خانه
>
قصه زمانه
>
نامزدهای دریافت جایزه
>
برق صلواتی
|
داستان 318، قلم زرین زمانه
برق صلواتی
تنها من نبودم، همه بودند، ومن دارم تقاصش را پس میدهم. بچهام، محمدم دارد از دست میرود. ماران کنند موران کشند. وقتی آذر خانم آنجوری خودش را دار زد، همه گفتند تو بودی. فقط من بودم؟ من هم عین همه. آنقدربهش سگ محلي کردیم که آن بلا را سرخودش آورد. بعد از آن روز جواب سلامش را هم نمیدادیم؛ انگار با سلام کردنش به عصمت و شرافتمان توهین میکرد. آب هم مقصر بود؛ فلان فلان شده اگر دمش به دم برق وصل نبود و با رفتن برق قطع نمیشد، شاید آنقدر به هم نمیریختیم که فکر کنیم باید دست به هر کاری زد. اینجوری شاید آذر خانم بدبخت هم حالا زنده بود. اصلاً نفهمیدم چرا آن بلا را سرخودش آورد. ما که چیز بدی بهش نگفته بودیم؛ شغلش بود، یا میگفتند هست. گفتیم:
- آذرخانم این کار را میکنی؟
یادمه هنوز، چشمهاش یک چیز دیگرگفت ولی زبانش نه نگفت. گفتیم:
- موقتی که فعلاً یارو چند وقتی این دوروورها نیاید تا بتوانیم پولی جمع کنیم و سگخور اداره برق کنیم.
من گفتم. خودم سر صحبت را باز کردم، همه بودند ، اما من گفتم. اصلاً آن موقع نفهمیدم که ناراحت شده؛ به خودم گفته بودم:«این کاره است، یا میگویند که هست، پس چرا ناراحت شود؟» هیچچی نگفت و بعد خودش را...!
بچه فلان فلان شده فریده خانم هم قوزبالاقوز، که بی پنکه و کولر میگفتی الاالله گرمازده میشد، بعد هم از بالا و پایین ول. اصلاً گور بابای هرچه بچه است که اولش باید نگران شلکن سفتکن گهاش باشی و بعد هم درس و کتاب و شاشکف کردهاش. یک شب که محمدم همه خورش چرب و چیلی را که تو شکمش قاروقور میکرد، قی کرد تو راه پله و من دست پاچه شده بودم که الان است، امیری، مردیکه غرغروی همسایه بیاید، بنده خدا آذر خانم چهقدربهم کمک کرد. دستمال برداشته بود و تمام آن لوبیا، گوجهفرنگی، سس قرمز و هر کوفت دیگری را که محمد قی کرده بود تندتند تمیزمیکرد. بیچاره آنهمه کمکم کرد و من سردستی تشکری کردم، بفرمایی هم زدم و چپیدم تو آپارتمانم. یک دعوت خشکوخالی هم نکردم. بیچاره پسرش، پسر آذرخانم، همسنوسالهای محمد خودم بود، اسمش هم محمد بود. طفل معصوم را هیچکی به بازی نمیگرفت. محمدم میگفت:
- یکوقتهایی که یار کم میآوریم بازیش میگیریم، ولی تا میتوانیم زخموزیلیش می کنیم؛ با آن ننهاش، حقش است.
حالا هیچ خبری از آن طفلک ندارم، خدا کند عاقبت بهخیر شده باشد، نه مثل محمدِ من ...! خرابهای بود نه خیلی دور از خانه ما که نمیدانم کدام بسازبفروش پدرسوختهای دورش دیوار کشیده بود و ولش کرده بود به امان خدا. یک روز دم دمای غروب از خرید برمی گشتم؛ نمیدانم چه شد که دنگم گرفت از شکاف دیوار نگاهی تو خرابه بیندازم، که ای کاش نینداخته بودم، بچهها همه صف ایستاده بودند، محمد آذر خانم را دراز کرده بودند و صف ایستاده بودند، و من، منِ بیوجود هیچچی بهشان نگفتم. حتی نرفتم به آذرخانم بگویم. میدانم خدا از سر تقصیرم نگذشته که محمدم را ...
بعدها خیلی از کاسه کوزهها سرمن شکست، ولی همه بودند، من فقط پیشنهادش را دادم. خوب کار بدی هم نکردم؛ فکر میکردم آن کاره است، یا میگفتند که هست. مثلاً معصومه خانم، خودش گفته بود، به ارواح خاک مادرش قسم خورده بود که دیده، خوب یادم است که میگفت حدود دو نیمه شب بوده، آذر خانم داشته با مردکچلی از پلهها بالا میرفته، پاورچین، دست مرده هم پشت کمرش بوده و داشته کمرش را میمالیده. آن یکی همسایه، اسمش چی بود؟ همان که روزها میرفت خانه مادرش تا شب شوهره برود و بیاوردش خانه، او خودش میگفت:
- یکی یک دانهام را کفن کنم اگر دروغ گفته باشم، دیشب که از خانه مادرم برمیگشتیم، دیروقت بود، آذر خانم با یک بابایی تو ماشین، تو یک ماشین قرمز، داشت بوس و کنار میکرد.
بعدها که آن اتفاق افتاد بیشتریها بهتان زدند که من بودم. من که آنروز مخش را کار گرفتم تا با مامور برق...؛ ولی مگر اکرم خانم کم به او بدی کرد؟ چه قشقرقی سرش درآورد؛ فقط خواجه حافظ شیرازی نمیدانست که رفته بوده خانه اکرم خانم و با شوهر اکرم خانم...! تازه من همان موقع گفتم، حالا هم میگویم، تقصیر آذر خانم بدبخت نبود؛ او فقط رفته بود کمک کند.
شوهره، داشته دخترش را میزده؛ مثل اینکه با یک پسرهای دیده بودش. اکرم خانم هول میکندو میآید تو راهرو که به دادم برسید:«دختره را کشت.» آذر خانم میدود بالا که کمک کند. اکرم خانم میگفت:« سروپابرهنه بوده» اما آدم تو این موقعها که نمیتواند به این چیزها فکر کند. طفلک میرود بین دختره و باباش میایستد. چند تایی هم تو سروکله خودش میخورد تا بالاخره میتواند دست مرده را بگیرد و بگوید:
- چه کار داری با خودت میکنی مرد؟ میخواهی سکته کنی؟
نمیدانم چه میشود که شوهر اکرم خانم گریهاش میگیرد. شاید هم انتظار نداشته تو این هیروویری و بزن وبکش یکی بیاید و به جای اینکه از دختره دفاع کند به او فکر کند، این میشود که شروع میکند با آذر خانم درددل کردن. میگویند شوهره تعریف کرده بوده که چهجوری تو ادارهاش پول کم آورده و برای همین اعصابش خراب بوده و دخترش را زیر مشتولگد گرفته بوده است. بعدها اکرم خانم هو انداخته بود که صحبتشان جوری باهم گل انداخته بوده که محرم و نامحرمی و همه چیز از یادشان رفته بوده؛ آنقدر که اکرم خانم دست دختره را میگیرد و میرود خانه همسایه. میگفت:
- از آن روز شوهرم هوایی شده.
بینی بینالله من یکی چیزی ندیدم. هر چه هم میگویم از این و آن شنیدهام .ولی خداییش اکرم خانم زن بدکینهای بود؛ زده بوده و آذر خانم چند باری توی کلاس قرآن محل شرکت کرده بوده. نمیدانم چه میشود که لامپ مسجد پلقی میترکد. اکرم خانم میگوید چون او پاک نبوده این جور شده، و کاری میکند که پای زن بیچاره رااز کلاس قرآن میبرد. تازه بعداً از قول آذر خانم نقل میکند که گفته بوده:
- درسم را نخوانده بودم، هی خدا خدا کردم بهم نرسد، یکی به من مانده لامپ ترکید، قربان عظمت خدا بروم.
اکرم خانم چو انداخته بود که یارو فکر میکند یکی از نظر کردهها است و این جوری انگ مشنگی و شیرینعقلی هم به آذر خانم زده بود.
خدا از من نگذرد، من هم عین همه خیلی چیزها در باره آن طفلکی باورم شده بود. این بود که آنروز، با آن همه پررویی ازش خواستم با مامور برق....، ولی الحق بقیه هم بودند. من گفتم، خودم مخش را کار گرفتم، اما بقیه چی؟ نبودند یعنی؟ همه با هم دورهاش کردیم و نگذاشتیم درست و حسابی فکر کند و بعد...، تو راهرو ساختمان، خودمان را ازش کنار میکشیدیم که مبادا تن عفیفمان به تنش بخورد. لااقل میتوانستیم رختهایش را، آنروز، همانروز کذایی، موقعیکه او با ماموره بالا بودند، آب بکشیم و پهن کنیم. مادر مرده را، هیچوقت خبر نمیکردیم. هرکدام دو یا سه لگن توی حیاط میآوردیم. تو یکی سفیدها را خیس میکردیم، لباسهای رنگی را توی آن یکی، یک تشت بزرگ هم داشتیم برای خیساندن ملافهها. نه اینکه ماشین لباسشویی نداشته باشیم، داشتیم ولی لعنتی برق صلواتی آنقدر بازی در میآورد که ماشین لباسشوییهامان یا سوخته و یا نیمسوز شده بود. آذر خانم آن روز صبح به یکی گفته بود:
- دستم خیلی درد میکند، دست تنها نمیتوانم لباس بشورم.
ما ازاو پرسیدیم:
- خب، تو چه گفتی؟
- هیچچی، انگار که نشنیدهام، بهش پشت کردم و از پلهها آمدم پایین.
با پای لخت رفته بودیم توی تشت؛ پای یکی سفید، یکی سبزه، لباسها را لگد میکردیم. نمیدانم به آبکشی لباسها رسیده بودیم یا نه که بچهها آمدند و گفتند که آمدهاند، سرخیابانند، دارند سیمها را قطع میکنند. ما هم مثل خیلی از خانههای محل کنتور نداشتیم و برقمان صلواتی بود. برق خانه را با یک سیم از برق خیابان گرفته بودیم. نیم ساعتی وقت داشتیم تا به خانه ما برسند. نمیدانم چه شد که از دهن من ناقصعقل پرید:
- برویم دنبال آذر خانم، شاید بتواند کاری کند.
- چه کار آخر؟
وقتی گفتم، یکی گفت:
- عین پااندازی است، من یکی نیستم.
- چه کار دیگری میتوانیم بکنیم؟ یک راه داریم، آن هم خریدن کنتور است که الان پولش را نداریم، او هم یکی از آدمهای ساختمان است. باید کاری را که میتواند بکند، همهتان هم که میگویید این کار را خوب بلد است.
- بعدش چی؟
- تا دوباره سروکله برقیها پیدا شود خدا کریم است، زود به زود که نمیآیند.
در خانهاش را که زدم گفتم:
- شنیدهام دستت درد میکند، چرا رختهایت را نمیآوری با هم بشوریم؟
جوری نگاهم کرد که بمیرم هم یادم نمیرود چشمهایش چه برقی زد. شلنگ آب را که برایش گرفته بودم، به زنی خودم نمیتوانستم چشم از پاهایش بردارم. حیف آن همه رعنایی که رفت زیر خاک، پوسید واز بین رفت. به آب کشیدن رختهایش نرسیده بودیم که ماموربرق آمد. وقتی داشت با ماموره از پلهها بالا میرفت، پاهایش یاری نمیکرد انگار، و ما نکردیم حتی رختهایش را آب بکشیم.
دیشب خوابش را دیدم. یک دست لباس سیاه برایم آورده بود. گفتم:
- نمیخواهم، این را چرا برایم آوردهای؟
گفت:
- تو نمیدانی، لازمت میشود.
|
آرشیو ماهانه
|