تاریخ انتشار: ۱۱ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 314، قلم زرین زمانه

یک شغل شرافتمندانه


مارال صبح یک روز زیبای بهاری تصمیم گرفت جنده شود. ساعت چیزی بین هشت و نه صبح بود. تازه از خواب بیدار شده بود. روی تخت کوچکش در طبقه دوم خانه کوچکشان دراز کشیده بود. یک دست را روی پیشانی گذاشته بود و دست دیگر بین حفره مابین دو پستان کوچکش قرار داشت. تا ده دقیقه قبل هرگز به این مسئله فکر نکرده بود. حالا بعد از اینکه از خواب بیدار شد و کمی در جایش غلت زده بود و در اندیشه این بود که یک روز خنک بهاری برای افراد بیکار میتواند بسیار خسته کننده باشد، ناگهان با قطعیت به این نتیجه رسید که شغلی درخشان برای خود پیدا کرده است. در حقیقت آن التهاب و دو دلی که معمولا انسان هنگام تصمیمات بزرگ زندگیش میگیرد را هرگز تجربه نکرد.

اگر قرار بود انگیزه این تصمیم مهمش را برای کسی تشریح کند قطعا درکش نمیکردند. اصولا دلیلی نداشت بخواهد انگیزه کارش را برای کسی شرح بدهد. تنها کسانی که این تصمیم برایشان مهم بود خانواده‌اش بود، آنهم بعد از اینکه از موضوع با خبر میشدند، یا نیروی انتظامی بعد از اینکه دستگیر میشد. خب باید سعی میکرد آنها هرگز از شغل او با خبر نشوند.

حتی قادر نبود برای شهره، بهترین دوستش، انگیزه انتخاب این شغل را شرح بدهد. میتوانست دلیلی را که هر کسی در وهله اول به ذهنش میرسید قطار کند. لذت جویی و کسب ثروت، اما رد کردن این انگیزه‌ها به همان سادگی عنوان کردنشان بود. برای لذت جویی سالها بود که دوست پسر داشت و هر از گاهی دوست پسرش را عوض میکرد و همین عوض کردن‌ها باعث شده بود لذت سکس با افراد مختلف را بچشد. هیچیک از دوستان پسرش از لحاظ مالی نمی‌گذاشتند به او سخت بگذرد. به بهترین پارتی ها میرفت و هر از گاهی هدیه‌ای دریافت میکرد.

قصد نداشت در این صبح زیبای بهاری در خصوص انگیزه این تصمیم فکر کند. بیشتر ترجیع میداد در مورد محسنات این تصمیم فکر کند.

دلیل این تصمیم هر چه بود، این نبود که باکره‌گیش را در شب زمستانی حدود هفت سال پیش همراه با درد و رنج و لذت توسط برادر شخصی که دوستش میداشت از دست داده بود. در حقیقت مارال شک نداشت که اگر باکره نبود باز این شغل را انتخاب میکرد و به اولین مشتری اجازه میداد که باکره‌گیش را بردارد. این طوری میرید به تئوری همه تئوریسینهایی که معتقد بودند دختر باکره امکان ندارد فاحشه بشود.

در حال حاضر خانه پدرش زندگی میکرد و مشکل اساسی انتخاب این شغل برای او این بود که نمیتوانست شب بیرون بماند. چند باری که شب با بچه‌ها بیرون مانده بود منزل شهره را بهانه کرده بود. این راه حل همیشه در دسترس بود. حسن خانه شهره این بود که هیچوقت کسی گوشی تلفن را برنمی‌داشت. شهره یک مادر پیر داشت و بس. گوشش کمی سنگین بود اما دلیل اصلی که گوشی را برنمی‌داشت این نبود که صدای زنگ را نمی‌شنید دلیل این بود که از داخل گوشی تقریبا چیزی نمی‌شنید.

با این وجود اگر غیبت‌ها طولانی میشد، باعث برانگیختن شک خانواده‌اش میشد. بهتر بود شبها کار نکند. از اول صبح میتوانست کار را شروع کند تا حدود ساعت ده شب. این محدوده آزادیش برای حضور در بیرون از خانه بود. ساعت کار بدی نبود. خیلی از دخترها همین مقدار آزادی را هم نداشتند. اوایل وقتی ساعت ده شب به منزل میرسید پدر چشم غره‌ای برایش میرفت اما چیزی نمی‌گفت. حالا دیگر مدتها بود به دیر آمدن او عادت کرده بودند. از طرفی بعد از ده ساعت کار حتما نیاز به استراحت داشت.

هنوز نمی‌دانست عموم مشتریان از خانم‌های حرفه‌ای بیشتر خوششان میاید یا خانم‌های غیر حرفه‌ای. خودش از دیدن زنهای حرفه‌ای در این کار، در معدود فیلمهایی که دیده بود عقش میشد. هر چه بود او یک آماتور محسوب میشد و این موضوع البته به مهارت مرد هم بستگی داشت. او به هیچ عنوان دوست نداشت در این شغل حرفه‌ای شود. علاقه یک مرد به فاحشه‌های حرفه‌ای میتوانست ناشی از یک جور عقده‌هایی باشد که در طول عمر مرد در او انباشته شده است و حالا در رابطه جنسی به شکلی نمود پیدا میکرد. فروید بود که این را گفته بود؟

مثلا خودش تا حالا با چند نفر رابطه جنسی داشت و هر کدام عادت خاص خودشان را داشتند. به جز برادر دوستش که اولین نفر بود و رابطه با او فقط انحصار به همان یکبار بود به عبارتی علی- تاجیک- کامیار- بیژن- مهرداد- رضا- فلاح و محمد. یعنی نه نفر. کلی فکر کرد تا تمام این نفر را به یاد آورد.

دستش را بیشتر در حفره مابین دو پستانش فرو کرد. یاد آوری رابطه‌اش با این پسرها لذتی را در وجودش دواند. ویژگی مشترک همه این پسرها بدون استثنا در ترس و سرعت عمل‌شان بود. انگار هر لحظه میترسیدند که مارال پشیمان شود و بگوید:« نه دیگه نمیشه، بسه»و درست در حساس‌ترین لحظه‌ی که جلوگیری از ادامه کار می‌توانست هر مردی را دیوانه کند جلویشان را بگیرد. یا اینکه نیروی انتظامی بریزد داخل خانه و حین عمل دستگیرشان کند. همین سرعت عمل پسرها که انگار عملی دزدی را انجام میدهند بزرگترین نقطه منفی این رابطه‌ها بود. در بین اینها بیژن و علی ممکن بود که حق داشته باشند، چون با بیژن داخل مغازه ملاقات میکرد و هر بار که می‌خواستند عشق‌بازی کنند، از داخل مغازه کرکره را پایین می‌کشید و مغازه ناگهان تاریک تاریک می‌شد و بعد بیژن بدون اینکه به جزییات بپردازد سریع کارش را تمام می‌کرد. بعد از اینکه کرکره دوباره بالا میرفت او مجبور می‌شد در اتاقک کوچکی پشت مغازه که فقط به اندازه دو موزاییک گنده جا داشت منتظر بماند و آنقدر روی چهارپایه کوچک آنجا بنشیند که بیژن به او اطمینان دهد دیگر خبری نیست و او بتواند بیرون بیاید. اینجا جایی بود که بیشترین احساس گناه را از رابطه جنسی میکرد. مارال هیچ علاقه‌ی به این همه مسخره بازیها نداشت. هیچ کس اینقدر بیکار نبود که زاغشان را چوب بزند. در ثانی اگر کسی از این ماجرا بو میبرد برای گرفتن حقش میامد چه سودی از خبر کردن نیروی انتظامی میبرد؟ هیچوقت از این طرز رابطه جنسی لذت نبرده بود بیشتر به خاطر اصرار بیژن در آن محل تن به این کار میداد.

با علی روزهای چهارشنبه تمام فصل بهار و بخشی از تابستان را در خانه مارال قرار می‌گذاشتند. این جسورانه ترین پروژه او بود. روزهایی که مادر و پدر و به همراه مرضیه و شوهرش در باغ کرج جمع می‌شدند. و او هر بار که با علی برنامه‌ی داشت یک بهانه‌ایی میاورد که باغ نرود و هر بار علی با اینکه تا صبح در خانه‌شان می‌ماند با اضطراب و عجله جوری رفتار می‌کرد انگار قرار است همین الان بابای مارال از در وارد شود. اگر این کار چند بار در طول شب ادامه پیدا می‌کرد باز تغییری در رفتار علی دیده نمی‌شد. چه در حین عمل چه بعد از آن که بی حال روی تخت میافتاد با ترس به در اتاق خیره می‌شد. علی معمولا تا صبح می‌ماند و همیشه قبل از طلوع آفتاب با بوسه از او خداحافظی می‌کرد و از در خارج می‌شد. مارال گاهی نیمه شب در آغوش علی از خواب بیدار می‌شد و به بدن لاغر و استخوانی او خیره می‌شد. دماغ زیبای تراشیده‌اش را نگاه می‌کرد و موهای حنایی رنگش را و فکر می‌کرد اگر همین الان بابا از در داخل شود و او را به آن وضع در آغوش علی ببیند چه خواهد شد؟

حتی تصور گیر افتادن برایش وحشتناک بود. این طرز رابطه با علی و بیژن بیشترین ترس از گرفتاری را برایش درست کرده بود. خیلی بیشتر از رابطه‌اش با آن هفت نفر بقیه. و یک جور هیجان خاصی که حالا که از حاشیه امن به آن نگاه میکرد برایش لذت بخش بود در تنش دوید. به جز سرعت عمل این پسرها همه قبل از کار و حین عمل کلی قربان صدقه‌اش می‌رفتند. جملات در کل شبیه هم بودند. «‌تو خیلی نازی» «‌خیلی قشنگی» « دوست داشتنی هستی» « حرف نداری»‌ و از این حرفها. اما بعضی ها جملاتی می‌گفتند که کلی برایش لذت داشت. جمله‌ای که به یک نکته اشاره میکرد که کسی تا به حال متوجه آن نشده بود و مثل بقیه تعارف‌ها کلی نبود. جملاتی که تازه‌گی داشت و شاید برای اولین بار در دنیا از دهان کسی خارج می‌شد. مخصوص او. از این لحاظ از کامیار خیلی خوشش میامد. مثلا هر بار موهایش را کوتاه می‌کرد کامیار جمله‌ای در این رابطه می‌گفت که بسیار دلنشین بود. یا زمانی که به هر دلیلی با هم قهر و آشتی می‌کردند کامیار دریایی از کلمات مبتکرانه داشت که سرش هوار می‌کرد. اگر لاک می‌زد یا اگر به ابرویش دست می‌زد یا هر حرکت دیگری از چشم کامیار پنهان نمی‌ماند و بلد بود جمله ای خاص بگوید که شنیدنش نوعی لذت را در سرتاسر بدنش می‌دواند. شاید به خاطر اینکه کامیار در بین تمام دوست پسرانش تنها کسی بود که متاهل بود. در عوض رضا گیج خدا بود. یکبار موهایش را مش کرده بود و هر کور و کری او را دیده بود متوجه این تغییر شگرف در او میشد ولی رضا با دیدن موهایش یک اشاره هم به او نکرده بود.

یک ویژگی کلی همه آنها این بود که بعد از اتمام کارشان ناگهان وا میرفتند و دیگر جیک نمی‌زدند. انگار از کارشان پشیمان شده باشند یا اینکه درست مثل دستگاهی که سیمش را از برق کشیده باشند خفه می‌شدند.

یک چیز از این به بعد مسلم بود دیگر نمی‌توانست با کسی رابطه مفتی داشته باشد. البته با هیچیک از این نه نفر در حال حاضر رابطه‌ای نداشت، اما اگر نفر دهمی به عنوان دوست پسر پیدا می‌شد رابطه مفتی معنی نداشت. پول یا هدیه فرق نمی‌کرد خدمات مفتی تعطیل. درست است که به خاطر فقر این شغل را قبول نکرده بود اما تجارت چیزی بود که هر کس باید در کارش در نظر داشته باشد.

یک مورد دیگه اندازه معامله‌ها بود. گفته‌های زیادی در مجلات یا اینترنت خوانده بود که برای زنان اندازه معامله اهمیتی ندارد و خودش شخصا به همه این حرفها پوزخند می‌زد. از بعد از رابطه با مهرداد که هفت ماه کمی بیش و کم طول کشیده بود و جدا دوره‌ای عالی بود دیگر هرگز کسی مثل او را تجربه نکرده بود. رابطه با مهرداد در تمام این هفت هشت ماه همراه با لذت و درد و وحشت بود. مهرداد شخصا آدم خشنی بود و این مسئله همراه با آن معامله بزرگش کار را سخت تر میکرد. انگار کسانی که این اندازه معامله را دارند خشونت‌شان بیشتر است. بیشترین مقدار درد و وحشت همان اول کار به سراغش میامد. قبل از شروع کار، دیدن آن معامله بزرگ که هر کسی را از جا می‌رماند اضطراب را در تنش می‌انداخت. بلافاصله بعد از دخول و از بین رفتن درد اولیه نوعی لذت جایگزین آن می‌شد که درست به شدت و حدت اندازه معامله عمیق‌تر و شدیدتر از بقیه پسرها بود. از اینجا بیشتر در تردید و دودلی به سر می‌برد که آیا آرزو کند کار پسر تا ابد طول بکشد یا هر چه زودتر تمام شود. بعد از آن وقتی دیگر پسر توی او نبود و مثل یک تکه گوشت شل روی بدنش می افتاد یک نوع راحتی و ارضایی به سراغش می‌امد که بعدها با هیچکس نتوانست مشابه آنرا تجربه کند. باقی می‌ماند تمنا از طرف او برای تکرار همین عمل در اولین فرصت ممکنه.

کوچک‌ترین معامله‌ای که بین دوستانش تجربه کرده بود... آه چطور یادش رفته بود شهرام. این یکی طفلک انگار هیچی نداشت. رابطه با او سه ماه بیشتر طول نکشید اما چقدر زود یادش رفته بود حتی جزو نه نفری که چند دقیقه قبل شمرده بود نیاورده بود. یعنی اندازه معامله به ذهنیت و در خاطره‌ها ماندن بستگی دارد؟ اگر این موضوع حقیقت داشت بعد از شصت سال کار کردن به عنوان جنده، اگر چهار یا پنج مورد مثل مهرداد به تورش میخورد فقط همین‌ها در یادش میماند. این‌طوری تمام جنده‌های کهنه کار میتوانند بگویند که با چهار یا پنج نفر بیشتر رابطه نداشته‌اند. در حقیقت تنها همین موارد هستند که علاوه بر اینکه در یادها می‌مانند ارزش ذکر کردند دارند. سه ماه رابطه با شهرام برایش کوچکترین لذتی نداشت. شهرام بچه آرامی بود. طبیعتش آرام بود. بیشتر از اینکه به فکر رابطه جنسی باشد به فکر قربان صدقه رفتن و ایجاد نوعی فضای عاشقانه بود که فقط برای افرادی با روحیه خودش جالب بود. دو بار اولی که با او در خانه تنها شده بود شهرام برایش هزار جور بامبول با نوار و فیلم و کتابهای شعر احمقانه‌اش در آورده بود و علیرغم اینکه این فیلمها و کتابها حتما صحنه‌های عاشقانه و بوس و کنار داشتند شهرام از کنار آنها با سرعت رد می‌شد. او لذت عشق‌بازی را تنها در صحبت از آن می‌دید. بار سومی که با هم در خانه شهرام قرار گذاشتند مارال هوس انگیزترین لباسش را زیر مانتو پوشید یک تاپ ناف شو با یک دامن بسیار کوتاه . می‌خواست زیر دامن شورت نپوشد اما احساس خیلی بدی که همان چند دقیقه‌ای که با دامن بدون شورت در اتاق چرخ زد برایش درست شد، باعث شد تصمیمش را عوض کند. شهرام بدون توجه به او سرگرم پیدا کردن نوار کاستی بود که می‌خواست در ضبط بگذارد. مارال مانتواش را در آورد. بقیه ماجرا خود به خود از وقتی که شهرام برگشت و او را با تاپ و دامن کوتاهش دید اتفاق افتاد. انگار با هم از قبل هماهنگ شده بودند. همه چیز کاملا از روی غریزه اتفاق افتاد و البته این وسط فقط شهرام بود که راضی شد. معامله شهرام انگشت کوچک یا اشاره مهرداد را به یادش می‌اورد. خوب یادش مانده بود که آنروز چقدر سرخورده شده بود. از فردای همان روز بود که تصمیم گرفت این رابطه را به شکلی محترمانه قطع کند. و شهرام از فردای همان روز تصمیم گرفت که این رابطه را تا ابد ادامه دهد.

ناخود آگاه دلش به حال کسی سوخت که با شهرام ازدواج کند و احیانا ناچار بود تا ابد با او زندگی کند. وحشتناک بود. زن شهرام هرگز معنی سکس واقعی را نمی‌فهمید. حالا نعمت آشنایی با پسران و چشیدن طعم انسانهای مختلف را می فهمید. سه ماه کلا با شهرام دوست بود و چهل روز از آن روزی که اولین بار با هم سکس کردند طول کشید تا بتواند از دستش رها شود. رابطه با شهرام بدترین رابطه ای بود که تا حالا داشته بود. چون از سکس با او هیچ لذتی نمی‌برد فقط به خاطر اصرار شهرام تن به اینکار می‌داد.

حالا با شغل جدیدش می‌توانست طیف این آدمها را از نه نفر به نهصد هزار نفر افزایش دهد. رابطه متفاوت با افراد متفاوت. افرادی با اخلاقیات متفاوت و اندازه‌های معامله متفاوت. البته تجربه سکس‌اش با این نه یا ده نفر ثابت کرده بود که اکثر مردم از اندازه معامله استانداردی برخوردارند. استفاده دراز مدت از معامله‌های بزرگ می‌توانست به کل دم و دستگاهش را از ریخت بیاندازد. یکی از وحشتهایی که در طول رابطه با مهرداد دست از سرش برنمی‌داشت لغت گشاد بود کلمه‌ای که همیشه بعد از رابطه با مهرداد ناخودآگاه به ذهنش می‌رسید.

مارال با لذت در رختخواب جابجا شد. نسیم خنکی از پنجره نیمه باز اتاق به درون وزیده لرزش مطبوعی او را فرا گرفت. بیشتر در زیر پتو فرو رفت.

ادامه این کار باعث میشد در شهر مشهور شود. از آن شهرت‌های کاذب. این‌را دوست نداشت. این بزرگترین ایراد این شغل بود. بعد از چند سال کار کردن در این رشته ممکن بود نصف جوانهای جنده باز شهر او را بشناسند. ممکن بود خبر به گوش پدرش برسد. اوه بابا حتما می‌کشتش. بابا ایمان داشت دخترش فرشته است.

اما در آمد این کار بد نبود. برای هر بار رابطه سی هزار تومن نرخ می‌گذاشت اما با 25 هزار تومن راضی میشد. جوانهای ایران عادت داشتند سه چهار نفری این کار را بکنند. مثل آن باری که تاجیک احمق نتوانسته بود خانه‌اش را خالی کند و نه توانسته بود مثل هر بار خانه دوستش احمد را برای مدتی در اختیار بگیرد و او را با اصرار به خانه یکی از دوستانش برد. مارال آن‌روز حس بدی داشت یک جور اضطراب، اصرار کرده بود:«‌ نمی‌شه حالا امروز رو بی خیال شی؟ بیا بریم سینما » و تاجیک با حرص گفته بود:« تو بیا کاریت نباشه» مارال بدش نمی‌امد. هیچوقت از سکس بدش نمی‌امد. رفت.

خانه این دوست جدیدش در جوادیه بود. در یکی از کوچه پس کوچه‌های اطراف جوادیه که نتوانسته بود آدرسش را یاد بگیرد. وسط کوچه‌ای بزرگ که پر بود از درختان کهنسال، جلوی در خانه‌ای جنوبی ایستادند، تاجیک زنگ دری را فشار داد. جوانی قد بلند و لاغر با لباسی سراسر مشکی پوش و ته ریش بسیار نامرتب و بی‌ریخت در را باز کرد. با تاجیک سلام نکرد. بدون هیچ مقدمه‌ای گفت:« بفرمایید» و از چهار چوب در کنار رفت. خانه جنوبی بود و از آشپزخانه شروع می‌شد که درست کنار در ورودی بود و دو تا اتاق بزرگ تو در تو. از درون اتاق همهمه صحبت دو نفر به گوش می‌رسید. تاجیک دستش را گرفت و بدون توجه به صاحبخانه از پله‌ها بالا رفتند.

مارال وقتی داخل اتاق طبقه دوم شدند اول از همه پرسیده بود:« این یارو کی بود؟»

« نمیدونم من نمی‌شناسمش از دوستای رضاست»

بالا دو اتاق کوچک تو در تو بود. داخل اتاق یک فرش و یک ملافه تمیز پهن شده بود. روی تاقچه یک آینه و 6 یا 7 تا شانه بود. کنار آینه یک بسته دستمال کاغذی نو بود. به جز اینها در یک گوشه اتاق یک دستگاه پخش نوار کاست بسیار کوچک بود. پنجره ای در اتاق نمای آنرا به سوی ساختمانهای جنوب کوچه باز میکرد. مارال مانتواش را خارج کرد و روی ملافه نشست.

تمام مدتی که در دو اتاق کوچک با هم تنها بودند و تاجیک با حرص و ولع با او ور میرفت مارال به سه نفری فکر میکرد که در اتاق پایین بودند و سعی میکرد صدایش را که تازه‌گی در رها کردنش لذتی حس میکرد کنترل کند.

تاجیک کارش را تمام کرد، شلوارش را پوشید. زیپش را بالا کشید و گفت «‌ دستشویی تو پاگرد بود؟»

مارال شانه بالا انداخت. تاجیک از اتاق خارج شد.

مارال تازه فرصت کرده بود لباسش را مرتب کند که در باز شد و همان پسر ریشو داخل شد. مارال با دیدنش جیغ کوتاهی کشید. جیغی نه چندان بلند. پسر لبخندی به لب داشت اما به نظر می‌امد دستپاچه و کمی خجالتی است. مانتو مارال زیر پایش افتاده بود آنرا برداشت گفت:‌« چی میخوای؟ تاجیک رفته پایین»

پسر همچنان لبخند به لب داشت. دندانش زرد بود. یقه پیراهنش از کهنه گی نخ نما شده بود. به نظرش رسید که بوی شدید سیگار به همراهش داخل شد. شاید بوی حشیش بود. در هر صورت زیاد بوی خوبی نبود. انگار بوی سیگار به تن او چسبیده بود. مچ دستش را گرفت.

مارال جیغ زد. این‌بار بلند و کنترل نشده. پسر به سرعت دستش را رها کرد. گفت:«‌ساکت خانم من که کاری نکردم»

برای بار سوم جیغ زد. این‌بار آرامتر. پسر به سرعت از اتاق خارج شد، هم‌زمان تاجیک از در اتاق پرید تو. مارال در حالی که از فرط عصبانیت می‌لرزید مانتواش را به تن کرد روسریش را چنگ زد.

تاجیک خیلی تلاش کرده بود آرامش کند. همراه او از پله‌ها پایین آمد و مرتب التماس میکرد که آرام‌تر باشد.

در طبقه هم‌کف صدای نفسی از داخل اتاق در نمی‌امد. مارال با عجله وارد حیاط شد کفشش را پوشید و از در زد بیرون. تاجیک همچنان دنبالش بود. در خیابان وقتی خیالش نسبتا راحت شد که از خطر دور است رو به تاجیک کرد و گفت: «‌ برو گم‌شو»

به یک تاکسی گذری دست تکان داد. تاکسی نیاستاد. تاجیک همچنان داشت التماس میکرد. صدایش را بلند کرد و با قوین‌ترین صدایی که میتوانست از گلویش خارج کند داد زد: « گفتم برو گمشو»

این‌بار یک ماشین شخصی جلوی پایش توقف کرد. با عصبانیت پرید توی ماشین به راننده گفت مهرآباد و به تاجیک نگاه کرد که کنار خیابان ایستاده بود و با حیرت و افسوس و ناراحتی نگاهش میکرد.

دیگر تاجیک را ندید چند باری تاجیک سعی کرده بود با او تماس تلفنی بگیرد تا صدای او را شنید گوشی را قطع کرد. رابطه نه ماهه‌ای که در کوه با تاجیک شروع شده بود این‌گونه تمام شد.

اگر مشتری هفت هشت نفری پیدا میکرد می‌توانست روزی دویست هزار تومن هم کاسبی کند. اگر سه هفته در ماه کار می‌کرد، می‌شد به عبارتی دو میلیون تومن. اگر جمعه‌ها کار نمی‌کرد باز چیزی حدود یک میلیون و هفتصد برایش می‌ماند. اگر کسی می‌خواست تمام شب را با او سر کند نرخ صد هزار تومن. تخفیف بی تخفیف. اگر کسی با این نرخ راضی می‌شد ارزش داشت دروغ همیشگی را به بابایش بگوید. البته بعید بود ماهی یکبار چنین خرپولی گیر بیاورد.

دوباره داخل پتو فرو رفت. گرمای مطبوع زیر پتو در تضاد با سرمایی که از پنجره میامد بدنش را فرا گرفت.

فکر کرد فرق زمان جنده‌گی با زمانی که فقط دوست پسر داشت چیه؟ خب در هر دو این روابط منظور اصلی سکس بود. بی‌دلیل نبود که برای پسرهای ایرانی هر دختری که یکبار خارج از قوانین ازدواج سکس کرده باشد جنده محسوب میشد. اما در خارج از ایران چه؟ آیا جنده به کسی میگفتند که در یک زمان با دو یا سه نفر همزمان رابطه داشت؟ مثل آخرین روزهایی که با بیژن رابطه داشت و سرو کله کامیار پیدا شد و او نه میتوانست از بیژن که ویژگی های منحصر به فردی داشت دل بکند و نه به کامیار که متاهل بود اطمینان داشت. به همین دلیل بود که با هر دو رابطه را ادامه داد. رابطه جالبی بود. فقط باید زمانها را درست هماهنگ میکرد. آخر هفته‌ها که کامیار اصلا نمی‌توانست از دست همسرش فرار کند و در عوض بیژن معمولا آخر هفته‌ها خانه‌اشان خالی می‌شد. رابطه‌اش با کامیار جالب بود. وقتی زنش سر کار بود به خاطر ماهیت شغلی کامیار که کار آزاد داشت خانه را خالی میکرد و او را به خانه می‌برد. هیچ پنهان‌کاری در مقابل همسایه‌هایش انجام نمی‌داد. بعضی اوقات همسرش را می‌فرستاد به مشهد و آن‌زمان بود که مدت زیادی را با هم می‌گذراندند. معمولا اولین روزی که زنش را به مشهد می‌فرستاد مستقیم از راه آهن می‌امد دنبالش و او بهانه همیشگی را نزد خانواده‌اش می‌اورد « امشب خونه شهره هستم. شاید تا صبح بمونم»

رابطه با کامیار یکی از لذت بخش ترین رابطه‌هایی بود که تاکنون داشت. کامیار تنها کسی بود که به راحتی چند روز می‌توانست تا صبح با او سر کند. به خاطر اینکه متاهل بود کارش را عالی انجام میداد. به راحتی مدتها با او بازی میکرد و لذت را رفته رفته در بدنش می‌دواند. البته کامیار هم اضطراب حین عمل را داشت. از این می‌ترسید که ناگهان در باز شود و زنش داخل شود. این اضطراب معمولا روزهای آخر مسافرت زنش بیشتر می‌شد. اما تخصص او به خاطر متاهل بودند یک مزیت عالی بود. برای مارال البته لذت اصلی فردای آنروز کامل می‌شد که صبح زودتر از کامیار از خواب بیدار می‌شد، با تمام هنری آشپزی که داشت صبحانه کاملی درست می‌کرد و صرف صبحانه سر یک میز بسیار لذت بخش بود. مرتب به او می‌گفت عزیزم آب میوه بدم، عزیزم کره مربا بدم عزیزم... و همین عزیزم گفتنها جوری کامیار را تحریک می‌کرد که قبل از ترک خانه یکبار دیگر با او سکس می‌کرد.

بالاخره همین رابطه هماهنگ با او و بیژن کار دستش داد. چهارشنبه بیژن پاشنه تلفن خانه‌اش را از جا در آورده بود که او را پیدا کند. البته هر بار که صدای بابایش را شنیده بود گوشی را قطع کرده بود. او از روز چهارشنبه صبح با کامیار بود و تا جمعه برنگشت. شنبه ناچار شد به بیژن بازجویی پس دهد که این دو روز کجا بوده است. مارال زمانی که به سئوالات بی پایان او پاسخ میداد حالت زن متاهلی را داشت که هنگام خیانت گیر افتاده است. وقتی به او گفت که منزل شهره بوده از او خواست که تلفن شهره را به او بدهد. اینجا بود که مارال دیوانه شد. به او چه ربطی داشت که شب قبل را کجا گذرانده؟ با دعوای سنگینی دوستیش را با او به هم زد. بیژن دیگر هرگز به او زنگ نزد.

اگر در این شغل گیر آدم قالتاق میافتاد چی می‌شد؟ امکان داشت هیچ پولی به او ندهند و هر چه پول دارد ببرند. کیف پولش را بدزدند. به کجا می‌توانست شکایت کند؟ کدام قاضی به شکایت یک جنده رسیدگی می‌کرد؟ بهتر بود هیچوقت بیشتر از هزار تومن پول با خودش حمل نکند. هزار تومن هم لازم نبود. خرج خورد و خوراک و رفت و آمد را طی مدت کار مشتریان می‌داند. فقط باید حواسش باشد اول پول را بگیرد بعد لخت شود.

خب با این همه پول چیکار کند؟ سالش میکرد حداقل چیزی معادل 24 میلیون. او اینهمه خرج نداشت. با این‌حال باید حواسش جمع باشد پول تو جیبی را که بابایش به او می‌داد بگیرد. نباید به هیچ وجه مشکوک می‌شد. بعد از دو سه سال یک خانه برای خودش می‌خرید. بعد یک ماشین، بعد ...

اما استهلاک چی؟ به قول آن نماینده مجلس این کار استهلاک داشت. بعد از چند سال نمی‌توانست با این نرخ به کارش ادامه دهد. خیلی‌ها راضی نمی‌شدند این‌همه پول برای یک وسیله گشاد و داغان بدهند. گشاد. چه لغت وحشتناکی. حسن بدن انسان این است که خیلی زود خودش را ترمیم میکند. مثل زنهایی که یک شکم می‌زایند. تا وقتی این لغت برازنده‌اش شود حتما ماشین و خانه‌اش را خریده بود. بعد سعی می‌کرد حجم کار را کاهش دهد یا تک پری کند.

اگر گرفتار می‌شد چی؟ احساس سرما کرد. زیر پتو چندان گرم نبود. حوصله نداشت بلند شود پنجره را ببندد. زیر پتو قوز کرد و دستهایش را از بین سینه‌هایش به بین زانوها برد و بیشتر قوز کرد. گرفتار شدن یعنی سر از آگاهی در آوردند این یعنی زنگ زدن به پدر و مادرش و بعد هم حتما معاینه نزد پزشکی قانونی و گزارش پزشکی قانونی. جملاتی که در گزارش‌شان می‌نوشتند، چی میتوانست باشد؟ مثلا « مورد یاد شده دختر نیست، جنده است» یا اینکه اگر یک پزشک تازه کار یا گیج و گول به تورش می‌خورد می‌نوشت:« مورد یاد شده یک بار بیشتر گاییده نشده می‌باشد» شاید یک قالتاق به تورش می‌خورد راضی می‌شد یک راه مجانی باهاش برود بعد بنویسد:« مورد یاد شده باکره باکره می‌باشد، خودم امتحانش کردم» خنده‌اش گرفت.

باید سعی میکرد گیر نیافتد. پوشیدن لباس جلف ممنوع. لباس پوشیدن مهمترین بخش کارش بود. لباس باید به شکلی باشد که شک هیچ بسیجی یا نیروی انتظامی را برنیانگیزد و از طرفی بتواند مشتری را جلب کند. ماهیت این کار کمی تناقض داشت. اما حتما راهی داشت. در همین شهر یک عالم جنده کار می‌کردند. خطر اصلی در حقیقت زمانی است که در خانه با مردها تنهاست. ممکن است طرف متاهل بوده و اینکار را کرده و زنش سر به زنگاه سر برسد. ممکن است بابا و مامان پسرهایی که خانه را خالی می‌کنند سر برسند. ممکن است همسایه‌ها لو بدهند. این رسم لو دادن مختص مردم جنوب شهر است، مثل محله خودشان. محله بالا شهر نه همسایه فضول داشت نه جنده‌ها را به خانه مسکونی‌اشان می‌برند. معمولا برای اینکار خانه اختصاصی دارند. باید قبل از اینکه نرخ را با مردان طی کند اول مشخص کند کدام قسمت شهر می‌روند. پایین شهر و محله خودشان را به هیچ وجه قبول نمی‌کرد. بالا شهر بهترین جا بود. نه فامیلی آنجا داشت و نه مامورا زیاد گیر می‌دادند. مشتریان پولدار فراوان داشت اگر گیر می‌افتاد یکجوری با پول مشکل را حل می‌کرد. بی‌خود نبود یکی از مراکز تجمع جنده‌ها میرداماد شده بود.

برای حامله‌گی چکار کند؟ می‌شد دستگاه گذاشت یا مردها را مجبور کرد از کاندوم استفاده کنند. کاندوم بهتر بود، چون بیماری ایدز و اینجور چیزا منتقل نمی‌شد اما احتمال پاره‌گی را نباید دست کم گرفت. مثل آن دفعه که کاندوم تاجیک پاره شد و هر دو وحشت کرده بودند. تاجیک متوجه نشد کی پاره شده. این موضوع برای پسرهای تازه کار خیلی عمومیت داشت. همزمان باید دستگاه بگذارد یا قرص بخورد. چون حامله‌گی خیلی بدبختی داشت. تو این شهر کورتاژ کار راحتی نبود.

باقی می‌ماند تشکیل خانواده. همیشه آرزو داشت خانواده تشکیل بدهد بچه داشته باشد. بچه زنگ بزند و او قربان صدقه‌اش برود.

این مشکل یک‌جوری حل می‌شد. شاید یک پسر خوب گیر می‌اورد، عاشق هم می‌شدند و با هم ازدواج می‌کردند. یکی مثل تاجیک که بعد از اینکه کاندوم پاره شده بود جدا به فکر افتاده بود که بگیردش و بعد که مطمئن شدند حامله نشده است باز این فکر را از سرش بیرون نکرد. شاید همان دوستش که اولین بار برادرش با او خوابیده بود هنوز دوستش داشت و راضی شود با او ازدواج کند. شاید یک مرد دیگر، مرد خوبی حاضر شود با او ازدواج کند و آب توبه روی سرش بریزد. به راحتی می‌توانست یک جوان ساده را گول بزند. می‌شد با چند ترفند زنانه تحریکش کرد و دیوانه‌اش کرد و فقط اجازه داد که مثلا کمی با سینه‌هایش ور برود و نه بیشتر. نقش دختری پاک را بازی کند و از او بخواهد برای خواستگاری آدم بفرستد. آنوقت می‌توانست گاهی اوقات برای کمک خرجی خانواده به سر شغل قدیمی‌اش برگردد.

حتی اگر شوهر هم گیر نمیاورد، می‌توانست یک بچه حرام‌زاده درست کند. مشکل فقط تولد بچه بود. باید قبلش با فاطی صحبت میکرد که درس مامایی خوانده و گرچه مطب نداشت به گفته خودش تا حالا بیست تا بچه غیر قانونی گرفته بود. همه حرام‌زاده. به او یک خورده بیشتر پول میداد راضی‌اش میکرد زایمان را در خانه انجام بدهد. همان خانه‌ای که قرار بود با پول خودش بخرد. اون سه ماه آخر که شکم خیلی گنده می‌شد باید بهانه‌ای اساسی جور می‌کرد و از خانه جیم می‌شد. بعد برای شناسنامه بچه می‌توانست فکری بکند. مثلا بگوید بابای بچه فرار کرده شناسنامه‌ها را با خود برده. یا اینکه اصلا شناسنامه همه ما را دزد برده و این‌طوری المثنی بگیرد. می‌توانست قبل از این ماجرا از خانواده‌اش جدا شود و تنها زندگی کند. هر بار به دیدن خانواده می‌رفت بچه را نزد یکی از دوستانش می‌گذاشت. اصلا می‌توانست با جنده دیگری آشنا شود که با هم کار کنند و همدیگر را ساپورت کنند. وقتی بابای آن یکی جنده به دیدنشان می‌امد مارال می‌گفت بچه مال منه و هر وقت بابای مارال می‌امد برعکس. به هر جنده‌ای نمی‌توانست اعتماد کند. در این جماعت آدم عوضی زیاد بود بیچاره‌ها تقصیری نداشتند. جامعه خراب‌شان کرده بود. باید سعی می‌کرد یکی از دوستانش را تشویق به اینکار کند. مثل شهره. او بد نبود مایه‌اش را داشت یک عالم دوست پسر داشت. درست است که پیش او چیزی نگفته بود اما مارال می‌دانست که او مدت‌هاست که دیگر باکره نیست. چه بسا او هم الان در رختخواب دراز کشیده بود و به همین موضوع فکر می‌کرد. یا پریسا که هر بار با اشتیاق ازش در مورد رابطه جدیدش با دوست پسرش می‌پرسید و هر بار با حرص و ولع تمام جزییات را تا نمی‌پرسید دست از سرش برنمی‌داشت. اما پریسا هرگز جرات این که با دوست پسرش رابطه جنسی برقرار کند را پیدا نکرده بود. بتوله هم بود که مطلقه بود و از خیلی نظرها مشکلی نداشت.

این تمام جوانب کار بود. فقط می‌ماند پدر که اگر باخبر می‌شد حتما یا خودش را می‌کشت یا او را. یا هر دو را. پدر همانی بود که با هیجان چند روز چند روز پیش تعریف کرد یک پژو 405 وسط خیابان آتش گرفت. همه افراد خانواده داخل ماشین بودند. مرد خانواده از ماشین پرید بیرون. بعد وقتی دید که درها قفل شده است و شدت شعله به قدری است که امکان نجات هیچیک از افراد خانواده وجود ندارد. دوباره در برابر چشمان حیرت زده تماشاچیان در ماشین را باز کرد نشست پشت فرمان و در را بست.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه