|
داستان 354، قلم زرین زمانه
کلاس 214
چند ضربه کوتاه به در می زنم و وارد کلاس می شم. آهسته سلام میکنم و بدون اینکه سر و صدا ایجاد کنم روی نزدیک ترین صندلی به استاد میشینم. من همیشه همین جا میشینم. بچه ها همه میدونن و صندلی رو برام خالی میگذارن. نه که فکر کنید خیلی خاطر استادا را میخواهم، نه، یعنی کاملا برعکسه چون تو کلاس214، صندلیها طوری چیده شده که همه دور هم می شینیم. نزدیک ترین صندلی به استاد در واقع نقطه کوره. کمتر استادی هست که به خودش زحمت بده و حاضر باشه اینقدر گردنش را بگردونه تا دانشجویی را که روی این صندلی نشسته ببینه. سعی میکنم موقع باز کردن کیفم سرو صدا درست نکنم ولی نمیشه.بالاخره می شینم. برای ندا که دقیقا در قطر من و گوشه میز وسط صندلیها نشسته سر تکون میدم. لبخند ظریفی تحویم میده و چشمک میزنه. این اداهاش منو کشته! دل و روده کیفمو بهم میزنم تا خودکار و کاغذ پیدا کنم . میشنوم که استاد میگه: دوستان محبت کنند بعد از این دیرتر از من وارد کلاس نشن. نیازی نیست سرمو بلند کنم تا جوابی بدم. مطمئنا سرشو به طرف من برنگردونده.
بالاخره یک مداد پیدا میکنم ولی بجز چند تا بلیط هیچ چیز کاغذی دیگه ای تو کیفم نیست. بعضی از استادا خوششون می یاد دانشجوها زل بزنند توی دهنشون و هرچی میگن یادداشت کنن. این استاد از همون قماشه. خودم دوره لیسانس این مدلی بودم. بقول بچه ها کاتب وحی. استاد خمیازه میکشید من می نوشتم! کاغذو بی خیال میشم و برای اینکه بیشتر از این سرو صدا راه نندازم صاف سر جام میشینم و زل میزنم توی دهن استاد. برای اینکه نیم رخ مشعشع استاد رو ببینم باید یکبری بنشینم ، صندلیو کمی جابجا میکنم. صدای گوشخراشی بلند میشه. گمونم حسابی کفری اش کرده باشم زیر چشمی نگاهم میکنه ولی گردنشو نمی گردونه. سعی میکنم خودم را ناراحت نشون بدم. بعد از چند ثانیه سکوت روی صندلی جابجا میشه و میگه: همانطور که عرض میکردم شما برای ورود به بحث باید هر سه دوره و شاخصه های اون دوره ها رو بشناسید. ببینید هر کدوم از این دوره ها یه ویژگیهای غالبی دارند. نه که توی دوره های قبلی نباشه، چرا ممکنه رگه هایی ازش باشه ولی خصوصیت غالبش نیست و تازه همه با هم دیگه هم یک جا جمع نیستند...
دستهاشو روی شکمش قفل کرده و لم داده روی صندلی، من واقعا به سیبیلهای این استادمون مشکوکم. یه جوریه. انگار مصنوعی باشه، فقط وسطش به زیر دماغش چسبیده، بخصوص از این زاویه که نور هم از بین تارهای سیبیلش رد میشه واقعا به نظر میاد قلابی باشند، بعضی بچه ها بهش میگن مخمل، همون گربه هه که توی خونه مادربزرگه بود، بعضی هام بهش میگن هیتلر و تنها وجه شباهت این اسمها با هم دیگه و با این استاد ما سیبیلهاشه. واقعا نمیدونم انگیزش چیه که این چهارتا شوید سیبیلو نمی زنه. اصلا ریخت و تیپش به استاد فلسفه نمیخوره...به نظرم زیادی تنومنده، استاد فلسفه باید مثل کانت ظریف مریف باشه...هرچند که از کانتم زیاد خوشم نمیاد...به نظرم میاد تو دوره خودشم بفهمی نفهمی امل بوده، اون عقاید اخلاقی سفت و سختش، به نظر میاد اصلا آدم منعطفی نبوده...
در با سر و صدای زیاد باز میشه و محمودی با عجله میاد تو. سیاه پوشیده.نفس نفس می زنه. بلند سلام میکنه و استاد هم جواب میده. فیلمشه. احتمالا از دم راهرو تا اینجا را دویده ، عطر سیگار وطنی کلاس را پر میکنه. یکی از صندلیهای روبروی استاد را با سر و صدا عقب میکشد و همونطور نفس نفس زنان سر جاش مینشه. استاد توی صندلی اش جابجا میشه و زیر گوششو میخارونه، بعد از چند دقیقه سکوت میگه: برای اینکه جناب محمودی هم وارد بحث بشن کوتاه عرض کنم که داشتیم با دوستان در مورد کلیات مباحثی که بناست توی این ترم طرح کنیم گپ میزدیم. من یه مختصری گفتم و حالا اگه دوستان سوالی ندارند تفصیلی تر وارد بحث بشیم...
استاد توی چشمهای پیام زل میزند و دوباره میپرسه: سوالی نیست؟ پیام دقیقا روبروی استاد نشسته . حرکت موج واری به اندام نحیف و استخوانی اش میده، موهای پریشونشو از روی پیشونیش کنار میزنه و میگه: استاد اگه اجازه بدید من یه سوالی رو مطرح کنم که مدتهاست ذهنم رو مشغول کرد...صدای جیغ جیغویی داره ، معمولا همینطوری سوال میپرسه، یعنی قبل از اینکه هر سوالی مطرح کنه نیم ساعت درباره خودش حرف میزنه و اینکه چقدر سوال در ذهنش هست و چقدر درگیر است و همیشه دلش میخواسته این سوالها را بپرسد ولی نمی شده و حالا چقدر خوشحاله که فرصتی دست داده و میتونه مسئله اش رو با یه متخصص در میون بذاره واز شر و ورها. نمیدونم چرا هیچ وقت نمیتونم حرفهاشو جدی بگیرم، دلم نمیخواد به علتش فکر کنم چون ... استاد من واقعا میخوام بدونم در حالیکه ما هنوز در پیچ و خم سنتهای دیرین مانده ایم چرا میاییم میشینیم اینجا و از پست مدرنیته صحبت میکنیم؟هر چی باشه...
خیلی دلم میخواد یک صندلی چیزی توی سر این پسره بکوبم تا بشریت از دستش راحت بشن. بدون اغراق از اینجا تا کره مریخ درمورد این سوال مطلب نوشته شده است. اونقدر تکرار شده که حال آدم رو بهم میزنه. اونم نه اینطوری...ما که هنوز در پیچ و خم و دیرین و اینطور کوفت و زهرمارها... خب مث آدم سوال بپرس، می میری... تازه مگر ما حتما باید یک طوریمون بشه تا بریم وچیزی بخونیم ... از این احمقانه تر نمی شد این سوال تکراری را پرسید...جوجه فکلی !
پام رو روی پای دیگم میندازم و به استاد نگاه میکنم. از صندلی استاد یک چیزی شبیه صدای جیغ بلند میشه. دلم میخواهد یک چیزی به این بابا بگه. من بودم اساسی ضایعش میکردم تا اینطور با اعتماد به نفس نشیه و زل بزنه به استاد، یک استاد داریم که اینطوریه، سوال خوب هم که بپرسی ضایعت میکنه، دلش میخاد ثابت کنه که ما هیچی نیستیم و نمیشیم...خداوکیلی هم بعیده بشیم ...سوال خیلی خوبیه نگاه تحسین آمیزش تیر میشه فرو می ره تو قلب من...مردک احمق... نفس عمیقی میکشه و دوباره توی صندلی جابجا میشه... این یک پرسش اساسی است که باید با تامل و احتیاط بهش جواب داده بشه، قیافه اش رو یه جوری میکنه که آدم خیال میکنه واقعا داره تامل و احتیاط میکنه...کوفت! تامل و احتیاط...لبخند خفیفی روی لبهای پیام نقش میبنده ولی فوری قیافه جدی به خودش می گیره. دست راستشو زیر چونش میزنه و زل میزنه توی چشمهای استاد...خیلی بچه اس...
با انگشتم مداد رو روی میز قل میدم و به ساعت نگاه میکنم. خداا خیلی دیگه مونده! به ندا نگاه میکنم که زل زده به دهن استاد و تند تند یک چیزهایی مینویسه. زیر چشمی به حسام نگاه میکنم . بلافاصله پشیمون میشم. زل زده به من. نگاهمو تو هوا می قاپه. مجبور میشم لبخند بزنم و سرمو پایین بندازم. بعضی وقتا خودم هم معنی کارهامو نمیفهمم...الان مثلا خجالت کشیدم خبر مرگم؟ از این پسره ی از خود راضی...خودم هم نمیدونم... یه مقاله داده بخونم. مقاله که چه عرض کنم. کلاژ درست کرده از دو- سه تا کتاب ...گفته بخونم و نظر بدهم...
پسرها هیچ وقت یک مقاله یا نوشته شون رو واقعا برای نظرخواهی دست یک دختر نمیدن. یا نیاز به تحسینشون عود کرده یا یک جوری میخوان به دختره نزدیک بشن و به یه بهانه ای دوسه ساعت از خودشون حرف بزنن و بگن آدمی هستند که با همه فرق دارند و تنها هستند و کسی نمیفهمدشان و اینطور مزخرفات. برای هر کاری همین طوره...اصلا نمیخوان از آدم راهنمایی یا نظر بخوان. فقط کافیه انتقادی چیزی بهشون بکنی، قیافه شون دیدنی میشه، اصولا پسرا بین سنین هفت سالگی تا هفتاد سالگی برای کسی اونقدر فهم و شعور قائل نیستند که حاضر باشن انتقاداتشو بشنون اونوقت این بابا یه چیزیه تو این موارد! جرات داری بگی نوشته ات فلان...میشی بیسوادترین و نفهم ترین و سطحی ترین آدمی که تو عمرش دیده...میشینه پا میشه به این و اون میگه که تو چه موجود نفهمی هستی و تا اونجا که دستش برسه همه جا خرابت میکنه.لعنت به این...اینو علی الحساب از من قبول کنید. سعی میکنم در طول ترم مفصل تر وارد این بحث بشم... خب ... دیگه سوال...با انگشتش رو ی میز میکوبه و سرسری نگاهی به بچه ها میندازه و دوباره زل میزنه تو چشمای پیام. پیام چند تار موش را که توی صورتش ریخته عقب می زند و تشکر میکند...خدا آخر و عاقبتمونو بخیر کنه ! من نمیدونم چرا استادا این آدم ها رو باور میکنن...شاید نیاز به تحسین اونام ...حسام سرفه ای میکنه و راست روی صندلی مینشینه، این یعنی میخواد سوال بپرسه. دوباره به من نگاه میکنه و لبخند میزنه. وقتی میخنده واقعا زشت میشه. بعضی آدمها اینطوری ان، همینطوری لبخندشون خبیثه. بخصوص وقتی دو ردیف دندون نامرتب و زرد هم بیرون بزنه... از لبخندهای این یارو بطور ویژه متنفرم، در کمال پررویی به همه دخترا لبخندهای گشاد می زنه اون وقت اگر یک دختر بخت برگشته ای نگاهش به نگاش بیفته همه دانشکده رو پر میکنه که فلانی عاشق منه ...استاد راستش من میخواستم یه نکته ای رو بگم، در واقع به نوعی فهم خودمو از صحبتهای شما بگم ببینم مطلب رو درست گرفتم یا نه...ای زهر افعی و فهم خودم...غلط کرد...همیشه همینه ها، بز از این پسر بیشتر می فهمه، اون وقت دم به ساعت از فهم خودش حرف می زنه، به پشت صندلی تکیه میدم و نگاش میکنم، واقعا چرا این کار رو میکنم؟
استاد هم با دقت ساختگی نگاش میکنه...استاد اینطور که بنده فهمیدم ما باید این جریان رو بعنوان گسترش فردگرایی مدرن بدونیم، فی الواقع گویی مدرنیته داره به شدیدترین نحو ممکن به نتایج خودش دست پیدا میکنه و سیستم اقتصادی سرمایه داری هدایت گر این جریانه. ترویج فرهنگ مصرف که ضامن بقای سرمایه داریه و چون این فرهنگ در جامعه ما هم جا افتاده پس مسئله ما هم هست. تازه اگه درست متوجه شده باشم این فقط در حوزه اقتصاده ، فرهنگ مصرف در تمام شوون زندگی ما اثر خواهد کرد. در واقع تعارض مدرنیته با خودشه. از یک طرف تولید بسیار زیاد نیازمند کار مداوم و بی وقفه و قناعته که به فرهنگ سرمایه داری در آغازین دوره های پیدایشش برمیگرده و از طرف دیگه تولید انبوه مصرف کننده میخاد و ترویج فرهنگ مصرف اخلاق و دلمشغولیهای آدمها رو تغییر می ده.نمیدونم آقای دکتر درست فهمیدم؟... اصولا استفاده از کلمه آقای دکتر برروی بسیاری از اساتید بخصوص این مورد خاص تاثیر معجزه آسایی داره.استاد با غرور به صندلی اش تکیه کرده و لابد با خودش فکر میکند که چه حرف های جالبی زده. چند ثانیه طول میکشه تا حضرت استاد به سخن دربیان ...بله،بسیار خوب...این تمام حرفیه که میتونه بزنه. در مقابل سخنرانی طولانی جناب حسام که معلوم نیست از کدوم کتاب یا نشریه گلابی کرده بود واسه امروز...فهم خودم...عجب دروغی!
حقیقت اینه که ما اصولا هیچ فهمی نداریم...صرفا یه مشت محفوظاته تازه من مطمئنم اون روزی که خدا فهم تقسیم میکرد این پسره یه جایی خواب مونده بوده و دیر رسیده...خب سایر دوستان... حرفی بحثی؟ ندا سرفه کوتاهی میکنه . مانتواش را مرتب میکند و با صدایی که انگار از کیلومترها دورتر به گوش می رسه میگه: استاد یه نکته ای که برای من خیلی جالبه ... بلندتر صحبت کنید خانوم...این را با بی حوصلگی و لحن بدی میگه. ندا دستپاچه میشه . آب دهنشو قورت میده و دوباره میگه: استاد چیزی که به نظر من توی این دوره جالبه اهمیت دادن به اون چیزایی که عقل مدرن اونها رو کنار گذاشته بوده...جنون در مقابل عقل، عین در مقابل ذهن، طبیعت در مقابل فرهنگ ومث این ها، خب این مسیر تفکر رو به کل عوض میکنه، یعنی فلسفه توی یه جاده دیگه ای می افته جدا از مدرنیته. انسان غربی ارزشهاشو از دست داده و دنبال جایگزین میگرده، نیاز به معنویت اینجا دوباره خودشو نشون میده...آدمایی که از اصلشون دور افتادن دنبال راه برگشت هستند...سوالشو از روی نوشته میخونه. این دختر بعد از هشتصد سال دانشگاه اومدن هنوز موقع سوال پرسیدن صداش می لرزه...استاد در حالیکه روی صندلی لم داده پوزخند درازی می زنه. کف دستشو روی صورتش میکشه و میگه: اگر بخایم صحبت شما رو جدی بگیریم... توی دلم اداشو در میآرم صحبت شما را جدی بگیریم.همه میدونن این یارو خدای مغالطه است... حالا اگه هر کدوم از این قزمیت ها این حرف را زده بود محال بود از یه همچین عبارتی استفاده کنه، بازگشت به اصل...چشمهاشو ریز میکنه و زل میزنه به ندا و میگه یه کم بچگانه است که اینطور خام تحلیل کنیم خانوم...نه؟ این جمله اش را با لحن به ظاهردلسوزانه ای میگه واضحه که داره مسخره میکنه...شما به عنوان یه دانشجوی فلسفه باید از افتادن به دام این ساده اندیشیهای عوامانه اجتناب کنید...بچگانه! ای مردشوی این دانشجوی فلسفه بودن رو ببرند...این حالت نشستنش بیشتراز همه چیز اعصابم رو خرد میکنه. شیطونه میگه یه زری بزنم...عوام...آدم چی بگه...حیف که خودم هم با این عقاید مخالفم...البته لج و لجبازی خیلی وقتها به فلسفه کمک کرده ...پیام و حسام هم زمان پوزخند های کشداری میزنند و تا مطمئن نشدند که استاد و همه بچه ها پوزخندشون رو دیدند لب و لوچه شون رو جمع نمیکنن... آقایون از خواص هستند... طفلک ندا، بدجوری فرو رفته توصندلی... چرا برخورد استاد اینقدر براش مهمه؟برای منم هست خب...ولی همه اش مغالطه بود...
حالم از این سوال جواب های الکی به هم می خوره. اگه بشه اسمشو گذاشت سوال جواب،بیشتر ابراز فضله آقایون برای همدیگه است.مسخرگی این سوال جوابها به اینه که سوال پرسیدن از هر استادی روش خاصی داره. ممکنه یه سوالو از یه استاد بپرسی خوشش بیاد یکی دیگه مسخرت کنه...یکی مث این حرف رو هر جور دوس داره میپیچونه و احمقانه ترین برداشت رو ازش بیان میکنه ...یکی میخواد حرف دقیق و جزئی باشه...یکی دیگه عاشق گنده گوئیه...دلم برای ندا می سوزه...همین حرف ندا اتفاقا نظر دو-سه تا از استادای خود ماست...استادای عواممون البته!
محمودی بدون اینکه از جاش تکون بخوره یا چند میلیمتر لای چشمهای خواب آلودشو باز کنه می پرسه: استاد چه منابعی رو معرفی میکنید برای امتحان؟
هوم...خب منبع فارسی که دوتا از کتابای خودم هست ولی لاتین...محمودی تکان مختصری به پلکهایش میده. یعنی برایش جالبه و اتفاقا دنبال منبع لاتینه در این زمینه میگرده. همه میدونن حرف الفبای انگلیسی رو هم بلد نیست. من واقعا نمیدونم چرا هر بار که این پسره را میبینم استفراغ نمیکنم.مثل لوکوموتیو دود میکنه، به طرز عجیبی بی نظم و در عین حال مورد توجه و مرحمت اساتیده...بچه ها میگن از دانشگاه آزاد منتقل شده... پارتی گردن کلفت و اینجور مزخرفات... با اون چشمهای گود رفته و هیکل دراز و لاغر. سالی یک بار میاد دانشگاه، دوسال یک بار حرف میزنه و چهار سال یکبار هم میخندد که ای کاش نمیخندید. ردیف دندانهای زرد و لثه های عفونیش منظره ناراحت کننده ای داره، ...حالا هم که سیاه پوشیده واقعا وحشتناک شده . بچه ها میگن خواهرش خودکشی کرده. انگار با مواد مخدری چیزی. من دیده بودمش. دختر خوشگل و خوش تیپی بود. اگه بگن این خواهرشو کشته من راحت تر باور میکنم تا اینکه دختر به اون خوشگلی و سر زنده ای خودکشی کرده باشه...من حتی باور نکردم خواهرش باشه...این پسره یه روده راست تو شکمش نیست،آدم بی اخلاق و کثیفیه، ترم پیش با دختره اومده بود دانشگاه، گمونم به زور آورده بودش... تو گروه ما رسمه دختر خوشگلای فامیلشونو میارن دانشگاه به بقیه پز بدن! اونایی که تازه ازدواج کردن دیدنی ترن، به دختره میگن مث عروس آرایش کنه بعد دستشو میگیرن و به همه معرفی میکنن...خانومم هستند...عیننا مث آدمایی که سگ پشمالشونو میارن پارک و مدام این طرف اونطرفو نگاه میکنن تا مطمئن بشن مردم نگاهشون میکنن ...خانوم حمیدی...با شمااام...کجایید؟ ببخشید استاد...داشتم به حرف های دوستامون فکر میکردم...شما سوالی صحبتی چیزی ندارید؟ نه استاد...دارم از صحبتهای دوستان استفاده میکنم!
|
آرشیو ماهانه
|