|
داستان 345، قلم زرین زمانه
دوشنبه ها؛ دم دمای غروب
:« دو هفته ست که منتظر ماريا نشسته م . دوهفته ست كه ماريا نيومده . بر و بچه ها ي طبقه چهارم هم حال حرف زدن ندارن . منم چند روز ديگه مرخص مي شم . شايد بايد اينا رو زود تر مي نوشتم . اما هميشه شنيدم ماهي رو هر وقت از آب بگيري تازه ست. نمي دونم اين چند ورق كاغذ كه مي نويسم و مي ذارمش روي اين نيمكت كي مي خونه . فقط مي دونم حتما " بايد هم وطن باشه . شايد هم باد با خودش برد. چه بهتر: »
:« فقط می دونم آخرين بار كه ديدمش بدجوري سرفه می کرد؛ عین هو حاج اکبر. خشک ، کشدار و زمخت ،انگار چشماش مي خواست از حدقه بيرون بزنه؛هزار تا سرفه پشت سر هم ، باور كن هزار تا.»
پشت کاج های سبز ، روی نیمکت چوبی نشسته م ،همين نيمكتي كه اين چند ورق رو روش مي ذارم.
دوشنبه ، دم دمای غروبه. آفتاب دیگه از بالاي کاج های بلند نمی تابه . این دومین دوشنبه ست که نیومده!
دست می کشم به رنگ قهوه ای پوست پوست شده ی روی نیمکت و بعد روی پوست صورتم؛ نه نمی خاره!
بعد دستم رو می کشم جای خالی سارا، تا چند لحظه پیش اینجا نشسته بود: بوی عطر فرانسوی دماغم رو پر می کنه. صدای قور قورباغه ها رو می شنوم. سرک می کشم تا از لای کاج ها روی پل رودخانه رو ببینم.
اونجا هیچ کس واي نساده! اما صدای قور قور.. میاد. از اینجا که نشستم ، گرد و خاک روی گلبرگ گلها ی سرخ رو می بینم. بو ته های گل سرخ در یک قدمی من گله گله نشسته ند. عمیق نفس می کشم، بوی عطر فرانسوی از سوراخ بزرگ و کوچک دماغم می خزه بالا. سارا بيمارستان هم كه مياد؛ حتما" بايد دوش عطر مي گرفت . صدای گریه حاج اکبر رو می شنوم. سر می چرخونم و به طبقه چهارم نگاه می کنم ، حتماً احد ترکه مرثیه سرایی می کنه که حاج اکبر مثل همیشه زار می زنه. وقتي تو موده بد جوري زار مي زنه
زیر بغلم هنوز کمی می سوزه. خورشید پشت كوه سوسو می زنه. کم کم داره سردم می شه. حالا، باز پوست صورتم داره ذوق ذوق می کنه. یه بار دیگه سرک می کشم، نه روی پل! نه کنار بو ته های گل سرخ ، کسی نیست ! امروز هم نیومد.
هر دوشنبه عصر دم دمای غروب؛ از پشت پنجره، از بالای کاج های بلند که می دیدمش خودم رو به نیمکت چوبی قهوه ای می رسوندم که با تموم نیمکت های توی حیاط یه فرق اساسی داره. این نیمکت نزدیک ترین جا به گل بوته های سرخه. همون نيمكتي كه من اين چند ورق رو بهش تقديم مي كنم. فقط وقتی احد ترکه دم دمای غروب اذان می گه به سختی صداش به اینجا می رسه. غیر از پنجشنبه ها که خیلی واضح سوز صداش رو می شنوی ! اما صدای سرفه های حاج اکبر همیشه توی ساختمون می پیچه، گاهی هم تا اینجا صداش مي رسه. اولین بار که از نزدیک دیدمش من روي همين نیمکت نشسته بودم. اون دو سه قدمي من نشسته بود و داشت با انگشت گلبرگ گلهاي سرخ رو تمييز مي كرد. وقتي به طرف من برگشت من ديدمش البته فقط لباش رو ديدم. فكر نكني من از اون لحاظ مي گم نه اصلا" اما لباش يه جور خاصي بود كه همون لحظه من فقط لباش رو ديدم ، يه برگشته گي خاصي لب پاينش داشت . شايد هم هيچ وقت من خال سياه و بيضي شكلي روي لب هيچ كس نديده بودم.نشسته بود روي قلوگي لب پايينش.از اون به بعد هر وقت كه مي اومد من از طبقه سوم ، از پشت پنجره، از بالای کاج های بلند مي دیدمش، نه اينكه فكر كني منتظرش بودم ، نه. اما خوب ، بيشتر موقع ها من پشت پنجره اتاقم به حياط و رودخونه و گل بوته هاي سرخ و نيمكت، نگاه مي كردم .غير اين چه كاري مي تونستم داشته باشم. اون روی پل رودخونه هميشه وامي ستاد. بعد آروم به طرف حياط وسپس گل بوته هاي كنار حياط مي اومد ، وچند لحظه اي رو هم گاهي روي نيمكت قهوه اي مي نشست.
من هيكس و نديده بودم اينطور چيزي رو نوازش كنه . اون گلها رو يه جوري نوازش مي كرد كه آدم قلقلكش مي اومد. هر دوشنبه دم دماي غروب كه مي اومد زانو می زد و بعد با پشت آستین بلند قرمزش، غبار روی اونها رو می گرفت. همون وقت از طبقه چهارم هیچ صدایی نمی اومد. حاج اکبر هم گریه نمی کرد. نمی فهمیدم چرا احد ترکه دوشنبه ها دم دمای غروب چیزی نمی خونه فقط صدای سرفه های حاج اکبر لای کاج ها می پیچه؛ خشک و بلند و زمخت. هرکی ندونه که حاج اکبر شیمیایی شده، فكرمیکنه توی حنجره اش باند هزار وات کار گذاشته ن و از توی باند صدای خرخر نا هنجاری به گوش می رسه. هر وقت هم حاج اکبر سرفه می کرد، سارا غر می زد. هر چه می گفتم سارا این حاج اکبر واسه خودش کسیه! می گفت: « هر گهي یه ، مال خودشه. به من و تو چه !»
اگه کس دیگه ی غیر از ساراهمچین حرفی زده بود. دهنش رو ..... هر کسی نبا يد به خودش اجازه بده به حاج اکبر توهین کنه، حتی سارا. اما جلوی هر کسی را بگیرم، جلوی ذوق ذوق پوست صورتم رو نمی تونم بگیرم.هر وقت حاج اکبر سرفه می کنه، ذوق ذوق پوست صورت من هم شروع می شه و بعد زیر بغلم که انگار با گیره آهنی يه نفر، یه مشت حجم از پوست و گوشت روبا چنگکش گرفته باشه.
ماجرای دوشنبه هارو برای سارا تعریف کردم. سارا گفت :« اینجا کسی توی زندگی مردم تجسس نمی کنه! »
گفتم:« من نمی خوام توی زندگی مردم تجسس کنم.»
فکر کردم شاید توصیفی که از این خانم کردم خیلی به مزاج سارا خوش نیومد. البته من خیلی هم ازش تعریف نکردم ، چیزهایی که نظرم روگرفته بود ، گفتم. به غير از لباش ؛ مثلاَ گفتم : « نمي دوني سارا چطور گلبرگهاي گل سرخ را با پشت آستینش چقدرآروم پاک مي کرد.» یا اینکه :« دماغش رو توی گل بوته ای فرو کرده بود و هی عمیق نفس می کشید.»
شاید هم ازاون حرفم ناراحت شده که گفتم:« چشم های خیلی مهربونی داشت.» البته من نگفتم چشمهای اون مهربون ترین چشمهای دنیاست. از لباش هم هيچي نگفتم. هيچ وقت هيچي نگفتم.
شاید سارا راست می گفت. امامن بالاخره باید می فهمیدم که اون دوشنبه ها در یک ساعت مقرر تو بیمارستان ما ، اون هم طبقه چهارم چی می خواد. البته اگه سارا می خواست ازچیزی سر در بیاره؛ اون رو تجسس نمی دونست . مخصوصاَ وقتی کسی کمی بر و رو داره. اون وقت سارا خیلی دوست داشت در مورد اون کس تجسس کنه. براي همين وقتي يه بار ماريا رو ديد اون هم فوضوليش گل كرد. گفت : دختره قيافش بد نيست. بابا خدايي ش ماریا خیلی خوشگله هر چند به خوشگلي سارا نمي رسه . اما يه چيزي توي اين دو مشتركه اون هم چشماشون ِ. به شدت شبيه همن. رنگ ؛ حالت نگاه . به جون خودم خيلي چشماشون عين همه.
من اينجا چشمهاي ماريا رو مي كشم . نمي دونم چرا نیومد؟ اگه الان اومده بود مي تونتستم چشماش رومهربون تر بكشم. ولي حالا اين چشمها فرق زيادي با چشمهاي سارا نداره. يعني تو، هم مي توني چشمهاي سارا رو ببيني هم ماريا .
دستم رو می کشم روی پوسته های قهوه ای رنگ روی نیمکت. دلم می خواد با یه نفر حرف بزنم. به اطرف نگاه مي كنم، یاد احد می افتم ، وقتی حرف می زد با اون لهجه با مزه ش کلی کیف می کردم. اما سارا از احد ترکه هم خوشش نمی اومد ، البته به خاطر من بعضی وقت ها همراهم می اومد طبقه چهارم. حتی یه بار هم که دلم خیلی ازش گرفته بود، برای تک تک بچه ها گل رز آورد.
وقتی به احد ترکه گل داد، برق چشمهاش رو می شد دید ، با اون لهجه قشنگش گفت: یاخچی" بعد خودش هم ترجمه ش كرد: یانی ممنون خانم جان" همون وقت حاج اكبر به من چشمک زد. منم جوابش رو دادم.اون همیشه از چشمک های من خوشش می اومد. می گفت:« پوریا تو چشمات سگ داره.» وقتی سارا گل رز حاج اکبر رو داد، حاج اکبر داشت با اون تسبیح سبز شاه مقصودش صلوات می فرستاد. همون شد که سارا باز از حاج اکبر بیشتر متنفر شد. کلاَ سارا اگر کسی بهش توجه نکنه ، انگار دارن بخیه هاش رو بدون بیهوشی موضعی می کشن. البته سارا تا به حال نه بيهوش شده نه بخيه هاش رو كشيدن اصلا " تا حالا فكر نكنم دستش زخم هم شده باشه.
غروب های جمعه هر جای دنیا که باشی دلگیره . الان هم غروب جمعه ست. صورتم به شدت یه هو شروع به خارش کرده. چند وقتی ِ دلم واسه خارشش تنگ شده.
حوصله کسی رو هم ندارم. بهترین جایی که اینجور موقع ها دوست دارم باشم ،همون نیمکت قهوه ای يه. از پله ها مي رم پايين. زمزمه بچه ها می آد. انگاری دعای توسل یا یه دعایی توی همین مایه ها می خونن. الان اگه سارا بود می گفت:« اینا اگه دست و پا و ریه هاشون هم درمون کنن، مغزشون گندیده.» نمی دونم شاید راست می گه.
وقتی این دوشنبه هم ازش خبری نشد، زد به سرم يه سر ِ گوشي آب بدم. وقتی یه هو در اتاق حاج اکبر رو باز کردم ( من یه اخلاق خیلی گه دارم اونم اینه که یه هو در اتاق رو باز می کنم ، از بچگی عادت نداشتم در بزنم ) یه هو حاج اکبر که یه وری خوابیده بود چرخید طرفم . بعدانگاری یه پارچ آب یخ ریخته باشن روش: دوشنبه عصر بود آخه ، اما کسی اونجا نبود. گفتم :« حاجی یه لیوان نوشابه می خوری، از اون زرداش که کف می کنه مي آد بالا؟» همیشه همینو رو به هش می گفتم ؛ اگه سرحال بود می گفت:« ای پدر سوخته ی شارلاتان » اگه هم حالش مثل حالا بود می گفت :« لا اله ال الله » بعدش ام روش رو برمی گردوند سمت پنجره. اما این بار هیچی نگفت.
برگشتم روی نیمکت نشستم و به صدای قورباغه ها گوش دادم.همیشه یه قورباغه بود که صداش با قورباغه های دیگه فرق می کرد. چند بار هم رفتم روی پل اما پیداش نکردم. شاید ماریا می دونست که کدومه ، چون اون یه جورایی با قورباغه ها جور بود . آخه هر وقت می اومد ، روی پل كه وا مي ستاد چند تایی سنگریزه پرت می کرد توی رودخونه. قورباغه ها هم براش قور می کشیدن. خیلی دوست داشتم ازش بپرسم : تو هم فهمیدی یکی از اونها صداش با بقیه فرق می کنه. هر وقت می خواستم بپرسم، سارا نبود . من هم که انگليسي ش رو نمي دونستم چه برسه به آلماني.
نمی دونم چرا هر وقت پوست صورتم ذوق ذوق می کنه، دوست دارم دست بکشم به پوست کف نیمکت. یه جورایی دلم واسشون می سوزه.
اونقدر آب بارون روشون ریخته كه طبله كردن و وراومدن . پوست كف نيمكت خيلي خشك شده انقدر كه دست می کشی جیغ شون در می آد. اما من هیچ وقت سفت دست نمی کشم ، حواسم هست که کنده نشن.
نمی دونم که من چند تا حواس دارم؛ یه حواسم به نیمکته ، یه حواسم به بخیه های زیر بغل و صورتمه ، یه حواسم به اینه که جای ماریا کی میاد. چقدر من حواس دارم.
روزی که دکتر داشت بخیه هام رو می کشید. خدا خدا می کردم ، سارا نیاد، آخه اصلاَ احتیاجی به سارا نبود!
هنوز آخرین بخیه رو دکتر نکشیده بود که سارا رو از لای پلک هام دیدم ، بدجوری دردم می اومد و نا خواسته چشمام رو روی هم می فشردم . سارا گفت :« دکتر می گه آخریشه.» وقتی آخرین بخیه پوست صورتم رو بیرون کشید. دکتر چیزی گفت. سارا گفت : « این هم صد و بیست و چهارمی.»
بوی بتادین تا مغزاستخونم رو پر کرده بود. آخرش هم دکتر آینه رو داد دستم ، تا پوست پیوندیم رو ببینم. پوست آغشته به بتادين وهنوز زخمهايي كه در حال جوش خوردن بودن.
انگاری روی زانوت پاره شده و بعد یه تیکه رنگ همون شلوارت کمی سیر و روشن خیاط چسبونده باشه روش ، پوست منم یه کم رنگش فرق می کرد؛ خوب رنگ زیر بغل با صورت کمی فرق می کنه. دکتر یه پماد کامل رو چلوند دور تا دور پوست پیوندی ، درست روی جای داغمه بخیه ها.
اون روز هم دوشنبه بود. احتمالاَ سارا قبل از اینکه بیاد پیش من، یه سری طبقه بالا زده بود. اونم مي خواست بدونه به جای ماریا کی می آد.
دکتر که رفت، گفتم :« چه خبر؟»
- هیچی
یه هو نمی دونم چرا پرسیدم :« از احد ترکه چه خبر؟ » خودم هم بعدش بدجوری پشیمون شدم اما سارا بازم هیچی نگفت فقط دستش رو گذاشت رو پیشونیم ؛ هر وقت این کار رو می کرد ، خوابم می رفت. حتی اگه درد داشتم .
نمی دونم چند ساعت خوابم رفته بود ، بیدار که شدم هوا کاملاَ تاریک شده بود ، سارا صورتش رو روی دو دستش گذاشته بود که با بیدار شدن من اون هم یه هو بیدار شد. گفتم:« هنوز نرفتی؟» به ساعتش نگاه کرد.
گفت:« یادته جریان سکس حاج اکبر با ماریا رو برام تعریف کردی.» نمي دونن چرا فكر مي كنم كار اشتباهي كردم.
گفت :« میدونی من منظورم این نبود که اونا حق زندگی ندارن .
سارا اخلاق خیلی گه هی داشت ؛ یا رومی روم یا زنگی زنگ ، هر چند از بچگی اينجا بزرگ شده بود ، اما یه جورایی ایرانی بود دیگه
گفتم :« سارا از بالا چه خبر؟ » شونه هاش رو بالا انداخت. همیشه این جور موقع ها پیشونیم رو می مالم.
گفتم :« نکنه جای ماریا کسی اومده؟»
گفت :« داد نزن»
- :« من اصلاَ داد نزدم »
- :« نه داد نزدي ...»
- :« پس چی؟
- :«هیچی بابا من دارم می رم.»
و مثل همیشه آخر حرفاش گفت :« چیزی لازم نداری؟» با سر اشاره کردم که نه !
وقتی داشت می رفت گفت:« فردا مامانم می آد . من یک عالم درس دارم .»
چیزی نگفتم. فقط داشتم فکر می کردم فردا مصیبته. فکر کن عمه صغرا با اون شکم گنده و سینه های قد هندونه؛ خدا وکیلی قد هندونه است ، موهاش رو هم همیشه کوتاه کوتاه می کنه، برا همین تپل تر به نظر می رسه . وقتی هم آدم رو ماچ می کنه همیشه بوی پیاز می ده. اه کاشکی باز سارا می اومد. اما نه !
اون وقت ازم می خواست جریان سکس ماریا و حاج اکبر رو دقيق تر براش تعریف کنم. نمی دونم چرا اصلاَ دوست نداشتم چنین کاری رو کنم. اونم هي مي گفت تو همه چي رو برام نگفتي.
وقتی سارا رو از پشت پنجره دیدم؛ یه شاخه گل از گل های توی حیاط رو کند و بعد تند رفت روی پل . گل رو بو کرد و بعد انداختش توی آب.
بدجوری هوس حاج اکبر رو کردم . از اون ور هم یه شنبه بود و نمی خواستم برنامه های تلویزیون و از دست بدم. مخصوصاَ دوازده شب به بعد تمام کانال ها یه جورایی با حال می شن. فکر کن مامانم اینجا بود و می دید چه گه هی می خورم! اول خودش خودش رو می خورد ، بعد حتما بابام عمه ام رو می فرستاد سراغم:« این بچه رو بپا صغرا، از راه بدر نشه.»رفتم طبقه چهارم پیش برو بچه ها .
حاج اکبر به پهلوي سمت راست خوابیده بود و از پنجره بیرون رو نگاه می کرد. خوش به حال حاج اکبر نه بابا و مامان داره و نه عمه صغرا. گفتم :« حاجی با شطرنج چطوری؟» نچرخیده طرفم گفت:« باز سلامت رو خوردی!»
آخ که این اخلاق گه هم هميشه کار دستم می ده. من نمی دونم این سلام کوفتی رو کی اختراع کرد؟
-:« سلام حاجی . میزو بچینم؟»
-:« نه آقا پوریا حسش نیست»
وقتی هم می گفت آقا پوریا ، معلوم بود واقعاَ حسش نیست. احد ترکه هم داشت زمزمه می کرد و دستش را به حالت سینه زدن بالا و پایین می برد . گفتم:« احد چطوری؟» سریع گفت:« چاکر اوستاد ! »
همیشه به من می گفت اوستاد. نمیدونم این پسر کس خل رو چه حسابی به من می گه اوستاد؛ من هنوز اول دبیرستانم را تموم نکردم، این به من می گه استاد. یه وقتایی فکر می کنم به شدت داره مسخرم می کنه. تازگی ها هر وقت می گه اوستاد حالم بد می شه. تا سوراخ اونجام تیر می کشه. جدی تا اونجام تیر می کشه. اصلاَ به نظر من آدم حسابی اینا ، علی آرپیچي يه. تا صداش می زنی علی؛ زبون بسته ، عینه سگه تربیت شده که استخون می ندازی می گی بپر بیارش : زانو می زنه و رو هوا دستاش رو طوری می گیره ، که انگار با آرپیچی نشونه مغزت رو گرفته. فقط موندم اگه اون یکی چشمش را هم تخلیه کنن زبون بسته چه جوری می خواد مغز کسی رو نشونه بگیره.
اما در کل اتاق حاج اکبر اینا ساکت تر بود. اتاق بغلی که اسمش رو من و سارا گذاشته بودیم، گردان عاشورا. سه نفر دیگه بودن که عین سه نفرشون شدید شیمیایی شده بودن. خیلی نمی شد باهاشون ارتباط برقرار کرد. تا می خواستن حرف بزنن .هزار تا سرفه می کردن. جان خودم هزار تا سرفه می کردن. اما اتاق حاج اکبر اینا که اسمشون رو گذاشته بودیم : هیئت متوسلین علی اصغر؛ فقط دست و پا وچشم و اینا رو تو جبهه جا گذاشته بودن. البته حاج اکبر یک کمی شیمیایی شده بود؛ اما نه خیلی؛ گاهی سرفه هاش زیاد می شد، گاهی هم سرفه نمی کرد. خلاصه هیچ چیش معلوم نبود، مثل شطرنج بازی کردنش. گاهی حوصله داشت ولت نمی کرد و می خواست تا صبح نگرت داره، گاهی هم مثل حالا.
فردا دوشنبه ست، شاید اگه ماریا بیاد، حاج اکبر تا صبح پس فردا می شینه می گه:« پوریا دو حرکت آوانس .»
پيش حاج اكبر که چیزی کاسب نشدیم . بهتر ِ بریم به کانال های تلویزیون برسیم، بی خیال عمه صغرا
اولین روزی که روی این نیمکت نشستم، سارا کنارم بود.تازه بستری شده بودم و احساس غربت شدیدی می کردم، حتی با وجود اينكه سارا رو چند سال بود ندیده بودم . ميلي به بغل كرد نش نداشتم. ساراخیلی بزرگ شده بود؛ سینه هاش شده بود قد کله من. هنوز داغی تنش رو توی بازی دوران بچگی مون یادمه؛ سینه هاش کوچیک و داغ بود، شايد اصلا" سينه نداشت اما واسه من سينه هاي سارا يه عالمه سينه بود. سفت و داغ. روزی هم که وارد فرودگاه شدم، سارا روبغل نكردم. اما عمه صغرا حسابی چلوندم. اه ؛ چه بوي گنده پيازي.
حالا سارا بغلم نشته بود و من هیچ میلی به بغل کردنش نداشتم. رون های گوشت آلودش هم هر چی با بازی پاهاش تکون می خورد وسوسم نمی کرد.
نمی دونم چرا از بچگی این صحنه هیچ وقت از یادم نمی ره، اون روی تخت نشسته بود ، دامن کوتاه پاش بود و همینطور مثل حالا بازی می کرد. عادتش بود. من هنوز هم رنگ شورتش رو یادمه مخصوصاَ اون خال خالای مشکی توی رنگ صورتی پارچه. سارا هنوز داشت رون هاش رو تكون مي داد؛ یه هو تصور کردم خال خالای مشکی داره بزرگ می شه ، اونقدر که پارچه از وسط جر می خوره. اما من هیچ میلی به بغل کردن سارا نداشتم و همینطور کنارهم نشسته بوديم تا هوا سرد شد و سارا گفت که باید بره.
اين يه برگ كاغذ رو اول نوشتم اما اون موقع تصميم نداشتم همه چي رو بنويسم حالا هم انداختم ش وسط كاغذ هاي ديگه ،هر جا دلت خواست بذارش،هر وقت دلت خواست بخونش ،نخواستي بندازش دور:
" حالا که پوست صورتم رو پیوند زدن ، روی این نیمکت تنها نشسته م و دست می کشم به جای خالی سارا. چند دقیقه پیش اینجا نشسته بود و هنوز جاش داغ داغه. دستم رو از روی پوسته های قهوه ای رنگ نیمکت بر می دارم و می ذارم روی انبوه باندپیچی روی صورتم. ذوق ذوق تا مغز استخونم رو می سوزونه. الان عصر دوشنبه ست، طبق معمول بچه های طبقه چهار ساکت ساکتن. انگاری اصلاَ لال به دنیا اومدن. ماریا بالاست. هوا سرده. اما می خوام بشینم تا رفتن ماریا رو تماشا کنم. خدا وکیلی اصلاَ دلم نمی خواد بغلش کنم. اما یه جورایی خیلی با مزه راه می ره با هر قدمش کونش جا به جا می شه. کونش به بزرگی کون سارا نیست اما سفت تره. معلومه که سفته ، می شه سفتی ش رو کف دست لمس کرد. اما هیچ میلی به لمس اون ؛ من ندارم."
وقتی این دوشنبه هم نیومد، زیر لب گفتم :« دیگه نمی آد.» سارا گفت:« بالاخره نگفتی.»
می دونستم چی رو می گه اما خودم رو زدم به اون راه.
-:« چی رو ؟»
-:« صحنه سکس حاج اکبر با ماریا؟! »
- گفتم كه
- نه همه رو نگفتي
دوست داشتم طفره برم ؛ نشد .
صورتم یه هو شروع کرد به خارش. دوست داشتم ماریا همانطور که ناخن می کشید روی سینه حاج اکبر، با همون ناخن پوستم رو غلفتی می کند.
چشمام رو وقتی به شدت روی هم فشار دادم ، سارا گفت:« دردت شروع شد؟» با دست گفتم که چیزی نیست. از قيافش معلوم بود كه دوست داره بازم ادامه بده. اما وقتي ديد خيلي درد دارم ديگه چيزي نگفت.
هر دو، چند دقیقه ای ساکت بودیم با این تفاوت که من به ذوق ذوق و خارش صورتم فکر می کردم و حتماَ سارا به سکس حاج اکبر و ماریا. یه بار هم پرسید ماریا با احد ترکه و علی آرپیچی هم سکس داشته. من تند جواب دادم:« من چیزی نمی دونم»
همون لحظه که اين سوال رو کرد ، من از اونجایی که ذهن خیلی گه هی دارم تصورعلی آرپیچی اون هم با دو تا آرپیچی در صورتی که زانو زده و به سمت ماریا نشانه رفته برام مزحک ترین صحنه دنیا اومد. البته نمی دونم آرپیچی دوم حظور فیزیکی داشته یا نه، چون از این بچه هيئتي ها هر چی بگی برمیاد از قطع پا گرفته تا حتی آرپیچی له شده وسط لنگ.
بدجوری دپرس بودم. یه هو به سارا گفتم بریم بالا. خوشبختانه اون زود قبول کرد. وقتی رفتیم بالا نه علی آرپیچی می زد نه احد ترکه می خوند فقط حاجی بد سرفه می کرد. احد ترکه و علی آرپیچی هم خوابیده بودن روی تختِ شون. حاج اکبر این بار فرصت نكرد بگه سلام ِتو خوردی چون سارا زودتر سلام کرد و من هم یادم افتاد که باید سلام می کردم.
گفتم:« حاجی مهره ها رو بچینم؟» هیچی نگفت. هر وقت هیچی نمی گقت، يعني خیلی مخالف هم نبود. پس مهره ها رو چیدم. مهره ها كنارتخت ولو شده بود. مثل همیشه، مگه من می اومدم اونها رو می چیدم یا ماریا، ماريا هر دوشنبه عصر اونها رو می چیده لابد.
سارا یه هو گفت: می تونم این دست رو من بازی کنم؟ حاجی چرخید طرف ما، سارا یک قدم عقب رفت.حاجی به صفحه شطرنج خیره شد، مهره ی ِ سفید ، سمت من و سارا بود . سارا سربازرا یه خونه پیش برد. حاجی هم سربازش را یه خونه پیش آورد. من خودم رو کمی کنار کشیدم تا سارا به تونه کنار تخت بشینه. سارا جاي خالي پاهاي حاجي نشست و اسب رو پیش برد. وقتی این کار رو کرد ناخن سبابه ش روی سطح چوبی شطرنج خنج کشید. حاج اکبرلحظه اي به چشمهاي سارا نگاه كرد.
بعد انگار به هش برق وصل کرده باشن، لحظه ای لرزید. خودش رو جمع و جور کرد و سربازش رو يه قدم دیگه پیش آورد. اسب سارا ول کن ماجرا نبود و پیاده نظام حاج اکبر همچنان به پیش. سارا با وزیر و فیل و اسب روی سطح چوبی شطرنج جیلان می داد. علی آرپیچی و احد ترکه هم حالا کنار ما بودن. حاج اکبر زیر چشمی به چشم هاي سارا نگاه می کرد و گاهی آب دهنش رو آروم قورت می داد. آخرین حرکت سارا با اسب بود و این بار هر پنج انگشتش رو روی سطح چوبی شطرنج کشید . علی آرپیچی نشست و به نشانه تقدیر از بازی سارا به صفحه شطرنج، آرپیچی اش را نشانه رفت.
سارا یه هو هورا كشید و شاهِ حاج اکبر رو برداشت و انداخت روی ملافه سفیدی که حاج اکبر روش انداخته بود. بعد تند دستش رو کشید روی ملافه و روي مهره شاه كمي مكث كرد بعد برداشت.
به لب های حاج اکبر نگاه کردم، گوشه لبش گویی چسبی سفید ، ماسيده. تصور کردم لب های ماریا وقتي به اون چسبيده چه اتفاقی افتاده.
سارا گفت:« من باید برم ؛ فردا می آم و یه دست دیگه می برمتون حاج آقا.»
حاجي با یه چشم به هم زدن چرخید طرف پنجره و زمزمه کرد:« لا اله ال الله..»
وقتی سارا رفت من یه ساعتی پیش حاجی موندم تا ذوق ذوق صورتم شروع شد. بعد برگشتم به اتاقم. دیدم سارا اونجا نشسته. گفتم:« مگه تو فردا امتحان نداری؟» سرش رو به علامت مثبت پایین آورد. گفتم:« خوب چرا اینجا نشستی؟»
-:« دیگه نمی خوام دروغات رو بشنوم !»
-:« دروغام ! چه دروغی؟ »
-:« همین سکس حاج اکبر با ماریا و این چرت و پرتا...»
-:« چطور؟ مگه چی شده ؟!»
پاک گیج شده بودم.
-:« اون هیچی نداره که بخواد سکس کنه.»
-:« یعنی چي هیچی نداره؟! »
-:« پوریا خودت رو نزن به خنگی .»
پاک گیج شده بودم. هم می فهمیدم، هم نمی فهمیدم. صورتم بدجور می خارید. من خودم دیدم ماریا روی حاج اکبر نشسته بود، لخت لخت. حتی خال سیاه بزرگ پشت بازوی ماریا خوب یادمه. نفس نفس زدن های حاج اکبر؛ انگار ماریا سوار اسب سیاه و رامی شده بود که به آرومی به اون سواری می داد. ماریا داشت یورتمه می رفت و من از لای در همه رو دیدم. حتی وقتی به تموم اتاق نگاه کردم متوجه شدم ، علی آرپیچی و احد ترکه هم نیستن. يعني حاجي فقط با ماريا بوده.
-:« داد نزن پوریا »
-:« اما من داد نمی زنم. من خودم دیدم.»
:« خیالاتی شدی پسر ، اون هیچی نداره.»
- يعني چي هيچي نداره؟
- وقتي مهره شاه رو از روي ملافه برمي داشتم ،
- خوب
- دستم رو اونجاش كشيدم ،
- خوب
- هيچي نبود
- خوب
- مرض خوب
بعد با عصبانیت در رو پشت سرش بست . من هیچ وقت سارا رو اونقدر عصبانی ندیده بودم.
دو هفته بعدمن مرخص شدم. در حالی که قسمتی از پوست پيونديم، پس زده بود و سیاه شده بود. اما فکر کنم آخرین سنگ توی رودخونه رو خودم انداختم. هيچ وقت هم اون قوربا غه هه رو نديدم. اون كه صداش با صداي قوربا غه هاي ديگه فرق مي كرد. شايد ماريا ديده بود.
سارا توی این دوهفته دو بار بيشتر به من سر نزد. آخرین روزي که روی نیمکت چوبی نشستم ، کلی به رودخونه نگاه کردم. حاج اکبر هر روز حالش بدتر می شد. اما همون روز که برای خداحافظی رفته بودم ، حالش كمي بهتربود. اون آخرين روزي بود كه ديدمش.
تنها به فرودگاه نرفتم . عمه صغرا همراهم بود .سارا نبود . ، تو وسارا دست از بچه بازي تون بر نمي داريد. سارا هنوز با من قهر بود. پوستم عینه یه سوسک مرده كه از شاخك هاش گرفته باشي و كف دست ديگت گذاشته باشي شده بود.
بعد ها فهمیدم حاج اکبر دو هفته بعد ، دوشنبه عصر مرده بود. من هم هیچ وقت سعی نکرد به سارا بگم اون موضوع رو دروغ نگفتم. فکر می کردم چه فایده !
اما همیشه فکر می کنم: اون روزا دوشنبه ها دم دماي غروب؛ علی آرپیچی و احد ترکه کجا می رفتن؟
هرچند فكر كنم تو هم باور نكردي كه ماريا دوشنبه ها دم دماي غروب پيش حاج اكبر بوده.
تمام
اين چند خط را پس از سه سال مي نويسم و بعد از طبقه پنجم آپارتمانمان پرت مي كنم پايين .اين پايان داستان من است كه سه سال پيش نوشتم وروي نيمكت قهواي توي حياط بيمارستاني در آلمان گذاشتم . كه احتمالا" خواننده آن ورق ها يا باد خواهد بود يا آب يا شايد يك ايراني .
اما اين چند خط كه نصيب تو شده است وتو مطمئنن از داستان من چيزي نخواهي فهميد. البته در نامه سارا نكاتي هست كه شايد بتواند كمك كند كه تو حدسهايي بزني.
كارت عروسي سارا ضميمه نامه است . پس او بلاخره با نماينده سفارت ايران درآلمان كه البته من او را چند باري در بيمارستان ديده بودم ، نامزد كرده است. فكر نمي كنم در داستانم اسمي از آن مر تيكه الاغ آورده باشم. نكته اي در نامه سارا هست كه من را پس از سه سال گيج و گنگ تر كرده است..
سارا درنامه اش نوشته : تو راست مي گفتي . ماريا دوشنبه ها استخدام شده بود براي حاج اكبر. اما مطمئن باش حاج اكبر چيزي نداشته. روز عروسي منتظرت هستم. همه ماجرا را برايت تعريف مي كنم.
من راست مي گفتم. اين نكته قضيه را كاملا" پيچيده تر مي كند. من راست مي گفتم ، اما حاج اكبر چيزي نداشته . من راست مي گفتم ، اما حاج اكبر چيزي نداشته .
تو كه اين چند خط را مي خواني نخواهي فهميد من چي را راست مي گفتم. فقط بدان سارا عاشقانه مرا دوست مي داشت . حالا هم كه مي بيني ازدواج كرده فقط از روي لج بازي است. ماريا از دوري من به ناكجا آباد پناه برد.
نامه سارا ،كارت عروسي و آخرين برگ داستانم را ازطبقه پنجم پرت مي كنم پايين.
حالا تمام
|
آرشیو ماهانه
|