تاریخ انتشار: ۱۳ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 328، قلم زرین زمانه

آكسينيا

روی همان صندلی که سر شب و در آغاز مهماني آکسینیا* را به بقيه معرفی كردم آرام گرفته بودم. زل زده بودم به همان جای سالن که با هم رقصیدیم و سیگار کشیديم.
بیشتر مهمانها رفته بودند و سالن خلوت شده بود.حتی اگر خیلی آدم اهل تفکری هم نبودم، امشب و در این موقعیت که نه حال خانه رفتن داشتم و نه حتی اینکه از جایم تکان بخورم موارد زیادی وجود داشت که بتوانم به آن فکر کنم.

به اینکه چرا همیشه اگر مهمانی بروم و ابتدا روی یک صندلی بنشینم تا آخر شب دلم میخواهد روی همان صندلی بنشینم. یا اینکه چرا اگر هزار بار و در هزار شب در یک رستوران که ده تا دستشویی دارد به توالت بروم همان توالتی را انتخاب میکنم که بار اول و شب اول رفتم. خب این زیاد مهم نیست. اما انگشت دوم پای آکسینیا از انگشت شستش بلند تر بود. نمیدانم چرا فکر کردم نباید اینطور باشد. یعنی اگر میخواستم آکسینیا یا هر شخصيت زن روس سي ساله دیگری را با آن موهاي طلايي و قد كشيده از دن آرام يا هر رمان روسي ديگري آن هم براي يك شب بياورم به يك مهماني دوستانه هرگز انگشت شست پایش را کوتاهتر از دومی تصویر نمیکردم. خب این هم از قوانین غیر قابل تغییر دنیاست كه همیشه واقعیات با رویاهای ما تفاوت دارند. هرچند این تفاوت ها گاهي بسیار جزئي هستند اما همه ما ميدانيم كه بعضی وقت ها جزییات بسیار مهم هستند.

دوباره سر و صدا بلند شد. دختر ها بلند بلند حرف می زدند. عجب آدم هایی هستند این زن ها! اصلا توجه نمیکنند که وقتی کسی چشم هایش را بسته اما نخوابیده، لابد دارد به چیزی فکر میکند. اگر هم بهشان بگویم دارم فکر میکنم بلافاصله می پرسند: به چی؟‌ و مطمئنم حتی اگر الان نیم ساعت برایشان توضیح بدهم كه داشتم به چه چيزي فكر ميكردم باز هم تنها برداشتي كه میکنند این است كه پای زن دیگری در میان است!

شک ندارم که الان می آیند سر وقت من و می خواهند فقط برای اینکه خیالشان راحت شود که پسر ها هم کمک کرده اند کاسه خالی سالاد را تا آشپزخانه ببرم. در حالیکه به اندازه سر سوزنی برایشان مهم نیست چرا نباید انگشت دوم پای آکسینیا از شستش بلندتر باشد.

- باببببکککک پاشو اینقدر تنبلی نکن!

این صدای پریسا بود و تا آمدم به خودم بیایم با دوتا بشقاب در راه آشپزخانه بودم. سعي كردم به جهت ديدن نيمه پر ليوان فرض كنم اینکه به جای ظرف سنگین سالاد دوتا بشقاب دستم است به دراز بودن انگشت پای آکسینیا در! اما موفق نشدم.

کسی احتمالا در آشپزخانه بشقابی چیزی را شکست. لابد همه الان فکر میکنند کار من بوده.

- بابک جان تو بیا بشین کار نمیخواد بکنی!

زیر لب گفتم: نمیگفتی هم همين كار را مي كردم.

در ورودی سالن آکسینیا را می بینم که شال و کلاه کرده و بی سر و صدا ایستاده. میگویم:

- زاغ سیاه کیو چوب میزنی شیطون؟

- چیکار میکنم؟

- هیچ چی. میگم چرا اینجا وایسادی؟

با مخلوطی از لهجه روسی و فارسي مي گويد: خداحافظ کردم از همه. اما داشتم بچه ها نگاه میکردم .

- یعنی داشتی دنبال کسی میگشتی؟ مثلا یکی که تا خونه ات ببردت؟

آکسینیا خندید و با هم از پله ها پایین آمدیم. موقع راه رفتن دوباره به انگشت های پایش نگاه کردم. متوجه نگاهم شد.

- شما چرا پا برهنه ای؟ یه وقت میخی چیزی نره تو پات!

- من عادت دارم.

- رو آسفالت داغم راه میری احیانا؟ یا رو آتیش؟ ما یه فامیلی داشتیم عین شما بود. کفش که پاش بود انگار سیخی چیزی تو یه جاییشه.

- چه جالب!

- البته اون آخوند بود. نعلین می پوشید.

- نعلین؟

- اگه يه چند ساعت وقت داشته باشي معني نعلين و زاغ سياه و كفتر سفيد و خيلي چيزاي ديگه رو برات ميگم.

- چند ساعت؟

- يعني مثلا تا صبح.

و آكسينيا جواب نداد.

وارد پارکینگ که شدیم آکسینیا به گوشه اي اشاره كرد و گفت:

- اینجا رو نگاه کن!‌ یک نفر خوابه.

كنار ستون دختری روي يك صندلي كه احتمالا مال نگهبان بود سرش را تكيه داده بود به ديوار و خوابیده بود. موهایش ریخته بود روی صورتش و پاهای لختش را که مانتو از رویشان کنار رفته بود جمع کرده بود توی شکمش.

- ولش کن بابا این مجتمع واسه خودش یه شهره. خودش پا میشه میره خونه اشون. بیا بریم.

ماشین را که روشن کردم گفتم: یه دقیقه وایسا من الان بر میگردم.

دختر هنوز خواب بود. موهایش را کنار زدم. مثل بیشتر دختر ها فقط در خواب صورت معصومی داشت.

سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم: خانم!‌ بیدار شین لطفا! اینجا خوب نیست بخوابین. نگهبانا ببینن اذیتتون میکنن.

اما بیدار نشد. دستم را گذاشتم روی پاهایش و لبهایم را تقریبا چسباندم به گوشش و گفتم: خانم!‌ و قبل از اینکه سرم را بلند کنم آرام لبش را بوسيدم. بلند كه شدم دختر چشمهایش را باز کرد.

از دیدن من که بالای سرش ایستاده بودم یکه خورد. بعد پشت سر من چیزی را دید و آرام شد. برگشتم. آکسینیا پشت من ایستاده بود. ایندفعه نوبت من بود که یکه بخورم.

آکسینیا رو به دختر گفت: شما رو تو مهمونی دیدم. چرا اینجا خوابیدید؟

- یه کم زیادی خوردم. منتظر آژانس بودم. حتما اومده و رفته.

گفتم: خب ما می رسونیمتون.

دختر مکثی کرد و گفت: اگه مزاحم نیستم؟

راه که افتادیم دختر به آکسینیا گفت: خانم شما منو یاد مادرم انداختید. اونم همیشه منو با بوس از خواب بیدار میکرد! انتظار نداشتم صراحتا به دختر بگويد كه كار او نبوده اما باور پذير هم نبود كه هيچ عكس العمل منفي نشان ندهد.

امكان داشت هر چه از سر شب رشته بودم پنبه شود. اما نبايد فراموش مي كردم كه آكسينيا را من با خودم امشب آورده بودم اينجا. با هم رقصيده بوديم. مشروب خورده بوديم. كاري كرده بودم شب خوبي داشته باشد. اگر نه الان احتمالا در خرابه اي در تاتارسك هنوز داشت دنبال عشق گمشده اش مي گشت و شام به جاي لازانياي مهماني امشب در يك ليوان فلزي سوپ رقيق با نان كپك زده خورده بود. اينها چيز هايي نيست كه بشود به سادگي از كنارش گذشت و آكسينيا هرچه بود انسان بود و معني خيلي چيز ها را مي فهميد. در واقع در اين لحظه آكسينا ٬ آكسينياي من بود نه آكسينياي شولوخف. آكسينياي من گرچه آنگشت دوم پايش بلند است اما مي تواند بدون اينكه برايش مهم باشد كه باور پذير است يا نه ٬ و فقط به اين دليل ساده كه من ميخواهم ٬ كاري را بكند كه من دوست دارم.

براي مدتي هر دو ساكت بوديم تا اينكه گفتم: انتظار داشتي با لگد بيدارش كنم؟ يا داد بكشم كه همه بيدار شن؟

آکسینیا لبخند زد و گفت: من وقت دارم. بهم ميگي زاگ سياه يعني چي؟!

پايان

*توضيح: آكسينيا نام شخصيت زن اصلي رمان دن آرام اثر شولوخوف نويسنده روس است.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه