|
داستان 334، قلم زرین زمانه
زَلان
زلان را در کابل ديدم، از چهارراهی مَلک اصغر به طرف چهارراهی زنبق؛ قبل از اينکه که بخواهم چيزی بگويم از من رد شد و دقيقه ای مرا در مغناتيسی از خود قرار داد. بعد همه چيز ساکن شد و زلان گويی در هاله ای از ابهام قرار گرفت. آنگاه مانند مزه ای نرم در دهان، بين لب ها چشيده شده و باقيمانده ای نماند. آنجا در ناپايداریِ تکه هايی از خودم ، گو اينکه مجالی يافته بودم که از هم پاشيده شوم و تکه هايم فضايی در جمع نشدن باشند. زلان اين مجال را نداد که لحظه ای بيش باشم و اين بار پس از شش سال که گم و گور شده بود، درنگی در من داشت. شايد پنج ساله بودم که اولين بار زلان آمده بود تا بازی دگرگون کردن را در حروف و کلماتی که در حال آموختن بودم شروع کند. حروف را برايم تکرار می کرد، حروف را کنار هم قرار می داد و با تکرار، تکرار، تکرار پشت سر هم، آن ها را از حَواس تَهی می کرد. من اين بازی را دوست داشتم و چون به معنای آن توجهی نداشتم، مرا در جريان حضور خود با دگرگونی آواها بيشتر جذب می کرد. گاهی در تکرار و جابجايی اعداد، رديفی ديگر را در کودکی مومنانه به بازی می گرفتم. حتا همين حالا هم فکر می کنم اين بازی ماهيتی غريب و حقيقی دارد و بجای يک اگر پنج می بود و من در شمارش می گفتم پنج، دو، سه يا رديف های ديگری که در هر حال روابط خود را در مکانی جديد بدست می آوردند. هيچگاه در اين بازی رديف هايی را پايدار قرار ندادم و هر لحظه از بازی، دگرگونی بازی بود.
گاهی در کودکی ام زلان بازی را رها می کرد، انگار بايد بدون حضور او نيز بازی را ادامه دهم ، آن چيزی را که هرگز اطراف يا برابر چَشمانم نبود، در گوشه ی چشمم قرار می دادم و با حرکت دورانی و غير دورانی آن را به حرکت در می آوردم. ناگهان از يک شی ء بزرگ کوچک تر می کردم، کوچک تر و کوچک تر تا اينکه محو می شد و دوباره ناگهان بزرگ، چسپيده به لايه ی بيرونی چشمم برمی گشت و هيچ وقت نتوانستم آن را با رنگ ديده باشم. هميشه با خطوط، اشيا به بازی می آمدند. در اين بازی مطمئن بودم که زلان دخالت مستقيمی ندارد و تنها متوجه بودم که سايه ای از حضور او هست که بيشتر نظاره گر بود. شايد همين حضور نظاره گر او رنگ را از اشيا گرفته بود. اما احساسی به من می گفت که زلان می خواهد ببيند من خود تا چه اندازه می توانم به اشيا، ابعداد متغير دهم و در اندازه های مختلفی کوچک و بزرگ کنم. در اين مواقع بيشتر از آنکه در مغناتيس او باشم، در پراکندگی ديگری بازی را ادامه می دادم.
گاهی از خودم می پرسم که زلان آيا تنها مرا در مغناتيسی از خود قرار می دهد و برای رسيدن به پاسخ اين کنجکاوی ، با کودکان اطرافم بازی دگرگون کردن می کردم. چطور بازی دگرگون کردن؟ به دست کودکی چار پنج ساله اشاره می کردم و به او می گفتم پا. به نزديکترين شی ء اشاره می کردم و می گفتم دماغ و ... البته جايی خصلت محافظه کارانه ای که زندگی روزمره بدست می دهد مانع از اين می شد که بنيان های منطقی که کودک در جريان بزرگ شدن بايد می ساخت را ويران کنم. بعضی از کودکانی که با آن ها بازی دگرگون کردن داشتم، در جواب اشاره ام به گوگردی که دماغ معرفی کرده بودم آن را چيز سومی معرفی می کردند که مرا به ادامه ی بازی دگرگونی مشتاق تر می کرد. زلان در دوران کودکی ام گم بود، اما جذابيت داشت و در کودکی ام هيچوقت به اين فکر نکرده ام که زلان می تواند همانی باشد که يکباره در يکی حلول می کند و چون او زلان را برنمی تابد، منفجر می شود و مغناتيس، سيم کشی مغز و روان را با بيرون دادن کف از دهان بهم می ريزد. اطمينانی خاص که نمی خواست به آن فکر کنم در من بود و زلان را زلان خودم می دانستم و بعدها در دوره ی نوجوانی که درباره ی آن فکر کردم، مطمئن بودم که آن هيولا با زلان فرق دارد. هيچ شباهتی نداشت؛ زلان آن طوری نيست که وقتی می آيد با چند تابلت گورش را گم کند. همين پايداری او از او بعدها حريفی بزرگتر ساخت که تا کابل آمده بود و پس از شش سال دوری مرا متوجه خودش کرد.
|
آرشیو ماهانه
|