تاریخ انتشار: ۱۶ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 348، قلم زرین زمانه

با اين ماهي كه در گلويم گير كرده

اين را خوب يادم هست كه من و موسي كنار دريا ايستاده بوديم. مطمئنم كه موسي آب را شكافت و راه را برايم باز كرد. اما من وسط راه بودم، قرار نبود آبها انقدر زود برگردند و راه بايد باز مي ماند تا من مسير را طي كنم و آن طرف به جايي كه مي خواستم برسم بعد راه بسته شود.اما معجزه موسي نصفه ماند و من زير آبها گير كرده ام.
جايي كه هستم چندان بد نيست.آب گرم است و پوستم هنوز باد نكرده. ماهي هاي كوچك ريزي به موهايم نوك مي زنند و من مي توانم عبورشان را از رو به روي صورتم حس كنم.همه چيز در سنگيني عجيبي شناور است و هيچ صدايي نيست.

چشمم را كه مي بندم مي توانم فكر كنم. تصوير ها مي آيند و عبور مي كنند ،بالا رفتن آب ، جمع شدنش،دو ستون بزرگ كنارم را.

موسي معجزه كرده بود و من از دوستون سنگي آب عبور مي كردم. انگار با ماشين دردريا غرق شوي و آب پشت شيشه ها باشد.دو ستون شيشه اي بزرگ با آب هايي كه پشتش تاب مي خورند.

........

موسي گفت: كتابم جايي ميان اين آبها گير كرده. آبي ها نمي گذارند بيرون بياييد. اگر مي توانستم پيدايش كنم خوب مي شد. ما كنار دريا ايستاده بوديم.

گفتم : قبل از اينكه مرخصي ساعتيمون تمام بشه بايد قضيه رو يك سره كنيم.

موسي روي تخته سنگهاي سيماني نشسته بود. تخته سنگ نبودند فقط قيافه شان را اين شكلي ساخته بودند. خوب هم ساخته بودند.اگر خودت را مي زدي به خريت باورشان مي كردي. دريا خيلي هم واقعي به نظر نمي رسيد.

وقتي شهرداري بازار را خراب كرد تا به جايش اين پارك را بسازد هيچكداممان خوشحال نشديم. دست فروشها جزيي از دريا بودند. با بوي گند ماهي هاي مانده وجنس هاي آب خورده كه بوي نم مي دادند . همان روزها هم فكر مي كرديم كه دريا كم كم يك چيز مصنوعي مي شود . يك چيزي كه ديگر نمي شود در باره اش نوشت. آدمها وقتي توي چيزها دست مي برند، قبل از همه محسور كنندگيشان را مي كشند. موسي توي ذهنم تغيير مي كند و شبيه همه آدمهايي مي شود كه مي شناختماشان. سعي مي كنم همان طور كه بود به خاطر بياورمش. موهايش هنوز سياه مانده بود.خيلي از ما بزرگتر بود، فكر مي كردم من هم بايد مو هايم را سياه كنم تا اين خطهاي سفيد بيست و سه ساله را بپوشانم. پايش را روي پا انداخته بود با همان حالت هميشگي چشمهايش كه انگار ديرش شده است زل زده بود به من.

گفتم: موسي تمامش كن ديگر بايد بروي .

مردمك چشمهايش دو دو مي زد. همه مردهايي كه مي شناسم. يك جورهايي چشمهايشان دو دو مي زند. انگار هميشه خدا چيزي پشت سرشان گذاشته است. هولندو دست پاچه........

موسي مي گفت: دستت به كتاب نمي رسد. آبي ها نمي گذارند....

گفتم: پري هاي دريايي كه عقلشان به اين چيز ها نمي رسد. آنها دنبال مرد هستند. آن هم نه مثل تو . از اين جوانهاي خوشكل موبور....

گفت: مثل طاهر؟

بد زده بود. موسي هميشه ته حرفم را مي خواند. نمي خواستم قضيه طاهر بيايد وسط. نمي خواستم بفهمد كه همه اين كارها به خاطر اين است كه بفهمم چرا طاهر يك دفعه زد به سرش كه خودش را پرت كند پايين ، وسط آن همه پري دريايي كه دور كشتي را گرفته بودند.

گفتم: فقط به خاطر طاهر هم نيست قبل از او خيلي هاي ديگر بودند. مي خواهم ببينم آن وسط چي هست كه همه برايش له له مي زنند.

.........

ماهي كوچكي لاي دندانهايم شنا مي كند. پوست لزجش را روي زبانم مي توانم حس كنم. خوشم نمي آيد به ته حلقم نوك بزند. اما دهنم بسته نمي شود. ماهي ها هر از گاهي سركي توي دهنم مي كشند.مثل غار است لابد برايشان.

يك چيزي مثل هشت پا به كمرم چسبيده تكان كه مي خورد ،حسش مي كنم. وقتي آبها بالا رفتند، لباس تنم بود. اما حالا انگار كسي لختم كرده است. همه لباسها يم با هم غيب شده اند. كار پري هاي دريايي است. آبي ها مردهاي لخت را دوست دارند. بخصوص وقتي تنشان زير آفتاب سوخته باشد و دانه هاي درشت عرق از چربي پوستشان سر بخورد پايين. براي همين طرفم نمي آيند.

به موسي گفتم : آبي ها دنبال مرد مي گردند.

جسد طاهر را همان عصر كشيديم بيرون تنش باد كرده بود. روي پوستش روغن جمع شده بود. گفتم : مگه طاهر چقدر تو آب بوده؟.

محمود گفت: زمانش مهم نيست.

گفتم: براي تو هيچي مهم نيست. همين كه حالا يه جنازه رو دستمون مونده بس نيست.

گفت : اين بازي رو ما شروع نكرديم.

محمود مثل جنهاي بدون بسم الله شده بود. بي هوا پيدايش مي شد.از جا هايي كه فكرش را نمي كردي سر در مي آورد. يك دفعه زنگ مي زد كه من بندرم، پس فردا در به در دنبالش مي كشتي مي گفتند يك ماهي مي شود هيچ جا نيست.آواره شده بود. اين آوارگي خود خواسته بيش از همه جگر ما را مي سوزاند. وقتي كسي نباشد كه بتواني برايش بي ترس حرفي بزني. جگر مي سوزد. اينكه بشنود مهم نيست، اينكه بداند و بفهمد مهم است. وقتي خبر ها را شنيد پيدايش شد انگار مي دانست آخر اين قضيه يكي بايد باشد كه همه ما را دلداري بدهد. كه بغضمان را بتركاند.

گفتم : لااقل جسد را ببريم به زنش تحويل بدهيم.حتما دنبالش مي گردد.

محمود گفت: كه چي اين قيافه را ببيند پس مي افتد بيچاره.

گفتم: به اون چه؟ تقصير زنش كه نيست،طاهر به خاطر هر چي خودش روكشته باشه به خاطر زنش نبوده.

موسي چشمهاي طاهر را بست. چشمهايش از ترس گشاد شده بود. انگار كسي با دست يكي از چشمهايش را كشيده بود بيرون. كره سفيد چشم بيرون افتاده و به يك مو بند بود.

موسي چشم را سرجايش گذاشت. سعي كرد پلكش را ببندد. خوب سر جايش نرفته بود. بسته نمي شد.

موسي گفت :موندم چرا پاهاشو قطع نكردن.

نشستم كنار طاهر. دستهايش را روي سينه گذاشته بوديم. مثل قهرمانهاي خوابيده شده بود.

گفتم: طاهر قدش كوتاه بود آبي ها فقط پاي مرد هاي قد بلند رو قطع مي كنند تا قد رختخوابشون بشه. طاهر اندازه بوده براشون..

..........

به طاهر گفتيم يك سفر معمولي است. گفتيم مي خواهيم برويم تا قشم.مثل بارهاي قبل.گفتيم مي تواند نيايد. مي دانستيم كه مي آيد. مجبور بود بيايد. صدا ها و سايه ها ديوانه اش كرده بودند. مي گفت مدام تعقيبش مي كنند و توي سرش تكرار مي شوند. مثل شمارش ثانيه هاي ساعت. محمود مي گفت وقتي اعتراف كند همه چيز تمام مي شود. مي گفت روي دريا آدم خودش را مي ريزد بيرون. مثل خشكي نيست كه پايت به يك جايي گير باشد.

اواخر پاييز بود. رنگ دريا خاكستري مي زد. موسي مي گفت اين موقع سال آبي ها به كسي رحم نمي كنند. مي گيردشان.مي زنند زير قايق و برش مي گردانند.با لنج يك ساعتي راه بود.محمود گفت مي ايستد بالاي لنج و همه چيز را اعتراف مي كند. بعد هم همه خلاص مي شويم. وقتي بگويد چي ها را گفته هم خودش راحت مي شود هم ما.

بندر هوا ابري بود. موج مي زد به سكو هاي اسكله. آنجا كه كشتي ها پهلو گرفته بودند آرامتر بود. بعد از موج شكن ها دريا طوفاني مي شد. آبي ها خود شان را مي زدند به گوشه هاي لنج.صداي ترق ترق چوبهاي لنج مي آمد. مي دانستيم كه به اين سادگي ها نمي توانند، لنج را برگردانند.

ناخدا گفت برويد پايين اين بالا هوا سرد مي شود. سوز مي زند توي صورتتان راه كه بيفتيم.

گفتيم بايد بالا بمانيم.كف فلزي سقف لنج نشستيم.

مرغهاي دريايي بالاي سرمان جيغ مي كشيدند. مردي با بچه هايش آمد بالا. تكه هاي نان را مي داد دست بچه ها تا پرت كنند براي مرغها. بچه ها جيغ مي كشيدند و مرغها توي سر هم مي زدند كه تكه هاي بيشتري را از هوا بقاپند. هيچكدام آبي ها را نمي ديدند كه كناره لنج مي پريدند و خودشان را نشان مي دادند. به محمود گفتم: اگه نخواد بگه چي ؟

موسي سرش را گذاشته بود روي نرده هاي فلزي لنج و چشمهايش را بسته بود. با همان حال گفت: مي گه!آبي ها مجبورش مي كنن كه بگه!

طاهر جلو تر از ما رو به دريا نشسته بود. موج ها بلند بودند و لنج مي لرزيد. مرد كه با بچه هايش رفت پايين، محمود گفت بايد شروع كنيم. طاهر انگار خودش بداند قصدمان چيست بلند شد و نوك دماغه لنج ايستاد. گفتم اول من مي رم. از پشت سر به طاهر گفتم :همه چي رو بگو من باهاتم. دستم روي شانه اش بود. لرزش شانه هايش را زير انگشتانم حس ميكردم.

محمود كشيدم كنار و گفت: ولش كن.رو به طاهر گفت: كاش اونجا لالموني گرفته بودي.

موسي گفت: بسه طاهر ما همه چي رو مي دونيم. مي دونيم كه چه حرفهايي بهت زدن. قول وعده.....هرچي .... فقط بگو چي گفتي؟ بذار بدونيم چكار مي خوان بكنن.

طاهر به ما نگاه نمي كرد. انگار حرفهايمان را نمي شنيد.يكي از آبي دستش را بالا گرفته بود وطاهر هم خم شده بودتا دستش را بگيرد. باران شروع شده و نم نم مي زد.

به چشمهايش كه نگاه مي كردي مثل بچه كوچكي بود كه بغضش را نگه داشته. چهار تا از آبي ها روي دريا ايستاده بودند و دستهايشان را گرفته بودند سمت ما. چهار تاي ديگه ار روي سرشان مي پريدند و دمهاي سرخشان را تكان مي دادند. يك نفر از پايين داد زد دلفين........

..........

شبها وقتي مي خواستم بخوابم بالشت سنگيني را روي سينه ام ميگذاشتم و دستهايم را حلقه مي كردم دورش. مي خواستم سينه ام زير فشار چيزي باشد. سنگيني نفس نفس زدني. اينجا فشار آب همان حال را به آدم مي دهد. از آبي ها خبري نيست. هنوز حركت هشت پا را روي كمرم احساس مي كنم. موسي مي گفت مدتهاست معجزه نكرده و ممكن است اين بار مثل بارهاي قبل نباشد. از وقتي آبي ها كتابهايش را دزديده بودند ، پريشان بود. مي گفت بايد يك جوري پسش بگيرد.بدون كتاب كي باورش مي شد موسي، موسي است. همان كه خواب آتش سرخي بر دريا مي بيند و جماعت را از صاعقه هاي نيمه شب تاريك نجات مي دهد. بي كتاب همه فراموش مي كنند كه تو زماني بوده اي. انگار مجبوري معجزه ها را مكتوب كني. بدون كتاب تنها خاكستر كلماتي هستي كه در باد هاي دريا گم مي شوي.

مجبور شدم دروغ بگويم و گرنه اصلا برايم مهم نبود آبي ها كتاب موسي را كجاي دريا مخفي كرده اند. گفتم مي روم كف دريا را ميكنم و كتابت را درمي آورم . زمين كه خشك باشد ، آبي ها نمي آيند طرفم.

شايد به خاطر همين دروغم بود كه معجزه موسي نصفه ماند ويكباره همه آبها برگشت سر جايش. زير هجوم آن همه آب احساس مي كردم تنم تكه تكه مي شود.

.......

محمود گفت: هر گوري هستي زود خودتو برسون.

من داشتم ظرفهاي ناهار را مي شستم. همه چيز عادي بود. فكر كردم باز دارد بازي در مي آورد. گفت طاهر ما رو فروخت. بيا زود باش . از خونه بزن بيرون.

چيزي نبود كه بردارم. جايي هم براي رفتن نداشتم. لباس پوشيدم و زدم بيرون. از تلفن صداي جير جير موش مي آمد. گفتم. محمود گفت: گوش مي دن و تلفن را قطع كرد. گفتم: ما از چي بايد بترسيم. مگه چكار كرديم. اونها كه از همه چيز باخبرن، هميشه بودن . طاهر چي داره كه به اونها بگه؟

موسي گفت: ما چهار تا آدميم كه مي شينيم و حرف مي زنيم. آبي ها از حرفها مي ترسند. براي همين هم هست كه كتابها را مي دزدند و زير دريا پنهان مي كنند. مي ترسند ما معجزه كنيم.

محمود از زير پيراهنش كاغذ مچاله اي برون آورد. گفت: همين امروز نوشتم. موسي گفت : آروم بخون آبي ها همه جا پخشند . همه صدا ها رو مي شنون.

........

طاهر كه برگشت ، دو دو زدن چشمها بيشتر شده بود. پريشان، يك جا نمي نشست. مرتب راه مي رفت. به چشمهاي ما نگاه نمي كرد. محمود مي گفت حق دارد. هر كس هم آنجا باشد راست و دروغ را به هم مي بافد كه دست از سرش بردارند. معلوم نيست چي گفته كه حالا اين طور پريشان است. بالاي سرمان نخل هاي مصنوعي مي درخشيدند. برگهايشان قرمز بود. لامپهاي قرمز. كف زمين را موكت سبز كرده بودند لب دريا، مصنوعي مصنوعي بود. طاهر روي يكي از تخته سنگ هاي سيماني نشسته بود و سيگار مي كشيد.

گفتم: مي خواهند ترس بياندازند. مگر خودت نگفتي موسي آبي ها كه روي خشكي بيايند پاهايشان خشك مي شود ومي افتد. ما كه روي خشكي هستيم ،آبي ها هم جانشان به دريا بند است از چي مي ترسيم.

........

دريا آرام شده بود. آبي ها طاهر را برده بودند. ما، مات زده روي سقف لنج ايستاده بوديم. محمود دستش را گذاشت روي شانه ام .

گفت: بيا تمام شد ديگر كاري نمي شود كرد.

برگشتم و با مشت كوبيدم به سينه اش. گفتم :گمشو تو يعني رفيقي؟ چرا گذاشتي خودشو پرت كنه پايين؟

گفت: هيچ كاري از دستمون بر نمي يومد خودت كه شاهد بودي! كسي كه مي خواد غرق بشه ،غرق مي شه!

موسي دو زانو نشسته بود و چيزي زمزمه مي كرد. داد زدم: يكي بايد دستش رو مي گرفت.دلم مي خواست جيغ بكشم و گريه كنم. چشمهايم خشك خشك بود. طعم شوري دريا زير زبانم رفت. دهنم تلخ و ترش مي شد. چيزي از گلويم بالا مي آمد. دويدم طرف نرده ها و عق زدم.

......

آب هنوز هم گرم است. فكر مي كنم روز بايد باشد. اين پايين زير اين همه آب همه جا تاريك است. بدنم كه باد كند روي آب مي آيد. انوقت نزديك تر مي شوم به نور. مي توانم بفهمم كه روز است يا شب. آبي ها سراغم نيامدند. هيچ وقت نمي آيند. مي دانند من چيزي نمي دانم .فقط آمده ام شهرشان را ببينم وآن دنيايي كه مي گويند از روي آب زيبا تر است.

صداها و سايه هايي كه هميشه دنبالم بوده اند ،رهايم كرده اند. تصوير ها گنگ و محو شده اند. نمي دانم كدام اتفاق اول افتاده. چه شد كه به اينجا رسيده ام. گيجم. به دنبال چيزي مي گردم كه نمي دانم چيست. چشمهايم را نمي توانم باز كنم. مي ترسم چشمهاي مرا هم مثل طاهر از جا در بياورند و كسي نباشد كه جايشان بدهد. اگر معجزه موسي كامل مي شد. من بايد مي آمدم و مي آمدم تا جايي كه شهرآبي ها بود. مي خواستم فقط يك چيز را ازشان بپرسم .يك سوال كه مدام توي سرم بالا و پايين مي رفت. چرا از بين همه ما، طاهر را انتخاب كرده بودند؟

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

be nazare man shahkar bod.

-- minoo ، Oct 12, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه