تاریخ انتشار: ۱۳ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 326، قلم زرین زمانه

شیخ روزبهان را با الف ولام می نویسند

البته من این جور داستان نمی نویسم . یعنی این جور می نویسم ولی آن جور که شما فکر می کنید نمی نویسم. من با این جور نوشتن شبیه می شوم . شبیه آن جوری که او می نویسد. یا شبیه ان جوری که او می خواهد. دقت کنید این او ، «هو» نیست. لیلاست. لیلا دوست من است البته در این لیلا هیچ گونه ایهام یا مجازی وجود ندارد ویا شما نمی توانید این لیلا را لیلی بخوانید که بعدها به مجنون ربطش بدهید . این لیلا خود لیلاست و هیچ تحفه ای هم نیست و یک جور هایی هم هست. دوستی من ولیلا الزاما عاشقانه نیست قرار نیست عارفانه هم باشد یک جور هایی است که جور در نمی اید. ولی شما خواهشاً دخالت نکنید. یک جوری خودمان حلش می کنیم . لطفا ادامه ی روایت را دنبال کنید . بله می گفتم همه چیز از «شیخ روزبهان » شروع شد.
گویند شیخ روزبهان ان صاحب اسرار،ان رهیده ا ز اغیار،گزیده ی خلایق و مغروق بحر حقایق روزی چشمش به زنی صاحب جمال بیوفتاد و دل در گرو او بنهاد. چنان که چو شیخ صنعان از خلق فارغ گشتی و شیدایی پیشه کردی. جماعت مریدان چو حال وی بدیدند زن بیافتند و شرح شیخ بگفتند. زن چو کرامات و کمالات ومقامات شیخ شناخت به رضاء ،خویش به محضرش رسانید ودر مجالس وعظ و شور شیخ حاضر شد تا بدان جا که شیخ اسوده گشت و نور جمال زن در نظرش کور شد. و چون دگربار خویش بیافت قصد حق کرد و از ان قصد سوی محبوب شد... . نه اشتباه نکنید داستان به هیچ وجه عرفانی نیست چرا که قرار نیست ما به چیزی برسیم همان طور که معلوم نبود شیخ روزبهان به چیزی رسید یا نه. لیلا معتقد است که اصولامن مسئله را بزرگ کرده ام . ولی باور کنید من حتی مسئله را هم نمی دانم و فقط مطمئنم که با دیدن دختر های زیادی زوارم در رفته است . شما می توانید مرا جلف بخوانید ولی جسارت مرا در زبان وشیوه ی نوشتن داستان نمی توانید انکار کنید. چون من ان قدر مستدل می نویسم که حتی لیلا هم جا خورده است . لیلا نمی داند که شیخ روزبهان می تواند اول مشغول و عاشق زن باشد بعد تصادفا یا به مشیت در یک شب و حتی یک روز چشمش به خدا بیفتد و شیدا شود .ان گاه مریدان خدا را بیافتندی و شرح شوق شیخ با او بگفتندی وچون حق عزوجلاله کمالات و کرامات شیخ بیافت و بشناخت در محضر وعظ و شور شیخ حضور یافتی . وشیخ چون زمانی به مصاحبت حق مشغول گشت دلش دو صد چندان انس یافت ،چنان که جمال زن روز به روز در نظرش رنگ باخت.اما لیلا این معنی بر نتافت که او کجا وسخن اسرار کجا . به شما حق می دهم .عناصر داستان چنین می نماید که داستان یک روایت نیمه فمینیستی با رگه های طنز چخوفی باشد .البته نمی توانیم به خاطر تم هایی که در روایت وجود دارد و همین طور ابتکاراتی که در زبان داستان شکل گرفته گرایش فرمی داستان را نادیده بگیریم .من به سیگار خوش بین نیستم ولی مرا محق بدانید که با وجود پریشانی محتوایی که در نوشته ام دیده می شود حضور یک سیگار الزامی به نظر می رسد . برای این که تبلیغ محصولات کار خانه ا ی خاص محسوب نشود از عنوان کردن نوع سیگار خودداری می کنم وان را به سلیقه ی مخاطب وا می گذارم . که این خود

رسیدن به درجه ای از تاویل و فرا روایت و ساختار شکنی است. لیلا با ساختار شکنی موافق نیست و دلش می خواهد همه چیز سر جای خود باشد . اما زود جای خودش را فراموش می کند و از این وان نشانی اش را می پرسد با توجه به شرایط مذکور او دیگر جایی پیش شیخ روزبهان ندارد و همین طور بعید می دانم که حوصله ی ظرافت و نازک اندیشی های دختران هندو را داشته باشد و گرنه می توانست با ان چشم خمارش معشوقه ی بیدل یا صائب شود. لیلا خیلی چیز ها می تواند باشد که نیست . برای همین من در یک شطح ساختمش. ان هم در یک عصر پاییزی که با «بایزید» بودم .

گفتم در«لامم».

گفت «لا».

گفتم در«لامم» .

گفت«لااله الا الله»

گفتم در «لامم» .

گفت «لااله الاهو»

گفتم «لیلا».

فکر کردم با این همه لام و الف چه کنم که نا گاه سر از تو در اوردم . شاید هم ناخوداگاه نبود . به گمانت با این همه لام و الف چه باید می کردم ؟ تو این چیز ها را می فهمی؟تو معنی الف ولام را می فهمی؟ معنی کوچه را وقتی با چادر گل گلی می گذری می فهمی؟ می دانی وقتی باد چادرت را تکان می دهد چه حالی می شوم؟ می دانی وقت به لب گزیدن چادر چه شورها که به پا نمی کنی؟ چه شیخ روزبهان ها که از پا در نمی آوری؟ ببین چقدر با چادر در روایتم قشنگ می نشینی چنان که گمان می کنم باد بدون چادرت چیزی کم دارد. ولی با زنبیل که می گذری یاد بچه هایت می افتم که تنهات گذاشته اند. یاد ان همه لالایی که تا حالا توی گوش هیچ نوه ای نخوانده ای وشاید اگر این چادر لای دهن نبود صف نانوایی با خودت زمزمه شان می کردی.«به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم». سپردم .هیچ وقت به هوش نبودم.می بینی حالا که تو سطر ها را به اب وآتش می زنی تا شیخ روزبهان دوباره عاشقت شود چرا من اسیر چشم های مادر بزرگ نشوم . چرا باور نمی کنی داستان کوچک من ظرفیت این همه گریز تو را نداشت . چشم هات را که باز کنی می بینی «لالایی»هم پر از الف ولام است که مادربزرگ هم وقتی با «بایزید» شطح گفته بود در یافته بود . البته مادر بزرگ در «لام» نبود. در «شین ِ» شیخ بود. ولی نمیدانم چطور سر از «لام» در آورد. او همیشه در حاشیه ی پنیر وسبزی وسماور داستان حضور داشت تا این که بچه های محل برایش توضیح دادند که تصادفا یا از قضا پیرمردی عاشق خط و خال هندویش شده است. واو به چای ریختنش ادامه داد. در این جا لیلا خودش را پشت داستان پنهان می کند تا مبادا من شخصیت او را به شخصیت پیرزن نزدیک کنم.او می خواهد زیبایی و دلربایش را تا اخر داستان حفظ کند. بله می گفتم حقیت امر این است که همه چیز ازخود «شیخ روزبهان» شروع نشد. در روایات است آن بانو که جمال بگذشته اش را را باخود داشت و به ظاهر ازپری رویان وبه باطن از زیبارویان بود واز عارفان دوران هم نبود ،در کوچه پس کوچه های شهر به ناگاه چشمش به... به یکباره چشمش به....به ناگهان چشمش به... خواننده ی عزیز از ادامه ی روایت معذورم .گویا مادربزرگ قبل از ان که به سطور شیخ روزبهان برسد ،مرده است. امروز هم کسی او را با چادر گل گلی ندیده است . این را لیلا وقت لالایی بیخ گوشم زمزمه کرد.

لیلا به وقت لالایی؟

این کلمات اخر چقدر الف ولام دارند.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

فکر می کنم این قدر فاصله گذاری و اینقدر ساختار شکنی دیگر بی معنی شده باشد.این ها فعلا یک جور مد شده است.
در کل داستان دلنشینی نبود به غیر از تکه ی مادر بزرگ و چادر که فوق العاده نوستالژیک بود.
ای کاش از این ابزار ها استفاده ی بهتری میشد.

-- پیمان گلی ، Sep 22, 2007

بسیار جالب بود.

الف همان روح یا نفس الهی است که در میم، به معنی مادر، می دمد و بصورت ال یا لا در زبان شکل می گیرد...

-- آرش شریف زاده عبدی ، Sep 30, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه