانستم رفیق گرفتن چه بدی داشت که آنقدر مادرم را به گریه انداخت. آخر پدرم همیشه میگفت عمو جلالی بهترین رفیقشه. مادرم لام تا کام چیزی نگفت. پدرم مشکوک بود.
روز جمعه که مادرم و زهرا خانم توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند پدرم من را به گوشه اتاق کشاند و سؤالپیچم کرد. زهرا خانم همیشه میگفت: «حرف راست را از دهان بچه بشنويد.» میدانستم که اگرحرفی از دهنم بیرون بیاید مادرم را به خشم خواهم آورد. همیشه میگفت خبرچینی بدترین کار دنیاست.
به تو گفتم دلم میخواست بخاطر مادرم پیش پدرم اعتراف میکردم که رازی که بر خانه ما سایه گسترده جنگ هابیل و قابیل است. اما ترسیدم. حرفي نزدم. مادرم زیر بار حملههای لفظی پدرم له شد اما به حرف نیامد. شاید میترسید آرامش خانه به هم بریزد. شب بازهم پدرم مادر را زیر سؤل گرفت. صداهایشان خیلی بلند شده بود. مادرم در حال گریه از خانه رفت. من هم تو را بغل کردم و به گوشهای خزیدم و گریستم. مادرم نه پدر داشت و نه مادر، و تنها خواهرش اهواز زندگی میکرد. آن شب به خانه عمویم رفت. مادرم پیش همه میگفت زن عمویم مثل خواهرش میماند. زهرا خانم تنها کسی بود که جرئت میکرد با پدرم دعوا کند. آخر مادرم را او بزرگ کرده بود. همیشه وسط دعوایش با پدرم میگفت حق مادری به گردن مادرم دارد. دلم میخواست یکبار مادرم داد بزند. یکبار تقصیرها را به گردن نگیرد. یکبار اعتراض کند. اما همیشه گریهاش میگرفت . صدا توی گلویش میشکست.
مادرم شبانه رفته بود و خانه سوت و کور شده بود. عادتمان بود عصرها كه از مدرسه میآمدیم دور میز بنشینیم و زهرا خانم برایمان چای بریزد. چای شیرین با نان تازه. پدرم آن هفته به سمنان نرفت. سر میز عصرانه همه ساکت نشسته بودند. پدرم به زهرا خانم غر میزد که چرا نان تازه نخریده. زهرا خانم گفت: «وقتی خانم خانه نیست بهتر از این نمی شود.»
دلم برای مادرم تنگ شده بود. پدرم سر به سر داداشهام میگذاشت. میخواست آنها را بخنداند. نمیدانست آنها با هم قهرند. ولی من میدانستم. خانه اصلاً بدون مادرم صفا نداشت. شبانه پدرم من و زهرا خانم را به خانه عمویم روانه کرد که مادرم را به خانه برگردانیم.
آن روزها اتاقها پر بود. خانه پر از صدا بود. داداشهام عروسی کردند و از آن خانه رفتند. با عشقها و خیانتها و شادیها و غمهایشان. من هم درد دلهایم کمتر شد. دیگر در خانه مثل آن روزها اتفاقی نمیافتاد. زیباترین اتاق خانه، متروک شد. فرشها را جمع کردند و پردهها را کندند و تنها حصیری به پنجره آویخته ماند. دو گلیم زرشکی در انبار یافتم و با آنها اتاق را فرش کردم. گلیمها را صلیب وار یکی را زیر سر بخاری و دیگری را از سر بخاری تا در ورودی پهن کردم. دیگر مجبور نبودم روی گچها راه بروم. فرورفتگیها و برجستگیهای گچبری زیر بخاری را با تکههای تور تزیین کردم و تختی از مقوا برای تو ساختم و لباسی از تور سفید برایت دوختم. عروس زیبایم را روی تخت نشاندم.
پدرم تو را از آبادان برايم آورد. وقتی شش سالم بود. قبل از آن چند عروسک پارچهای داشتم. عروسکهایم را زهرا خانم از متقال سفید میدوخت و با پنبه پر میکرد. صورتهایشان گرد بود و موهایشان را از نخ کاموا درست میکرد.
تو، زیباترین عروسک دنیا، پوست قهوهای داشتی. موهایت قهوهای و چشمهایت آبی بود. وقتی چشمهایت را میبستی مژههای بلند سیاهت روی صورتت سایه میانداخت. پیراهن چهارخانه آبی و سفید تنت بود. زیر دامنت، دامنی از تور سفید پوشیده بودی. کفش و جورابهای سفید به پا داشتی. وقتی دولا و راستت میکردم گریه میکردی. سالها فقط هر وقت درد دلی داشتم از جعبه بیرونت میآوردم وغصهام را در گوش تو میگفتم. با چشمهای باز نگاهم میکردی. حرفهایم که تمام میشد دوباره میان جعبه میگذاشتمت. چشمهایت را میبستی و مژههای بلندت پایین میافتاد و به خواب میرفتی.
تابستان دوازده سالگیم بود. ماهها بود که دیگر مادرم به این اتاق متروکه سر نمیزد. زهرا خانم که از وقتی پایش شکست دیگر از پلهها بالا نیامد. پدرم به آبادان منتقل شد. اتفاقي در تنم افتاده بود، ناشناخته. وقتی به زهرا خانم گفتم، بغلم کرد و صورتم را بوسید و گفت: «حالا ديگر خانم شدي.»
آمدم پيش تو، و از تخت برت داشتم و به تو گفتم که کمکم میتوانم ماتیک به لبهایم بمالم.
برای یک هفته به خانم عمویم رفتم. میخواستم تو را هم همراه ببرم ولی دختر عمویم که از من بزرگتر است دیگر حوصلهی تو را نداشت. میدانستم که میخواهد برایم از پسر همسایه روبروی خانهشان حرف بزند. میخواست شبها با هم روی پشت بام بنشینيم و منتظر ساعتی شویم که مرد جوان به خانه بر میگشت.
دلم میخواست پیش من بودی و به تو میگفتم که چقدر حوصلهام از حرفهای دختر عمویم سر رفته. زری دختر عموی کوچکم همهاش نق ميزد. آخر هفته شد و مادر و پدرم برای بردنم و دیدار با خانواده عمویم به آنجا آمدند. بستهای میان روزنامه پیچیده شده در دست مادرم بود که آن را به زری داد. گوشهای ایستاده بودم و بی تفاوت باز کردن بسته را تماشا میکردم. ناگهان تنم یخ کرد. تو را دیدم با همان لباس عروسی که میان جعبهات خوابیده بودی. چشمهای آبیت بسته بود. زری تو را از جعبه بیرون آورد و بغلت کرد. قلبم داشت از حرکت میایستاد. تو، تنها دوست و محرم تمام رازهای من در میان بازوان سیاه و لاغر زری بودی. تا حالا فقط خودم بغلت کرده بودم. فقط خودم برایت لالایی خوانده بودم. فقط خودم لباست را عوض کرده بودم. فقط خودم گریهات را در آورده بودم. زری پشت و رویت کرد. گريه کردی. پدر و مادرم گوشه حیاط زیر آلاچیق کنار زن عمو و عمویم نشسته بودند. گلهای نسترن قرمز از دیوارههای آلاچیق بالا رفته و سقفی قرمز بالای سرشان درست کرده بودند. روی صندلیهای راحتی ولو شده بودند و شربت سکنجبین و خیار میخوردند. عطر گل در فضا پیچیده بود و من در دلم گریه میکردم. تو را برای همیشه از من جدا کردند. دیگر با کی میتوانستم درد دل کنم؟ نقشه شیطانی به سرم زد. باید مرا ببخشی. ولی مجبور شدم. میدانستم آن شب تا صبح خواب به چشمم نخواهد آمد. به زری گفتم حمامت کنیم. میخواستم تو را حمام کنم! تو را! تو را که حتا وقتی از جعبه بیرون میآوردم آنچنان احتیاط میکردم که نکند تاري از مويت كنده شود. به زري گفتم بعد از حمام موهایت زیباتر میشود. راضی شد. تو را به حمام بردیم و در لگنی پر از آب جوش نشاندیم. به زری گفتم سرت را زیر آب کند. موهای زیبایت شل و از کلهات آویزان شد. پوست کلهات پیدا شد. کله ات پر از سوراخ بود و موهایت دسته دسته از سوراخها بیرون زده بود. یکی از چشمان آبیت بسته ماند. زری تکانت داد تا صدای گریهات را بشنود . آب از سوراخهای ریز پشتت وارد تنت شده بود و صدای گریهات دیگر در نمیآمد. اشک در چشمهای زری حلقه زد: «چرا دیگر گریه نمی کند؟»
با غیظ گفتم: «بده درستش کنم.»
آنچنان در یک لحظه پاهایت را از دو طرف کشیدم که کشی که پاهایت را به هم وصل کرده بود پاره شد. پاهایت چلاق شدند. شل و آویزان.
آخ که چقدر دلم خنک شد. صدای زوزه زری بلند شد. من هم داشتم توی دلم برای تو گریه میکردم. زري تو را به طرفي پرت کرد و اشکريزان به طرف مادرش دوید. ته دلم خوشحال بودم که سالم به دست هیچکس نرسیدی. از حمام بیرون آمدم.
مادر و پدر و عمویم گرم صحبت بودند. زن عمويم دست زري را گرفت و به اتاق برد. سر راهم نخ قرقرهای را كه روی طاقچه افتاده بود برداشتم و به حیاط رفتم. کنار گلدان یاس ایستادم. تمام غنچهها باز شده و عطر یاس همه جا پیچیده بود. گوشهی دامنم را بلند کردم و یاسها را چیدم و توی دامنم ریختم. روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم و یاسهای سفید را به نخ کشیدم. میخواستم گردنبندی از گل یاس برای زری درست کنم و زیر لب خواندم:
عروسک قشنگ من آبی پوشیده
رو تختخواب مخمل آبی خوابیده
عروسک من چشماتو باز کن
وقتی که شب شد اونوقت لا لا کن
حالا بیا بریم حیاط با من بازی کن
توپ بازی و شن بازی و طناب بازی کن.
|
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
داستان کوتاه جالبی است .بسیار دلنشین نوشته شده .خواننده خودش را در ان زمان احساس میکنه ونشون میده که اون موقع ها چقدر برای ما که بچه بودیم یک عروسک مهم بود وجای افسوس که بچه های امروز دوران کودکیشون خیلی کوتاه شده ویک دختر 12ساله خواسته های دیگری داره وزودتر به دنیای بزرگترها می پیونده .
-- مینو هنری ، Aug 25, 2007این داستان بسیار جالب وخواندنی است.
dastan besiar jalbi ast man ra ham be douran zibay gozashteh mibarad arezoi mowafaghiat bishtar baray newisandeh aziz daram
-- tajmehrabi@hotmail.com ، Sep 15, 2007