تاریخ انتشار: ۱۴ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 337، قلم زرین زمانه

رئاليسم

زني که روي صندلي رو به خيابان نشسته بود، همين چند ثانيه پيش به ضرب گلولة فرد ناشناسي کشته شد. مدير رستوران با وحشت به طرف زن رفت و يادداشتي را که روي ميز قرار داشت خواند و من خوب ميدانم که توي کاغذ نوشته شده:«خواهش مي‌کنم دنبال قاتل نگرديد. من قصد خودکشي داشتم؛ اما چون جراتش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ را نداشتم به مردي که نيازمند بود، پول دادم تا مرا بکشد.»
مدير رستوران بلافاصله رفت توي دفتر کار‌ش تا به پليس زنگ بزند. خيلي زودتر از آن‌چه فکر‌ش را بکنيد، مامورهاي پليس ريختند توي رستوران. افسر پليس نگاهي به چهرة زن انداخت؛ سپس عکسي از توي جيبش درآورد و گفت:

- بالاخره بعد از دو سال پيداش کرديم؛ اما چه فايده که مرد.

من از آن طرف رستوران بلند شدم، رفتم به طرف پليس و گفتم:

- مقتول فراري بوده؟

پليس عصباني شد و گفت:

- اين ديالوگ جز فيلم‌نامه نبود.

کارگردان که خودش تهيه‌کننده هم بود با ناراحتي کات داد ودرحالي‌که التماس از سروصورتش مي‌باريد از من خواهش کرد دفعة آخري باشد که از خودم ديالوگ درمي‌آورم. آخر من نويسنده‌ام و دوست دارم حوادث را از ديد خودم روايت کنم. ولي به خاطر شرطي که با آرش بسته‌ام مجبورم به حرف کارگردان گوش کنم.

کارگردان گفت:

- حرکت.

پليس کيف زن را روي ميز خالي کرد. مثل کيف همة زن‌ها يک تقويم و لوازم آرايش و ... عکس من بيرون افتاد. باورم نمي‌شد زن‌ها دم مرگ هم به اين چيزها اهميت بدهند. اما احساس کردم بودن‌شان به واقعي‌تر شدن شخصيت داستانم کمک مي‌کند. پليس به‌محض اين‌كه چشمش به عکس من افتاد گفت:

- من ديگر بازي نمي‌کنم.

کارگردان که از سرسختي من به ستوه آمده بود گفت:

- قبول، عکس تو به جاي قاتل.

پليس گفت:

- پس با اين حال فيلم‌نامه دچار تغيير اساسي مي‌شود. ما بايد به جاي قاتل تو را دستگير کنيم.

من در حالي‌که واقعا" ترسيده بودم، گفتم:

- من قاتل نيستم. من شاهد قتلم.

کارگردان باز هم قبول کرد. زيرا هرچند نويسندة خوبي نيستم؛ اما ستارة پول‌سازي هستم و هر‌كاري که گفتم کارگردان بايد انجام دهد؛ به‌ويژه که اولين فيلم بلندش باشد. بالاخره بيشتر فيلم را طبق داستاني که قرار بود براي آرش بنويسم تغيير دادم و بعد هم فيلم توي يکي از جشنواره‌ها ديپلم افتخار بهترين بازيگر زن را به‌خاطر سکانس قتل در رستوران از آن خود کرد. البته جايزه را مادرش به نيابت از دختر مرحومش دريافت کرد. حالا اميدوارم هرچه زودتر از زندان آزاد شوم تا با چاپ کتابم به آرش ثابت کنم من هم مي‌توانم داستان‌هاي رئاليستي بنويسم.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه