خانه
>
قصه زمانه
>
نامزدهای دریافت جایزه
>
ديدار در کافه بالزاک- برلين 1973
|
داستان 323، قلم زرین زمانه
ديدار در کافه بالزاک- برلين 1973
برلين هنوز زمستان بود، ولی نه برفی بود و نه سرما. هوای پاييزی داشت عمرش به نصف سال میرسيد. مرد جوان از مِنزای دانشگاه بيرون آمد و پشت چراغ عابر پياده ايستاد. ابرهای تيره آسمان را پوشانده بود. مرد با صدای غرش رعد، پيش از سبز شدن چراغ، به آن سوی خيابان هاردنبرگ دويد و قبل از آن که اولين قطرههای رگبار به زمين برسد، خود را به کافه رساند. کافه بالزاک مثل هميشه پر بود از آدم. همهمه صحبت و خنده با آهنگ پينک پلويد مخلوط شده و صدای رعد را از ابهت انداخته بود.
مرد با قدمهای آهسته داخل شد و افراد نشسته در کافه را دور زد. سرش را چرخاند و دوباره چهرهها را مرور کرد. بیحرکت ايستاده بود که دخترک گارسون به سمتش آمد و در حالی که سينی پراز ليوانهای خالی را سرِ دست نگه داشته بود، به ميز کوچک دو نفره اشاره کرد و گفت: "همان جای ديروزی، شانس آوردی!".
مرد جوان به سمت ميز کنار پنجره رفت و از پشت به دختر، که از او دور میشد، نگاه میکرد. مدتی هم زيرچشمی کپلهای او را ورانداز کرد که زير گره پيشبند بالا و پايين میشد. ساعتش درست پنج را نشان میداد، ولی با ساعت روبروی مِنزا هنوز دو دقيقهای به پنج مانده بود. هوای بيرون تيره و گرفته بود، از پشت شيشه میديد که روی صندلی چوبی پيادهرو نشسته و عابران از کنارش رد میشوند. نگاهی به آدمهای توی خيابان و پيادهرو انداخت تا دانيل را بينشان پيدا کند. يادش افتاد که روز قبل، پشت همين ميز، وقتی که از پنجره بيرون را نگاه میکرد، همزمان عکس دانيل را هم توی شيشه میديد. تصويرش محو و مه گرفته بود، نمیشد عکسالعمل درونش را به راحتی تشخيص دهم. يک آن متوجه شدم به من نگاه میکند. سرم را از شيشه برگرداندم تا چيزی بگويم. او هم فهميد و نگاهش را از شيشه به من کرد و بعد سرش را کمی پايين انداخت. گفتم: "حالا که او را پيدا کردهای، چه احساسی داری؟"
گفت: "نمیدانم. شوکه شدهم!"
"فکر کن الان جلوت نشسته، بهش چه میگويی؟"
سری تکان داد و بعد از کمی فکر گفت: "چه بگويم ... "
و زير لب، مثل اين که با خودش حرف بزند زمزمه کرد: "خوب،... پس...زنده است..."
مرد جوان ناگهان با صدای دخترک گارسون به خود آمد: "نوشابه ميل داريد؟"
"کريستال وايتسن ، لطفن!"
دخترک چيزی يادداشت کرد و از ميز او دور شد. رگبار شديدی شروع به باريدن کرده بود. رهگذران چترهاشان را باز کرده بودند و در پيادهرو با سرعت بيشتری راه میرفتند. تنها او بود که عجلهای نداشت و روی صندلی چوبی به انتظار نشسته بود و چتری هم بالای سرش نبود. دست به جيب پيراهن برد و کاغذ را درآورد. همه چيز سر جاش بود و نوشتهها خيس نشده بود. دلش میخواست بداند اولين کاری که دانيل پس از دريافت اين کاغذ میکند، چه میتواند باشد؟ آيا روی اسم و آدرس و تلفن دقت میکند تا ببيند کجاست، يا بعد از يک نگاه سرسری آن را تا میکند، در جيب میگذارد و زود خداحافظی میکند تا در اولين فرصت به آن شماره زنگ بزند، يا نامهای بنويسد و به آن آدرس پست کند؟ شايد هم هنوز احتياج به فکر کردن دارد تا احساس خودش را بسنجد و بخواهد برای اولين برخورد خود را آماده کند. کسی چه میداند. من که نمیتوانستم خودم را جای او بگذارم.
گفتم: "من گمشدهای در زندگی نداشتهام که حالا پيدا کرده باشم و احساس سردرگمی کنم."
گفت: "فکر کن کلمهای پيدا کنی که فقط شنيده باشی و بتوانی آن را بنويسی، ولی مفهوم برات ناشناخته باشد، تصوری از آن نداشته باشی."
گفتم: " از اين کلمهها در زندگی فراوان است. ولی چه باک، هر چيزی که سرنوشت تو را عوض نمیکند."
گفت: "البته. مادر برای من پدر هم بود. از بچگی تلاش میکرد من از اين سه حرف ساده تصوری پيدا کنم."
چيزی جلو چشمهای مرد جوان حرکت کرد. لحظهای طول کشيد تا متوجه دستِ دخترکِ گارسون شود. روی مقوای گرد، ليوان آبجويی گذاشت که بالای آن را کف پر کرده بود. مرد جوان بازوی گرد سفيد و بیلک دختر را تا بند تاپِ او تعقيب کرد و از روی گردن به خط ميان پستانهاش رسيد و توقف کرد. دختر رو به او با لحنی طعنهدار گفت: "امروز تنهايی. رفيقت نمیآيد؟"
مرد جوان گفت: "چرا. حالاها بايد پيداش شود."
"از وقتی اينجا کار میکنم، تقريبن هرروز پيداش میشود و همينجا پاتوق میکند، روی همين صندلی. با اينکه مو سياهست، قيافهش مثل خيلی از مردهای آلمانی است. البته، يک رگ شرقی هم تو چهرهش پيداست."
دختر با دستمال لکههای ميز را تميز کرد و با اشاره مشتريانِ آن سوی کافه دوباره از آن ميز دور شد. چشم مرد بیاختيار بالا و پايين رفتن کپلهای او را دنبال کرد. فکر کرد که حتمن دختر خبر ندارد باعث آشنايی او با دانيل شده است. روزهای اول زمستان کافه غلغله بود و جای سوزن انداختن نداشت. در آن ميان چشمم به يک صندلی خالی از يک ميز دو نفره افتاد. پرسيدم: "ببخشيد، میتوانم روی اين صندلی بنشينم؟"
دانيل جواب داد: "يا ، کلار . مگر جای ديگری هم پيدا میکنی؟"
نشستم. دختر آمد و آبجو سفارش دادم. دانيل هم يک آبجو ديگر سفارش داد و در حالی که مستقيم به چشمهای دختر نگاه میکرد، گفت: "نايا ، سه تا که هنوز چيزی نيست!"
و دختر که دور میشد، دانيل همچنان با نگاه تعقيبش میکرد. همزمان، دست کرد و سيگاری درآورد و به من تعارف کرد. فندک را زودتر از او کشيدم و سيگارهامان را روشن کرديم. گفت: "انگيزههای زيادی مرا به اين کافه میکشاند، يکیش همين دختر است ..."
گفتم: "مليح و تو دل برو است، فقط يک کم تُپُلی است."
"از نظر من کاملا اوکی هست. برای شما مردهای ايرانی که يک پرده گوشت چيز بدی نيست."
جا خوردم و بلافاصله پرسيدم: "از کجا فهميدی من ايرانیام؟"
"از چهرهت، از لهجهت، از نگاهت، از خيلی چيزهای ديگر ..."
"حتمن دوست ايرانی زياد داشتهی؟"
"البته که داشتهام، ولی مهمتر، رگِ ايرانی است . پدرم ايرانی بود..."
"چرا ... «بود»؟ مگر الان نيست؟"
"من او را نمیشناسم. هيچوقت نديدمش، مادر برام تعريف کرده."
صدای رعد آن قدر بلند بود که مرد را از جا پراند و ناخودآگاه خود را از شيشه عقب کشيد. موزيک جاز فضای کافه را پر کرده بود و صدای همهمه مشتريان را همراهی میکرد. ليوانش را بلند کرد و آبجو مانده را تا آخر نوشيد. به ساعتش نگاهی انداخت، بيست دقيقه از پنج گذشته بود. چشمش به دخترک گارسون افتاد، با علامت دست او را صدا کرد. دختر نزد او آمد و گفت: "آبجو دوم؟"
"با دو تا ليمو، لطفن"
"چند بار خواستند صندلی رفيقت را ببرند، گفتم رزرو است. عجيب است که هنوز نيامده، فکر کنم موقع سفارش سوم پيداش شود."
دختر با لبخندی بر لب چرخيد و از آنجا دور شد. مرد فکر کرد که او هم پابهپای خودش انتظار دانيل را میکشد. تا آنجا که میدانست دانيل از احساسش به او حرفی نزده بود، ولی شايد زبان نگاه از گفتار بُرندهتر باشد. دختر حتمن چيزی حس کرده بود و دانيل با ديدن دختر، انگار جوانی مادرش را به ياد میآورد. اينها خبر از پيوندی ناگفته میداد که بين آنها برقرارشده بود. و من دوست داشتم بدانم پدر او کيست و چه سرنوشتی داشته است. میگفت: "مادرم ... در همين کافه ... کار میکرد که با او آشنا شد. پدر دانشجو بود و عصرها با انگيزه ديدن او ساعتها مینشست و آبجو سفارش میداد و حرکتهای او را تماشا میکرد. سال 1973 بود ..."
"خبر نداری کجاست و چه کار میکند؟"
"اصلا. مادرم هم خبر ندارد، ولی ناخودآگاه هميشه از او تعريف میکند. از نگاهش، از حرفهاش. از اين که چگونه مادر را عاشق خودش کرد و بعد از مدتی مثل پرنده پر زد و رفت."
"کجا رفت؟"
"کسی نمیداند. مثل برف رفت زير زمين. از وقتی درسش در اين دانشگاه تمام شد، ديگر پيداش نشد."
"شايد اتفاقی، چيزی ..."
"خيلی وقتها فکر میکنم، حتمن بلايی سرش آمده، يک اتفاقی افتاده... ولی هنوز اميد دارم زنده باشد و از حالش خبردار شوم، يک بار هم شده او را ببينم، هرچند کوتاه ..."
"و اگر مطمئن شوی زنده است و زندگی خوبی هم دارد، احساست به او ..."
نتوانستم جمله را به آخر برسانم. دانيل نفس عميقی کشيد و چهرهاش درهم فرو رفت. با تاملی طولانی و صدايی که از غم فشرده شده بود، کلماتی زير لب زمزمه کرد: "نمیدانم...اصلا نمیدانم ... نه... نه... فقط اميدوارم زنده باشد ..."
نمیخواستم تنها همدردی کرده باشم. گفتم: "هر کار بتوانم میکنم تا خبری از او بگيرم. چه اطلاعاتی از او داری؟"
"فقط اسمش، جمشيد گوهری."
و پس از کمی مکث، انگار ناگهان چيزی به يادش آمد، با هيجانی بيشتر گفت: "آخ زو ... يک چيز ديگر، از شهر... ها..ما..دام...، يک شهر خيلی قديمی؟"
"آهان! پدر تو همدانی بود؟"
دستی با سرعت ليوان خالی آبجو را برداشت و ليوانی پر به جای آن گذاشت. مرد جوان متوجه نبود از آخرين باری که آبجو سفارش داده بود چقدر میگذشت. دخترک قيافهای معصومانه به خود گرفت و گفت: "ببخشيد کمی طول کشيد. بار خيلی شلوغ بود."
مرد گفت: "من اصلا زمان را حس نکردم."
دختر گفت: "مثل اين که برای دانيل کاری پيش آمده، فکر نمیکنم امروز ديگر پيداش شود."
مرد جا خورد و پرسيد: "دانيل؟ شما هم او را میشناسيد؟"
"نا..لوگو .... مشتری ثابت من است. پسر خوبی است ولی اطلاعات زيادی از او ندارم. فقط اين که دانشجوی پداگوژی است. الان هم در کوپنيک پرکتيکوم میکند. شايد شما بيشتر از او بدانيد؟"
"از خودش، نه، فقط سه بار او را تو همين کافه ديدهام، ولی ..."
مرد جوان سرش را بهصورت دخترک نزديکتر و با صدايی آهسته زمزمه کرد: "ولی ... پدرش را پيدا کردهام. ديروز با او قرار گذاشتم آدرس و تلفن پدرش را بگيرم و امروز به دستش دهم. همينجا قرار گذاشتيم..."
دختر ابروهاش را از تعجب بالا داد، میخواست چيزی بگويد که کسی او را صدا زد. برگشت و دوباره به سمت بار رفت. مرد جوان دستی به جيب خود برد و کاغذ را درآورد. دو آدرس و دو شماره تلفن روی آن نوشته بود که يکی در همدان و ديگری تهران بود. يک شماره موبايل هم بود که با 0911 شروع میشد. يک ساعت قبل از قرار شمارهها را مرتضی برام ميل کرده بود. وقتی او را در مِنزا ديده بودم، از دانيل براش گفتم و نااميدانه پرسيدم: "گوگل با اسم جمشيد گوهری ده هزار نفر را پيدا میکند. از کجا بدانم کدامش پدر دانيل است؟"
مرتضی گفت: "يک همدان است و دو سه تا فاميل بزرگ. عموی من محضردار است و تمام شهر را میشناسد. در ظرف سه روز او را پيدا میکنم. اگر هم مرده باشد، تاريخ مرگ و محل دفنش را بهت میدهم. خيلی راحتتر از گوگل..."
فردای آن روز در کلاس مقاومت مصالح بودم که موبايلم زنگ زد. مرتضی بود. از کلاس بيرون آمدم. سرعت تحقيقاتش باورنکردنی بود. میگفت: "جمشيد گوهری تا سال 1974 آلمان بوده، در برلين درس خوانده و بعد به همدان برگشته. پنج سال بعد به تهران رفته و در يک شرکت خصوصی استخدام شده و همانجا ازدواج کرده است. يک پسر 17 ساله و يک دختر 13 ساله دارد. آدرس و تلفن او را فردا میپرسم و برات ميل میکنم."
هيجانزده پرسيدم: "گفتی؟ ... پسرش در آلمان دنبالش میگردد؟"
"مستقيم با خودش صحبت نکردم. ولی فاميلهاش و نزديکهاش از وجود چنين پسری اطلاعی ندارند."
با اطلاعاتی که از مرتضی گرفتم، بعد از کلاس، بلافاصله به سمت کافه دويدم. چهارشنبه بود و میدانستم دانيل به پاتوقش رفته. سر جای هميشگیاش نشسته بود. با هيجانی که فقط از بچهها سراغ دارم، به طرف ميزش دويدم، گفتم: "گوتن تاگ ، دانيل، يک خبر، يک خبر ..."
"مگر چی شده، چرا اينقدر هيجان..."
"پدرت را پيدا کردم، تهران زندگی میکند..."
"ناين! داست ايست آبا نيشت وار! "
"خودم هم باور نمیکنم، ولی، فردا، فردا همينجا آدرس و تلفنش را بهت میدهم!"
وقتی کف دستم را در هوا چرخاندم و به کف دستش زدم، حس کردم آشفته و درهم است. قبل از خداحافظی گفتم: "فردا، ساعت پنج، خوب است؟"
با صدايی که بهسختی شنيده میشد، جواب داد: "يا، اوکی."
صدای لغزش صندلی روی زمين حواس مرد جوان را پرت کرد. يک لحظه تصور کرد دانيل آمده است. نه، دخترک گارسون بود. روبروی او نشست. ابروهاش را بالا داده بود و چشمهاش درشتتر شده بود. دختر بیمقدمه شروع به صحبت کرد: "هميشه اين موقعها وقت رفتنش بود ... گفتی، ... پدرش...؟"
مرد جوان صورتش را به صورت دختر نزديک و جملههايی زمزمه کرد. چند دقيقهای که گذشت، هردو به ساعت نگاه کردند، شش ساعت و نيم از ظهر گذشته بود. مدتی بیصدا به هم نگاه کردند و بعد چشمهاشان را پرسشگرانه به نقطهای ديگر دوختند.
مرد جوان تهمانده آبجو را هم سرکشيد. يک بار ديگر به ساعتش نگاه کرد. آهی کشيد و کف دستش را بالای زانوش گذاشت تا بلند شود. از جا که بلند شد کمی تلوتلو میخورد. صاف ايستاد تا تعادلش را بهدست آورد و بعد پولی روی ميز گذاشت و دستش را بهعلامت تشکر بلند کرد. پس از مکث کوتاهی، به سمت درِ خروجی به راه افتاد.
دختر همچنان نشسته بود و به نقطهای نامعلوم خيره نگاه میکرد ...
|
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
جناب آقای احمد احقری
-- مهدی ارگی ، Sep 10, 2007با درود ، داستان دیدار در کافه بالزاک را خواندم . حرفه ای و جذاب بود . شک کردم که احمد احقری تنها یک پوشش است ، چون شما اکبرتر از آنید که احقر باشید. به چند تا از داستانها ی منتخب قلم زرین هم نگاهی سرسری انداخته بودم . نمونه های با ارزش و درخور تامل مانند داستان شما کمتر پیدا می شود.. اگر وبلاگ یا چیزی شبیه آن دارید آدرسش را برایم بگذارید تا بیشتر بخوانیمتان. برای شما و خانواده محترم آرزوی سلامتی و آرامش میکنم. با احترام - مهدی ارگی
------------------------
زمانه:
http://behshad.malakut.org/