|
داستان 343، قلم زرین زمانه
ناشناس در این آدرس
اگر شغل تان نامه رساندن باشد. اغلب به نامه هایی بر می خورید که آدرس گیرنده تغییر کرده است و شما زیاد دوست ندارید فرستنده نامه را مایوس کنید و او روی پاکت مهر قرمز" ناشناس دراین آدرس " را ببیند.
منظورم رابهتر بگویم :
هر روز عصر که از پست خانه بر می گردم. پتو را روی شانه می اندازم.سرم را به کناره ي تخت تکیه می دهم وچند دقیقه ای خوابم می برد. با صدای خرناس خودم همیشه از خواب می پرم و بازهمان درد کهنه قدیمی در ناحیه شکم. یبوست مزمن. احساس می کنم حجم زیادی توی شکمم تلمبار شده. به نامه ها ی گوشه اتاق نگاه می کنم. دستم را روی شکم برآمده ام می کشم، بلند می شوم و نامه ای که امروزعصر آورده ام از روی آنها بر می دارم.
نامه از کانادا پست شده. پاکت را باز می کنم : نامه را بیرون می کشم ، عکس را هم. نامه را می خوانم بعد به عکس نگاه می کنم .
"سارا با چشمانی به رنگ شفق، سیاه با مژه های بلند و طره ای ریخته برپيشاني بلند . حتما" تن و بدنش بوی یاس مي دهد و قدش؛ می ایستم و تصور می کنم، باید کمی بلندتراز من باشد. نفسم را بیرون می دهم و نگاه می کنم. دست انداخته است روی نرده های اسکله تنش را کش و قوس داده و انبوه موها راریخته است تا کمرگاه. ودر پشت سر، روی آب چند کشتی پهلو گرفته است."
پتو را توی سینه ام جمع می کنم. چشم می بندم و بوی یاس را استشمام می کنم. سردم می شود. به عکس نگاه می کنم. پتوی کهنه قرمز را می کشم روی سرم . نفسم تند می زند با موجود زنده تنم ور می روم.کم کم آرام می شوم و پتو را از روی صورتم کنار می زنم . سردم نیست.
نامه را باز می کنم .تمام پوريا ها را خط می زنم و بالای آن اسمم را می نویسم. امير محمد . پوريا هم شد اسم .هر شب عکس را می گذارم روی نامه، دمر دراز می کشم و حرف هایی که نوشته بود از لب های سرخش می شنوم .او مرا دوست می داشت او دیوانه وار مرا دوست می دارد . او مرا پوريا که نه امير محمد را دوست می داشت. پایین تر،روی زانوها نوشته بود سارای تنهای تو. باید جواب نامه را می دادم. باید می نوشتم که او تنها نیست.
قلم و کاغذ بر می دارم، درد می پیچد توی شکمم . بوی بد وماندهء تندی را از وجودم حس می کنم :
"سارای عزیز از وقتی نامه ات را خواندم و عکس زیبایت را دیدم دلتنگ تر شدم. سارا تو هیچ وقت تنها نیستی . یعنی تا من هستم هیچ وقت تنها نیستی. ای کاش حالا این جا بودی انگشتان دستانم به شدت تن داغت را می خواهد و چشمانم غیر از چشمانت هیچ نمی بیند. ای کاش حالا این جا بودی .همین حالا این جا بودی . سارای من باز هم برایم ازعکسهایت بفرست .
پورياي تو"
نامه را با همان آدرس پشت پاکت فرستادم. سه هفته گذشت تا جواب نامه آمد.دراین سه هفته جواب هیچ نامه برگشتی ای را ندادم.
از پستخانه تا خانه یک سر گاز موتور را می گیرم. تمام تنم می سوزد.عرق از زیر بغلم تند چکه می کند. نامه های دیگر را هم نمی رسانم. می اندازم گوشه اتاق ، نامه را بغل می کنم وروی قالی کهنه اتاق غلت می زنم. خوب به اطراف نگاه می کنم . دیگر از در و دیوار اتاقم بدم نمی آید. از پنجره از کمد از یخچال، بلند می شوم و پرده را کنار می زنم . دیگر سفید نیست اين چلوار سفيد به خاکستری می زند. دستم را می کشم روی شیشه پنجره ،ها له ای از نور تو می آید. پنجره را باز می کنم .توده ای از هوای سرد هجوم می آورد توی صورتم .عمیق نفس می کشم. کف دستم را می مالم به شلوارم و پاکت را باز می کنم . چشمهای سارا و لبخند کنار لبش نگاهم می کند انگار.عکس ها را بیرون می کشم. انگشت می کشم روی لبها. یکی را با لباس زیر انداخته بود،همان رابرمی دارم. تن و بدنش همان است که تصور می کردم.
لبهایم را روی عکس می گذارم. انگار خاک اطراف ساحل تو گلوم رفته باشد سرفه ام می گیرد. لبها تر می شود. با پشت دست خیسی روی سطح عکس را می گیرم. نامه را باز می کنم. سوز و خاک توی چشمهام می رود. پاکت نامه و عکسها از دستم سر می خورد ومی افتد روی زمین. با پشت دست چشمها را می مالم . پتو را از روی تخت بر می دارم و دورخود می پیچم. می نشینم و احساس سوزش شدیدی در مقعدم می کنم.
به عکس نیمه برهنه زل می زنم. سارا با انگشتان ظریفش شکوفه یاس را بو می کند. نفسم تند می زند. پتو را روی سرم می کشم و با موجود زنده تنم ور می روم. کم کم آرام می شوم و پتورا از روی سرم پس می زنم. دیگر سردم نیست. دست می کشم به پیشانی و کف دستم را می مالم روی چند تار روی سرم. کف دستم خیس عرق می شود.سیگار می گیرانم و دودش را با ولع تو می دهم. نامه را بر می دارم واین باردود را از سوراخ دماغ بیرون می دهم :
"همین چند خط هم غنیمتی بود درغربت دوری تو. نامه ات تکانم داد.حالا می فهمم دوری ، دوستی می آورد.البته من می دانستم تو واقعا" دوستم داری.عزیزم این چند ماه چند سال گذشت وهمین یک نامه سیصد نامه. حالا که می بینم احساست چقدر زیبا و پاک است غبطه می خورم . چرا حالا،همین حالا کنارت نیستم.فکر می کردم هیچ وقت این حرفت را که گفته بودی برایت تکراری شدم فراموش نخواهم کرد. من حالا همه آنها را فراموش کردم و فقط به تو فکر می کنم . به تو چون تنها موجودی هستی که من در روی کره زمین با تمام وجود دوستش دارم."
پنجره را می بندم ، سرد است. پتو را بر می دارم . دورم می پیچم . می نشینم و به چشمهایش نگاه می کنم . نامه را باز می کنم ، هنوز یک صفحه دیگر مانده . فقط دو خط پایانی را می خوانم.
"اگر به نامه ام جواب نمی دادی، شاید... اینها گذشته. عزیزم پوريا، اگر راضی باشی درس را رها می کنم و بر می گردم. بخاطر تو دور شدم و حالا اگر بخواهی به خاطر تو بر می گردم.
سارای تو"
نامه را تا می کنم وتوی پاکت می گذارم.عکسها را هم . پاکت را می اندازم گوشه اتاق ، روی پاکت های دیگر. پتو را دورم می پیچم . می نشینم. سرم را به کنار تخت تکیه می دهم . با صدای خرناسم از خواب می پرم. احساس درد شدیدی توی شکم می کنم .
بلند می شوم. پتو را روی تخت می اندازم. از کنار نامه ها رد می شوم . نگاه می کنم به جای خالی مهرهای قرمز "ناشناس دراین آدرس" که روی پاکتها نخورده است.
در توالت را باز مي كنم ... می نشینم و از میان پاهام به کاسه سفید توالت نگاه می کنم. مثل همیشه رگهای شقیقه ام متورم می شود. اما این بار، با اولین زورو به آسانی خالی می شوم . انگارکاسه سفید توالت محتوای سیاه درون مرا می کشد وتوی چاهک می ریزد. برآمدگی شکمم آرام آرام فرو می نشیند.
|
آرشیو ماهانه
|