|
داستان 308، قلم زرین زمانه
نشسته بر رنگ نامشخص پله ها
تابستان. کمی بعد از ظهر. آفتابی. آسمان آبی با لکه های پراکنده و سفید ابر. (آسمان را نمی بینیم ولی می توانیم حدس بزنیم که این گونه است.) گاهی از شدت آفتاب کاسته می شود.
حیاط یک خانه ی ایرانی.بین حیاط و ایوان خانه پله است.هفت پله با رنگی نامشخص و نرده های آهنی ضد زنگ خورده.پسر بچه ای روی پله ها نشسته است. پله های چهارم و پنجم از پایین. صورت پسر بچه را نمی بینیم. به سمت جلو خم شده است و سرش پایین است. چوبی به دست دارد نه زیاد بلند. نوک چوب را روی سطح یکی از پلهها می کشد.
کمی بعدتر. حیاط همان خانه. دیواری با آجرهای آجری رنگ. مورچه ها در امتداد یک خط و روی بند سیمانی بین دو ردیف آجر. سایه های برگ ها روی آجرها خفیف می لرزند. (مثل خود برگ های مو یا چنار). نوک چوبی/همان چوب را می بینیم که روی ردیف مورچه ها کشیده می شود (از راست به چپ).صدایی شبیه «خِرت» ممتد با پژواک مکرر. مورچه ها؛ بعضی له می شوند، بعضی می افتند (له شده یا نشده) و عده ای هراسان پراکنده می شوند، تعدادی هم در کنج ها بی حرکت می مانند. حرکت چوب را روی ردیف مورچه ها دنبال می کنیم. مورچه های بیشتری... به در حیاط می رسیم. از شکافی که بین چارچوب فلزی در و امتداد دیوار وجود دارد، مورچه ها خارج/داخل می شوند. چوب می ایستد. پایین می آید. در حیاط باز است. جوانی در آستانه ی در ایستاده است. صورت جوان.
من «پسر بچه» شده ام. جوانی که در آستانه ی در ایستاده بود، سعید است. دوستی در آینده. ده سال بعد، خدمت سربازی با سعید آشنا و رفیق شدم. با دیدن سعید، ده سال بزرگ تر می شوم. تاریک می شود. نیمه شب. مهتابی. آسمان، سورمه ای تیره با لکه های پراکنده و سفید ابر.
سعید سیگار می کشد. کلامی با هم صحبت نمی کنیم.حتی سلام. دست نمی دهیم.آهسته به سمت زیرزمین می رویم. زیرزمین آن گوشه ی حیاط است. سعید گامی از من عقب تر می آید. از بین باغچه در سمت راست و پله های ایوان در سمت چپ رد می شویم. از پله های زیرزمین پایین می رویم. شش پله. کلید چراغ زیرزمین کنار در است. کلید را نمی زنم. در را باز می کنم.
زیرزمین پر از سوراخ سنبه است. پر از چیزهایی که می شود پیدا کرد و پر از جاهایی که می شود در آن ها چیزهایی را پنهان کرد. بچه که بودم، ساعت ها/روزها، بعد از ظهرها که همه خواب بودند، بین آت و آشغال های زیرزمین می گشتم. چقدر آشغال به درد نخور که برایم جالب بود. بعضی ها جالب تر. یک قوطی پر از تشتک. یک بار شمردم 1983 تشتک.کتاب ها.لبه ی کاغذ ها زرد شده بود.نامه های عاشقانه ی پدر و مادرم.لای کتاب ها. هر کدام بوی یک جور خاک می داد. خاک تشتک، خاک کاغذ، خاک عشق. البته من چیزی برای مخفی کردن نداشتم، به غیر از چند تا عکس از زن های نیمه لخت که آن ها را هم از مجله های قدیمی بین همان کتاب ها کنده بودم.
داخل زیرزمین گرم و تاریک است. تاریک تر از بیرون. بوی دود، دود چوب نیم سوخته که رویش آب پاشیده باشند. صدای نفس های ناله وار زنی می آید. چشمانم به تاریکی عادت می کند. یک سالن کوچک سینما. چندان هم تاریک نیست. دود رقصان در نور پرژکتور. ردیف های صندلی پشت سر هم نشسته اند. خالی خالی. روی پرده، صحنه های سکس.(یک فیلم پورنو؟) پنج ردیف جلوتر تنها، زنی روی یکی از صندلی ها نشسته است. یک روسپی. البته در واقع یک روسپی نیست، یک هنرپیشه ی معروف/سوپراستار که در چند فیلم صحنه های سکس هم (فقط) بازی کرده است. این که او زن و همان زن است را نمی دانم. باید این گونه باشد.
به سمت زن پله ها را پایین می رویم.سعید گامی جلوتر.ته سیگارش را می اندازد.زیر پا له می کنم.به او می رسیم. سعید نگاهی به زن می اندازد. در دل با خود می گوید: «خودشه» و آهسته و ریز می خندد. این را حس می کنم و یخ می کنم. «چقدر شبیه اوست». سعید ناپدید می شود. دخترخاله ام نیمه لخت روی صندلی ولو شده است. خسته و بی حال. با چشمانی سرد و خواب آلود.
دوستش داشتم. از کی؟ نمی دانم. چیزی نگفتم و چیزی نفهمید. لااقل او هم چیزی نگفت. سه ماه بعد از رفتن به سربازی، خبر رسید. شوهر کرده بود.
نمی دانم من را شناخته یا نه. می پرسم:«اینجا چی کار می کنی؟» زیرلب، بی حوصله از سوال بی ربط من:«معلومه». دلم می خواهد بدانم:«پس شوهرت کجاست؟» نمی فهمم چه می گوید. شاید یکی از این دو جمله. «منو طلاق داد و رفت یکی دیگه رو گرفت.» یا «تصادف کرد و مرد.» برایم چندان فرقی هم نمی کند. شاید مرا شناحته باشد. دست راستم را از زیر گردنش رد می کنم و دست چپم را می اندازم زیر ران هایش. لمس و سنگین است. به سختی از روی صندلی بلندش می کنم. در آغوشم بی وزن می شود. چشم هایش بسته است. انگار نیمه خواب یا حتی نیمه جان است. در حالی که بغلم است پله ها را یکی یکی بالا می آیم. به طرف در.
بیرون، هوا روشن شده است. (نزدیک صبح است.) سرد است. سرمای نوازشگر صبح. هوای سرد و تازه وارد ریه هایم می شود. سرفه می کند. بدنش خفیف می لرزد. (مثل سایه ی تماسش با ساعد ها و سینه ام.) چشمانش تا نیمه باز می شود و بسته. پله ها را بالا می آیم.آهسته.دیوار روبرو.آجرهای آجری رنگ.به آخرین پله می رسم. صبح شده است. تیغه ی شیبدار آفتاب-سایه بر ردیف های بالای آجرها. مرز بین دو آجری رنگ. به سمت در حیاط می روم. از بین باغچه در سمت چپ و پله های ایوان در سمت راست رد می شوم. به در حیاط می رسم. در باز می شود.سنگین می شود.(وزنش را حس می کنم.) چشم هایش را باز می کند. بیدار. در آستانه ی در می ایستم. از بغلم پایین می رود. چیزی نمی گوید. چیزی نمی گویم. با فاصله ی کمی روبرویم ایستاده است. او بیرون حیاط و من داخل حیاط. نگاه می کنیم. در چشمان هم. چند ثانیه. نمی دانم باید با او چه کنم. چند گام عقب می آیم و در را می بندم.
دیوار و آجرها. نگاه ما روی آجرها کشیده می شود.(از چپ به راست.) باز می گردد. باز می گردند.
همان حیاط. ساعتی بی تفاوت از روز. پله های ایوان. پسر بچه روی پله ها نشسته است. پله های چهارم و پنجم از بالا. به جلو خم شده است.(بیش از پیش). نوک انگشت اشاره را روی سطح پله می کشد.(شاید دایره وار.)
|
آرشیو ماهانه
|