|
داستان 330، قلم زرین زمانه
دار
خشخ خخ...ششش
صدای سوت لعنتیش کل سالن را پرکرد وچند بارپشت سرهم اسمم را به در و دیوار کوبید و تا من بشنوم چی میگه وچی می خواهد کل سالن برگشتند وزل زدند به پاهام تا چشمام تو چشماشون نیافته، مبادا ترس رو توش ببینند وگرنه من که از چشم های آنها چیزی نمی خواستم.
پسرک اشتباه نشنیده بود دستش را به میله سرد در آهنی سلول اش گرفت و حس کرد کف زمین همه گرمای پا هایش را گرفته .انگشت شست پایش را از روی زمین بلند کرد ؛ یک قطره آب افتاده بود روی پیشانیش، دستش رو کشید روی آن و مزه اش کرد ،شور بود.
بیشتر از این هم ازم نخواه که برات توضیح بدم چه حس و حالی داشت که اگر من این حس را تجربه کرده بودم الان اینجا نبودم
چهار سال پیش هم صدای بلند گو آمد، توی مدرسه بود و دعادعا می کرد که ازش نخواهند تا اولیاءاش را به مدرسه بیاورد چند لحظه قبل از اینکه صدای خرخر بلندگو به گوشش برسرد از مدرسه زد بیرون و یادش نمی آمد که چرا آن روز دعوا گرفت و چرا وقتی دید که طرف تا خانه یشان دنبالش آمده و چاقو بدست گرفته، نرفت توی خانه بنشیند تا همه چی تمام شود.
چاقو را از توی خاک باغچه کشیدم بیرون و چند دقیقه بعد خاک سر چاقو خونی شد ،و ای کاش چاقو در خاک نبود ،دیگر دیر شده بود، و بود.
چهار سال بعد پیرزن دوباره رفت سمت آشپزخانه و شروع کرد به شستن چاقوها ، چشمهایش را روی لبه چاقو دید که دیگر شبیه چشمهای او نبودند ،حس کرد قطره ای آب انحنای بینی اش را گرم کرد با دستی که چاقو را گرفته بود آن را به روی لبانش کشاند وچقدر شور بود.
اگر مادری که می دانی در این چهار سال چه احوالی داشت و اگر نیستی بی خودی وقتت را هدر نمی دهم که زخم روی روح را نمی توانی ببینی. توی این چهار سال هزار بار حافظ را شاهد آورده بود و حتم داشت که جریان مریضی نیستٍ، از کی تا حالا وقتی پسرش مریض می شد از زندان به او اطلاع میدادند .خس خس صدای مرد توی گوشش می پیچید :"حالا شما بیایید،... نه خبر بدی نیست، خودش نمی تونه حرف بزنه گفت من به شما بگم "
--" آره, به یکی از هم بندی هاش بگین زنگ بزنه خونشون و به مادرش یا باباش بگه بیان اینجا بگو بهشون بگه مریض شده کافیه"
کاسه مسی از دستش سر خورد افتاد کف آشپزخانه ،صدایش بلند شد.تلفن داشت زنگ می زد ،از زندان بود.کاسه هنوز داشت روی زمین می چرخید و ناگهان صدایش قطع شد.گوشی را سر جایش گذاشت ولی نگران نبود احساس می کرد که آرامشی در راه است به سمت میز رفت و حافظ را برداشت وگفت "همشهری ،جوابه دلمو از تو میستونم به من دروغ نگیا."حافظ همه کسش بود شوهرش بود پدرش بود و پسرش ... .حافظ گفت:
ساقی به نور باده بر افروز جام ما
مطرب بزن که کار جهان شد به کام ما
من در پیاله عکس رخ یار دیده ام
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
"های به دلم افتاده که اومدن رضایت دادن، ترسیدن پشت تلفن به من بگن از خوشحالی بمیرم،پسرم دوباره میاد خونه ،می برمش مدرسه، ثبت نامش می کنم.نه این شهر دیگه جای زندگی نیست ،همه کوچ می کنیم می ریم تهران نه اونجا خوب نیست میریم بوشهر.
زنجیر پاهایش پشت سر هم به کف بتونی سلول زخمه میزد.چند ساعت یا چند دقیقه مانده بود از دستش در رفته بود. دندان هایش بر روی هم کشیده میشد و بازوانش پاهایش را به سینه اش میفشردند .دیوار ها با گریه اش نمناک شده بودند هوا با زجه هایش سرد میشد. با هر صدای پایی قلبش به دنده هایش می کوبید و معده اش می جوشید، سرش را پایین می آورد و استفراغ می کرد.گه گاه سربازی سرش را از روزنه در نشان میداد و دلداریش میداد:"خب دیگه چاره ای نمونده دست کم این دم آخری دعا کن که خدا از سر تقصیرت بگذره،گریه هم نکن مرد باش" و مرد نبود که بایستد وتماشا کند، نور سالن دوباره از روزنه به پاهایش نگاه می کرد.
در خواب بود یا بیداری که دید خودش به خودش ،از کنج سقف سلول،خیره شده است.خودش به سمت اش آمد و با چاقویی پاهایش را برید تا زنجیرها را از پایش جدا کند بعد چشم هایش را از کاسه اش در آورد تا به مادرش بدهد و قلبش را از سینه بیرون کشید تا قلبی را که کشته بود زنده کند و سپس خرخره اش را پاره پاره کرد و چاقو را در خاک کف سلول فرو برد.نفسش به خرخر افتاد از خواب بیدار شد صدایی از بیرون در به گوشش رسید:انگار نه انگار که دم آخر شه ،گرفته تخت خوابیده یابو.."
مادرش صبح زود خانه را ترک کرد.هزار تا فکر تو سرش بود.توی خیابان و تاکسی همه داشتند به من نگاه می کردند و همه می دونستند که پسرم آدم کشته.به تاکسی که می گی دم زندان پیاده می شم خیلی زور می زنه که به روی خودش نیاره ؛توی آینه به من نگاه می کنه واسه همدردی میگه:"هر کی یه کم صداش در بیاد می اندازنش این تو وهر سالم یکی رو اعدام می کنند تا مثلا ملت رو بتر سونند دیروزم یکی از همین سیاسی ها رو اعدام کردند من آمبولانس قبرستونو که دیدم فهمیدم ،هر سال فقط یکی رو، می ترسن بیشتر اعدام کنند خلاصه باید به ملت هم جواب پس بدن"
در تاکسی رو میبندم و میرم جلوی دروازه بسته زندان و از نگهبانی رد میشم.
بهش گفتند برو در سوم دست چپ .سلام می کند و جلوی میز رییس زندان می ایستد."حاج آقا خسته نباشید ببخشید مزاحمتون شدم دیروز به من زنگ زدند.......
مادرش را از روی زمین بلند کردند و کمی آب به دستش دادند که نخورد .مادرش زیر لب میگه "این پرده ها رو بکشین نور چشمم رو میزنه دستهایش تار شدند جلوی چشماش که خیس ِ خیس کردند همه چادرش را.
بازهم صدای خشخش بلندگو ها از دور می آید این بار مردی 4 بار داد می زند الله اکبر و 2 بار می گوید اشهد ان لا اله الله .دیگر وقتش رسیده است ، شاید هم خیلی وقت پیش رسیده بود، همان 4 سال پیش.رییس زندان حکم را بلند می خواند ولی صدایش در نمی آید "در شهر شیراز به قصاص محکوم شد" صدای صلوة حضار بلند می شود .پاهایش برهنه است بهش گفتند دمپایی لازم ندارد. باد از لای انگشتانش رد میشود .هوا تاریک است تا حدی که معلوم نیست گرگ و میش شب است یا صبح،شفق است یا فلق.صدای خروس ها بلند می شود و بعد از آن صلوةی دیگر .ملای حاضر در جمع با سر به رییس زندان اشاره می کند .رییس خمیازه ای میکشد و آخوند که چشمانش به دهان او است را نیز به خمیازه وا میدارد ،منتظرند تا کار تمام شود شاید بتوانند قبل از ساعت 8 باز هم کمی بخوابند. پسرک گمان می کرد از هوش خواهد رفت شنیده بود که اگر طناب پاره شود حکم باطل است امید داشت، خدا می دانست که تقصیری بر گردن او نبود حتما کمکش می کرد .شاید در لحظه آخر او را ببخشند.پاهایش روی زمین نبود.
باز هم صلوة فرستاند گلویم درد گرفته بود. من هم می خواستم صلوة بفرستم نفسم بالا نمی آمد صورتم داغ شده بود خودم را تکان میدادم ولی دستهایم باز نمی شد پاهایم را می کشیدم تا به زمین برسد ولی نمی توانستم .دیدم که چند گنجشک از روی دیوار زندان به هوا پریدند و به درون سقف راهروی زندان رفتند دیدم که چادری مشکی پرواز کرد و به سیم خاردار دیوار گیر کرد ،داشت حرکت باد را جهت یابی می کرد.چند ثانیه ای بود که دیگر من نبودم.ناگهان مرده بودم.
گذرت به اینجا می افتد .سرد خانه قبرستان را می گویم .مادرش آمده بود پسرش را ببیند. دو روز بعد از اعدام پسرش به او اطلاع دادند،برایش یک سری دلیل هم آوردند،نفس پسر 20 ساله اش را بریده بودند و از او آغوشی را دریغ کرده بودند که حسرتش را تا ابد خورد .لبانش را به گوش های پسرش نزدیک کرد :"از این به بعد هر وقت بخوام می تونم ببینمت. مادر فدات شه چقدر بچه بودی وقتی رفتی ،چرا این قدر سیاه و کبود شدی،همش می ترسیدم مثل اون رفیقت که گفتی 3 روز بود که تو نمازخانه کشته بودنش ولی کسی نمی دونست، بلایی سرت بیارن.به چشمهایش نگاه می کند و بر روی آن بوسه میزند .شور است.
|
آرشیو ماهانه
|