تاریخ انتشار: ۱۰ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 313، قلم زرین زمانه

سگ آقای یو


حالا بعد از 5 سال زندگی با ماهرخ می‌توانم با قطعیت بگویم او را حتی کمتر از روز اول آشناییمان می‌شناسم.

ماهرخ از آن تیپ آدم‌هایی است که هر فکری به سرش می‌زند را بلند بلند به زبان جاری می‌کند و بدتر اینکه هر از گاهی یکی از این افکار احمقانه را به هر شکلی که شده اجرا می‌کند.

هیجده شب قبل در سکوتی که برای او آزاردهنده و برای من طبیعی بود، کتلت مان را به عنوان شام می‌خوردیم. ماهرخ دو تا کتلت دیگر داخل بشقابش گذاشت. رویشان سس ریخت و بعد در حالیکه ساندویچ را به دهان نزدیک می‌کرد، گفت:« چطوره قبل از اینکه این یارو چینیه سگ ما رو بخوره ما سگ اونو بخوریم؟»

من سس گوجه را از جلوی او برداشته بودم که روی کتلت بریزم. ترکیب سس غلیظ قرمز و گوشت گوسفند کتلت شده زیاد به نظرم جالب نیامد. حال تهوع بهم دست داد.

لحن صحبتش از نوعی بود که انگار واقعا قصد نداشت این کار را بکند. من هنوز نمی‌دانم در این مواقع چه واکنشی باید نشان بدهم. اوایل عروسیمان وقتی به شلوار هاکوپیان 60 هزار تومنی من گیر داد که بد نیست شلوارکش کنیم و بعد هم یک روز متوجه شدم که خودش شخصا اینکار را کرده است با او قهر کردم. چند روز بعد در مورد یک حلقه دی وی دی نظر داد که به درد شکستن و دور انداختن میخورد و اینکار را کرد با او دعوا کردم. یک‌بار هم هوس کرد با نان بربری ته دیگ درست کند و درست کرد.

با تظاهر به خوشمزه بودن همه آنرا با هم خوردیم.

نباید هول می‌کردم و نباید هم با سرعت مخالفت می‌کردم. بیشتر البته سعی کردم خودم را راضی کنم از خیل جملاتی است که او هر از گاهی می‌زند و بعد فراموشش می‌کند. گفتم:« آقای یو سگ نمی‌خوره»

ابروان کشیده و زیبایش را در هم کرد و با دهان پر از غذا گفت:«‌ چرا می‌خوره. مگه چینی نیست؟»

غذا رو گذاشتم کنار و شرح دادم:« این که میگن چینی ها سگ می‌خورن فقط یه افسانه قدیمیه که بعضی مردم اشتباها فکر می‌کنن واقعیه.»

ماهرخ لقمه‌اش را غورت داد، دهنش را کج کرد، ادای من را در آورد و گفت:« انتقال اشتباه یک افسانه چینی. حالا فردا پس فردا که دیدی هاپو رو گم کردی اونوقت بهت می‌گم»

رنگم پرید. تمام ظواهر نشان میداد که ماهرخ واقعا قصد دارد سگ را بخورد. با این وجود من دست از تلاش برنداشتم.

« اخه خانم اون به سگ ما چی‌کار داره؟ اگر هم سگ می‌خوره تو کشور خودش می‌خوره. اصلا فکر کردی کجا می‌خواد سگ ما رو سلاخی کنه؟ اگه قرار بود سگ بخوره که خودش سگ نگه نمی‌داشت»

«‌ این هم شد دلیل؟ مادر بزرگ من هم مرغ و جوجه نگه می‌داشت هر وقت می‌خواست مرغ بخوره یکیشون رو می‌کشت می‌خورد...» بعد داستان مادریزرگش را برای بار صدم برایم تعریف کرد.

فایده ای نداشت که بخواهم جلویش را بگیرم. باید داستان را تا آخر تعریف می کرد. مادر بزرگ ماهرخ ( که من هیچوقت به افتخار دیدنش نائل نشده بودم) درشمال در خانه کنار مزرعه زندگی می‌کرد، یک لانه مرغ و خروس داشت با نزدیک پنجاه تا مرغ و خروس.‌ با همه مرغ و خروسها از وقتی که جوجه بودند ارتباط عاطفی برقرار میکرد. با همه‌اشان دوست می‌شد و خودش شخصا برایشان دانه و نان می‌برد. اوج داستان مادربزرگ ماهرخ مربوط به زمانی بود که شاه سوگل مرغش مریض شد. سوگل خوب تخم می‌گذاشت و در حقیقت اگر منطقی حساب می‌کردی نصف جوجه‌های مرغداری محصول او بود. سوگل مریض شد. چیزی شبیه به نیوکاسل. درمان مرغ‌ها آن زمان درمان خاص روستاها بود. اینقدر دردسر داشت که جز افراد واقعا فقیر و خسیس کسی این‌کار را نمی‌کرد. در حقیقت بیشتر روستاییان مرغ‌های مشکوک به بیماری را سریع می‌کشتند و می‌خوردند.

مادربزرگ ماهرخ مرغ را آورد خانه. در رختخوابش برایش جایی درست کرد. هر چند ساعت آب سرد قاطی شده با پشکل گوسفند به او میداد و حرارت اتاق را مرتب می‌کرد. علیرغم اینکه هر روز ملافه زیر مرغ را عوض میکرد اما با این وجود تمام اتاق بوی گند پشگل مرغ گرفته بود.مرغها هنگام نیوکاسل اسهال می‌گیرند. خلاصه یک هفته شب و روزش را به هم ریخت تا حال سوگل خوب شد

بعد هم اجازه نداد که آن مرغ به خانه سابق و نزد فرزندانش برگردد. سوگل را کشت و با تمام افراد خانواده خوردند.

البته اینبار که قصه را تعریف کرد نگفت که به این دلیل آن مرغ خورده شد که بعد از آن بیماری دیگر نتوانست تخم بگذارد.

گفتم« برنامه مرغ و جوجه فرق میکند مردم با مرغ و جوجه ارتباط عاطفی برقرار نمی‌کنند. نگهشون میدارن برای اینکه بخورنشون»

«‌ خب چینی ها هم سگ پرورش میدن برای اینکه بخورن»

« آخه زن اون بولداگش حداقل یه میلیون قیمتشه. خب اون پول رو میده ده تا گاو میخره بخوره»

« اولا با یک میلیون دو تا گاو هم بهت نمیدن چه رسه به ده تا، دوما تو خودت همش نمی‌گفتی حاضری هر قدر باشه پول بدی گوشت آهو بخوری؟ خب سگ هم آهوی چینی ها ست دیگه...

این کلیات بحث ما در آن شب بود. من از اول هم می‌دانستم نمی‌توانم ماهرخ را از تصمیمش برگردانم اما وقتی دیگر مطلقا حرفی از این نقشه‌اش نزد به خود دلگرمی دادم که این موضوع تمام شده است.

سگ آقای یو یک سگ بولداگ پا کوتاه زیبا بود. کوچکترین بولداگی بود که من تا به حال دیده بودم اوایلی که او را دیدم فکر کردیم بچه است و به زودی به سن رشد میرسد اما بعد متوجه شدیم که از نژاد خاصی است که هرگز بزرگتر از آن نمی‌شود. نژاد اروپایی نبود. به نظر من که حتی در امریکا هم پیدا کردن این نوع بولداگ کار سختی است. از هر لحاظ از سگ دوبرمن یغور ما زیباتر بود. جالب اینکه سگ به آن کوچکی به راحتی با سگ ما که حداقل پنج برابر آن وزن داشت دوست شده بود. بیشتر اوقات می‌دیدیم که خانم آقای یو به خاطر اینکه از سر و صدایش خسته شده یا برای اینکه ما سگش را به گردش ببریم یا به دلیلی که ما دلیلش را نمی‌دانستیم سگش را با قلاده به بیرون در آپارتمانش وصل کرده و طناب قلاده را هم انداخته روی دستگیره در. اینطوری هر کسی می‌خواست می‌توانست آن سگ زیبای دوست داشتنی گرانقیمت را بدزدد. اولین روز بعد از این بحث کذایی وقتی به خانه میامدم سگ را دیدم که بیرون خانه منتظر مانده و با دیدن من به نشانه آشنایی عوعویی کرد. جلو رفتم بلندش کردم. شاید در مجموع ده کیلو هم وزن نداشت. بیشتر پشم و پیله بود. دستی به کنار ران و سینه‌اش کشیدم حتی اینقدر گوشت نداشت که دو نفر را سیر کند.

از این معاینه حرفی به ماهرخ نزدم. ماهرخ هم دیگر هرگز حرفی به من از سگ خوری نزد تا وقتی‌که یک روز غروب چهارشنبه قیمه بسیار خوشمزه ای درست کرد.

خودتان بقیه موضوع را میدانید. من نمیدانم آن سبعیت را از کجا پیدا کرد که آن حیوان زیبا را کشت. نمی‌دانم آن سبعیت را از کجا پیدا کرد که دید من با چه اشتهایی غذا میخورم و به من یک کلمه نگفت که گوشت این خورشت خوشمزه از کجا تامین شده است. به نظرم خودش یک لقمه هم نخورد. من البته دقت نکردم که او چه می‌خورد هیچوقت به این موضوع دقت نمی‌‌کنم، اما خودش میگوید که به اندازه من و حتی بیشتر از من از گوشت آن حیوان خورده است.

از آن تاریخ به بعد من نمی‌توانم قیمه بخورم. نمی‌توانم هیچ غذایی که گوشت در آن موجود است بخورم. حتی گوشت چرخ کرده هم نمی‌خورم. از روز بعد از خوردن سگ آقای یو حالا موضوع صحبت مورد علاقه‌اش در خصوص تک و پاتک در میادین جنگ‌هاست. برای تسلط در این زمینه حتی یک دوره کامل کتاب‌های جنگ بلومزی را خریده است. من سرکی بهشان کشیدم هیچ چیز به درد خوری در آن پیدا نکردم. اما با این وجود هر از گاهی برای من از حمله جبرانی در جنگ‌ها صحبت می‌کند. کابوس شب‌هایش این شده است که همسایه بغلی ما آقای یو بفهمد سگی که اینقدر دنبالش میگردد و حتی قصد داشت در روزنامه برای پیدا کردنش آگهی بدهد در معده من جا دارد.

من بودم که آقای یو را متقاعد کردم دست از اینکار بردارد برایش گفتم اینجا در ایران کسی برای سگ گم شده آگهی نمیدهد حتی برای انسان گم شده هم بعد از دو سه ماه وقتی از همه جا قطع امید کردند آگهی میدهند.

حالا وظیفه اصلی من مراقبت از سگ یغور و نه چندان زیبای خودمان است. چند بار با ماهرخ صحبت کردم که بهتر است از این خانه برویم. از همه این حرفها که بگذریم من به هاپو علاقه خاصی دارم. هیچ دوست ندارم سگم خوراک این همسایه ناجنسمان شود. ماهرخ اعتقاد دارد که هیچ جا نمیرویم. گفت اگر شده این هاپو رو با دست خودم میکشم کبابش میکنم با هم میخوریم نمی‌گذاریم دست این یو بدجنس به او برسد اما به من اطمینان داد که از آن خانه تکان نمیخوریم.

میگوید ما اهل این کشور هستیم و او یک غریبه محسوب میشود. میگوید که می‌مانیم و اگر آقای یو نگاهی چپ به سگمان بیاندازد دفعه بعد خودش را می‌خوریم.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه