تاریخ انتشار: ۳ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 280، قلم زرین زمانه

آرزوهای دور و نزدیک


مریم روی تخت نشست و بند کفشش را باز کرد. کفشها را از پایش بیرون آورد و بالای پاشنه هایش را مالید.

- دیگه داشت نفسم رو می برید. برگشتیم می رم کفشها رو پرت می کنم تو صورتش.

امیر کبریت را از روی میز برداشت و روی صندلی نشست.

- بابا تقصیر کفش نیست که ... تو صبح تا حالا داری با این پاشنه 20 سانتی دور می گردی، معلومه دیگه چیزی از پاهات باقی نمی مونه.

سیگارش را روشن کرد و کبریت را تکان داد و داخل زیر سیگاری انداخت.

- هیچ ربطی نداره. بیا این زیپ پشتم رو باز کن.

امیر سیگارش را لبه میز گذاشت و دستهایش را ستون دسته صندلی کرد و بلند شد. روی مریم خم شد و زیپ لباس را آرام پایین کشید و بعد کنار مریم نشست و آستینهای پیراهن بنفش را گرفت تا مریم دستهایش را راحت تر بیرون بیآورد. مریم بلند شد. پیراهن را از پایین پایش بیرون آورد و داخل کمد آویزان کرد. جلوی آینه ایستاد و خودش را توی آینه برانداز کرد. امیر از پشت بغلش کرد و گردنش را بوسید.

- خون آشامه دقیقا همین جا رو گاز می گرفت. مگه نه؟

مریم کنارش زد.

- اه... ولم کن... حالم بد شد. این همه فیلم درست و حسابی بود، اونوقت ما رفتیم اون آشغال رو دیدیم.

- باید همین فیلم رو دید دیگه. آخه اولین فیلم خون آشامی جهان رو کجای تهران می شه پیدا کرد؟

مریم دهانش را کج کرد. امیر دستش را پشت مریم گذاشت و دست دیگرش را زیر پایش قلاب کرد و روی هوا بلندش کرد: برا من ادا در میآری؟

مریم بلند بلند می خندید و دست و پا می زد. امیر روی تخت نشست. فقط صدای نفس نفس زدن مریم شنیده می شد. امیر سر مریم را روی شانه اش گذاشت و گونه اش را روی موهای نرمش کشید.

- نمی شه نری فوتبال، بجاش بریم توی شهر بگردیم.

امیر از بالای سر مریم سرک کشید و ساعت را نگاه کرد. بلند شد و مریم را روی تخت گذاشت.

- اصلا حرفشم نزن، هزار یورو پول بلیط دادم، اونم با کلی چونه و چاکرم نوکرم.

- نیست تو هم خیلی اسپانیایی بلدی.

- چونه زدن زبان بلد بودن نمی خواد. چونه زدن توی تموم زبونا یه جوره.

- این همه فوتبال توی تهران هست، اونوقت تو گیر دادی به همین بازی.

امیر دکمه های پیراهن سفیدش را باز کرد و کراواتش را کشید تا باز شد.از داخل کمد و پیراهن آبی و اناری راه راه را بیرون آورد و بازش کرد.

- آدم کیف می کنه نگاش کنه.

- مزخرف.

- غر نزن، قرارمون همین بود که من حتما این بازی رو برم. بابا، ال کلاسیکو بزرگترین و حساسترین بازی دنیاست. همیشه آرزوم بوده این بازی رو از نزدیک ببینم.

مریم روی تخت چرخید و پشتش را به امیر کرد. امیر شلوارش را پوشید و پیراهن ورزشی را روی شلوار انداخت. جلوی آینه ایستاد.

- ببین چی شدم. اگر پام آب نیاورده بود می رفتم تو زمین، بازیم می کردم.

مریم جوابش را نداد. امیر روی تخت کنارش خوابید و شانه اش را کشید.

- خانومی، مریم خانوم... اوقات تلخی نکن دیگه. تو هم بشین یه نگاهی به کتابهایی که خریدی بکن. مگه نگفتی می خوای ترجمه شون رو از همین جا شروع کنی... من و ببین... یالا دیگه.

مریم غلتید و خودش را توی بغل امیر جا داد.

- خیلی مواظب باش، اگر درگیر شدن زود فرار کن.

امیر صورتش را بوسید و خندید.

- قربونت برم... فکر کردی می رم سواشون می کنم.

بلند شد و یکبار دیگر توی آینه خودش را نگاه کرد.

مریم گفت: می خوای یه عکس ازت بگیر.

- نه الان دیر می شه. یه وقت دیگه.

امیر از اتاق بیرون آمد و در را بست.

زنی انتهای راهرو کنار سطل زباله ایستاده بود و سیگار می کشید. امیر یاد سیگار روشنش که لبه میز گذاشته بود افتاد و با خودش گفت که مریم خاموشش می کند. جلوی آسانسور ایستاد و دکمه را فشار داد. چند لحظه به شماره های آسانسور نگاه کرد تا شماره طبقه شان روشن شد و صدای زنگ را شنید. در باز شد ولی توی آسانسور جا نبود. مردی که جلوی همه ایستاده بود چیزی گفت و به پیراهنش اشاره کرد و شصتش را بالا آورد. امیر لبخند زد. در آسانسور بسته شد. امیر دوباره دکمه را فشار داد. برگشت و به زنی که سیگار می کشید نگاه کرد. در آسانسور باز شد و اینبار هیچ کس توی آسانسور نبود. امیر وارد شد و دکمه را زد. توی آینه دقت کرد. موهای کنار گوشش تک و توک سفید شده بود. از آسانسور پیاده شد و و از در هتل بیرون رفت. به دربان اشاره کرد. دربان جلو آمد.

- I need a taxi, would you help me please?

- In a minute sir..Yes, of course

امیر کناری ایستاد. تاکسی زرد جلوی هتل ایستاد و زن و مردی پیاده شدند. دربان کنار شیشه جلو خم شد و بعد برای امیر دست بلند کرد. امیر از کنار زن و مرد رد شد و به پاهای سفید زن نگاه کرد.

دربان در را باز کرد. امیر سوار شد ولی قبل از اینکه در راببندد انگار که چیزی به خاطرش آمده باشد پیاده شد.

-One moment please, I will be back right now.

دوید و یک لحظه جلوی در اتوماتیک هتل مکث کرد تا باز شود. جلوی در آسانسور ایستاد و این پا و آن پا کرد تا در آسانسور باز شد. توی طبقه خودشان پیاده شد و کنار سطل آشغال ایستاد و به ته سیگارهایی که داخل شن خاموش شده بود نگاه کرد. توی راهرو طولانی که هیچکس داخلش نبود،سرک کشید. در یکی از اتاقها باز شد و مردی که کنار موهایش را تقریبا کچل کرده بود بیرون آمد و به طرف امیر آمد. زنی که چند لحظه پیش داخل راهرو سیگار می کشید سرش را از در باز اتاق بیرون آورد.

-. komm nicht zuruck

مرد بدون اینکه برگرد دستش را توی هوا تکان داد و از جلوی امیر رد شد. گوشواره طلای کوچکش انگار توی گوش گوشتی شکسته اش گم شده بود. زن محکم در رابست. مرد برگشت و به در بسته نگاه کرد و بعد متوجه امیر شد. امیر لبخندی تحویلش داد و داخل راهرو رفت. وسطهای راهرو که صدای زنگ آسانسور را شنید و مطمئن شد که مرد سوار آسانسور شده، برگشت و جلوی در اتاق زن ایستاد. چند بار آهسته روی در زد ولی جوابی نیامد. اینبار محکم تر روی در کوبید.

زن از داخل اتاق داد زد:lass los

امیر دوباره در زد. زن در را با عصبانیت باز کرد و از دیدن امیر لحظه ای ساکت ایستاد. امیر خوب نگاهش کرد. میان ابروی چپش با آنکه با مداد کشیده شده بود رد شکستگی دیده می شد.

زن گفت: what do you want?

- نفیسه؟... درست می گم؟ تو نفیسه ای؟

زن با دقت نگاهش کرد.

- آره... ولی من نمی شناسمت.

- من امیرم. برادر فریده. تهران، کوچه درختی.

نفیسه از خوشحالی صدایی از گلویش بیرون داد و محکم امیر را بغل کرد و چند بار پشتش زد. امیر اول مردد دستهایش را باز نگاه داشت ولی با فشارهای محکم نفیسه او هم دستهایش را پشت نفیسه حلقه کرد. نفیسه بازو های امیر را گرفت و با کمی فاصله نگاهش کرد: اصلا باورم نمی شه... آره، خود خود امیری. منوکجا دیدی؟ اینجا چی کار می کنی؟

- یک ربع پیش توی راهرو دیدمت، داشتی سیگار می کشیدی.

نفیسه چرخید و داخل اتاق رفت. قسمتی از کمر باریکش از تاپ سفید کوتاه بیرون مانده بود.

- بیا تو... پس چرا وایسادی.

امیر وارد اتاق شد و آرام در را پشت سرش بست.

- هنوزم درها رو آروم می بندی. از ترس اینکه مبادا حاج باقر فتحی از خواب بیدار شه و تا شب خلقش سگی باشه. آره؟

امیر لبخند زد و روبرویش توی مبل چرمی مشکی بزرگ فرو رفت.

- پس اون طرفدار دو آتیشه بارسلونا که توی راهرو برگشته بود و بروبر من رو نگاه می کرد تو بودی... اعصابم انقدر خرد بود که اگر یه کم دیگه معطل کرده بودی پاچه ات رو گرفته بودم.

- از قیافه ات پیدا بود.

- عصبانیتم یا سگ بودنم؟

- چی بگم؟

نفیسه بلند شد و رفت طرف بار کنار اتاق.

- خب بگو هردوش و قال قضیه رو بکن.

- هردوش.

نفیسه بلند بلند خندید. شیشه چهارگوش را بلند کرد و گرفت زیر نور دیواری تا بهتر ببیندش.

- تو چی می خوای؟

- فرقی نمی کنه.

- بهتر... چون که من که اصلا نمی تونم روی این رو بخونم. انقدر ریز نوشته که معلوم نیست چه گندی هست.

دو تا لیوان از طبقه پایین بار برداشت و تا میانه از مشروب پر کرد. کمی از مشروب را مزه مزه کرد و لیوان امیر را دستش داد.

- نه، بدم نیست... خب بگو اینجا چیکار می کنی؟

روی مبل نشست و پایش را روی پای دیگرش انداخت و دوباره مشروب را مزه مزه کرد. امیر فکر کرد که برخلاف مریم چه زانوی ظریف و زیبایی دارد.

- ما، یعنی من و مریم زنم اومدیم مسافرت.

- اونجا چه خبره؟ تهران رو می گم؟ هنوزم توی کوچه درختی می شنید؟

- من که نه ولی مامان اینا آره... من خیلی ساله که از اونجا رفتم. اولش که رفتم شیراز دانشگاه، بعدشم که می خواستم برگردم با مریم برگشتم و جای دیگه خونه گرفتیم.

- پس این موضوع دخترای شیرازی که هر کسی بره اونجا دلش گیر می افته، درباره توهم درست در اومد.

امیر لبخند زد و به پرده های قرمز پنجره قدی که با نوار پهن طلایی جمع شده بودند و به پرده توری زیرشان که باد داخلش پر و خالی می شد نگاه کرد.

- فریده چطوره؟ چیکار می کنه؟

سرش را پایین انداخته بود و با درز مبل چرمی ور می رفت.

امیر گفت: فریده هم خوبه. شوهر کرده و دو تا بچه داره، دو تا پسر شیطون که از در و دیوار بالا می رن.

نفیسه بلند شد و پشت میز جلوی آینه نشست. پنجه اش را داخل موهای طلایی بلندش کرد و بطرف پشت سرش خوابشان داد.

- توی تمام این سالها یه چیزی ته دلم سنگینی می کرد، سنگینی که نه... یه حسی... مثل اینکه دل آدم شور بزنه... می فهمی چی می گم؟

امیر سر تکان داد. نفیسه برگشت طرفش و چند لحظه توی چشمهای قهوه ای که لکه های ریز سیاه داشت خیره شد. انگار بخواهد چیزی را پاک کند دستش را توی هوا تکان داد.

- نه، نه... هیچ کس نمی فهمه. من مجبور بودم... یعنی...

دست کشید روی صورتش و سرش را چرخاند تا موهای توی صورتش عقب برود.

- گفتم که، فریده خوبه... موضوع تموم شده است... خیلی ساله.

نفیسه رژ لب را از روی میز برداشت و از انتها پیچاند و خودش را نزدیک آینه کرد و لبهایش را با رنگ قرمز پررنگ رنگ کرد. امیر سعی کرد چشم از خط برجسته سینه بند که از زیر تاپ نازک مشخص بود بردارد.

نفیسه گفت: هر وقت بهش فکر می کنم یخ می کنم. درست مثل اونوقتا که آقاجونم از اتاق بیرونم می کرد و توی اون سرما که تا مغز استخون آدم می رسید پشت در اتاق چمباتمه می زدم تا آقا جونم خوابش ببره و مامان در رو برام باز کنه و برم کنار بخاری.

برگشت و امیر برق اشک گوشه چشمش را توی نور آباژور کنار تخت دید.

- دستام رو می چسبوندم به بخاری داغ و چند دیقه نگه می داشتم. بهترین موقعها وقتی بود که می آمدم خونه شما و با فریده درس می خوندیم. امیر باور کن که رضا تنها راه فرارم از اون خونه کوفتی بود.

امیر روی مبل جابجا شد.

- تو که با رضا ازدواج کردی خیلی حالش بد بود. شب تا صبح توی حیاط راه می رفت. سایه اش روی پنجره اتاق می افتاد و نمی ذاشت آقاجون بخوابه. آقاجون خودش برای مامان تعریف می کرد. بردیمش دکتر. گفت که شوکه شده. مامان دائم نفرینت می کرد. مشت می کوبید روی سینه اش و زیر لب حرف می زد. خاله نجمه که اومد خواستگاری نفیسه، مامان معطلش نکرد.

نفیسه روی صندلی نیم خیز شد: یعنی فریده زن مرتضی شده؟

امیر سر تکان داد و دست کرد توی جیب شلوارش و پاکت سیگار را بیرون آورد. چند بار پاکت سیگار را روی انگشتش کوبید و یکی از سیگارهایی را که بیرون آمده بود برداشت. پاکت سیگار را روی میز پرت کرد. نفیسه روی صندلی وا رفته بود.

- کبریت داری؟

نفیسه بلند شد و کنار تخت نشست، بالش را بلند کرد و فندک را از زیرش بیرون آورد و بسمت امیر پرت کرد. امیر فندک را روی هوا گرفت و روی مارک zippo آبی بزرگش دست کشید.سرش را کج کرد و با شعله فندک سیگارش را روشن کرد.

- بعضی موقعها مرتضی با اون ماشین عین کشتیش می آمد جلوی در مدرسه وایمیستاد تا فریده بیاد بیرون و برسوندش خونه. همیشه انقدر کنار در مدرسه کشیک می کشیدیم تا خسته ش و بره، بعدش تا خونه می دویدیم دیر نشه و چیزی بهمون نگن. فریده همیشه پایین موهاش رو می گرفت زیر لبش و تسبیح آقا جونت رو می چرخوند و کلفت کلفت حرف می زد و مسخره اش می کرد. می گفت اگر یه روز مرتضی با اون سبیلهای تیغ تیغ اش بخواد ماچش کنه حتما خودش رو می کشه.

امیرزیرسیگاری کریستال روی میز را چرخاند، خطهای هفت رنگ زیر زیرسیگاری روی میز چوبی بلند و کوتاه شدند. لیوانش را از روی میز برداشت و کنار بار رفت و پرش کرد.

- رضا چی شد؟ کجا رفتید شما؟

- می خوای بپرسی چه جوری رضا رو تور کردم، ولی روت نمی شه،نه؟

- نه... بعدها بابای مدرسه تون برام تعریف کرد که دو تایی چه حقه ای سوار کردین. می خوام بدونم رضا کجاست؟

- رفته به درک... ¬اینم پر کن...

امیر شیشه را آورد و لیوان را پر کرد. چشمهایش را تنگ کرده و منتظر جواب بود.

- رفتیم آلمان... دو سال با هم بودیم... یه بار با یه پسر ایرانی مرا توی خیابون دیده بود... وقتی برگشتم خونه قبل از من اومده بود، از در که اومدم تو چنان با مشت زد توی صورتم که صدای شکستن استخون دماغم رو شنیدم... دو هفته توی بیمارستان بودم. تمام صورتم بنفش شده بود... وقتی از بیمارستان برگشتم مسابقه شروع شد... من مثلا یواشکی دنبال مردا بودم و اون جلوی روی من با دخترا لاس می زد... آخرشم یه پسره رو که توی پارک باهاش بودم انقدر زد که چهار ماه انداختنش زندون... از توی زندون وکیل گرفت و طلاق گرفتیم، حتی از زندون دراومدنش رو هم ندیدم.

چند لحظه ساکت شد. ناگهان بغضش ترکید. امیرچند لحظه به شانه هاش که تکان می خوردند خیره نگاه کرد. لیوانش را روی بار گذاشت و کنارش روی تخت نشست. نفیسه سرش را روی سینه امیر گذاشت و به بازویش چنگ زد. امیر چند بار آرام دست کشید روی موهای فر طلایی. کم کم فاصله تکانها و هق هق ها بیشتر شد. امیر نفیسه را از خودش جدا کرد: نباید می پرسیدم.

چشمهای آبی خیس برق می زد. امیر روی خط اشک را بوسید. نفیسه چشمهایش را بست و خودش را بیشتر به امیر چسباند. امیر آرام نفیسه راروی تخت خواباند و کنارش دراز کشید.

چند ضربه آرام روی در اتاق زده شد. امیر روی تخت نیم خیز شد و به در نگاه کرد.

- Jessi... Ich bin s!

نفیسه دست امیر را کشید و توی گوشش زمزمه کرد: ولش کن... بزار انقدرالتماس کنه تا خسته شه.

و گوش امیر را آهسته گاز گرفت. امیر صورتش را عقب کشید و چند لحظه به لبان نیمه باز سرخ نگاه کرد.

- Jessi, Bitte ich bitte dich. Ich habe falsch ge macht...schuldigung

چند بار دیگر روی در کوبید.

- Was machst du da? Hallo...Du Argerst mich

ضربات آرام کم کم به مشت های محکم تبدیل می شدند و مرد هر لحظه صدایش را بیشتر بالا می برد. امیر با کف دست پیشانی نفیسه را که پر از قطرات ریز عرق شده بود پاک کرد.

مرد که انگار خسته شده بود، ساکت شده بود و از توی راهرو هیچ صدایی شنیده نمی شد. امیر غلتید و چند لحظه بیحرکت روی تخت خوابید، بعد بلند شد و پاکت سیگار را از روی میز برداشت و دوباره روی تخت نشست و ملحفه سفید را روی پایش کشید. دو تا از سیگارها را روشن کرد و یکی را به نفیسه داد. نفیسه هم خودش را بالا کشید و به دیواره تخت پشت داد. امیر پک محکمی به سیگار زد و چند لحظه دود را توی سینه اش نگاه داشت و بعد آرام آرام دود را بیرون داد.

- روزهایی که قرار بود بیای خونه ما، قبل از اینکه برسی می آمدم پرده اتاق رو طوری درست می کردم که بتونم از توی حیاط از پشت پنجره بیام بالا و روی لبه پنجره وایسم و نگات کنم. البته اون موقع ها زیاد چیزی حالیم نبود ولی یه حالتی نسبت بهت داشتم. نمی دونم چی بود...

نفیسه دست امیر را توی دستش گرفته بود و انگار که تعداد انگشتها را می شمرد با انگشتش روی آنها ریتم گرفته بود.

- ... خیلی ازت خوشم می آمد، بیشتر از تمام دختر خاله ها و دختر عمه ها. بیشتر از همه هم از موهای بافته شده دم اسبیت خوشم می آمد که وقتی دور انگشتات می پیچیدیشون یه حال خوبی بهم دست می داد.

ساکت شد و پک محکمی زد.

- تا یه روز که پشت پنجره ایستاده بودم و توی اتاق رو نگاه می کردم، آقاجونم دیدم. منم که اصلا حواسم به حیاط نبود همونجور زل زده بود توی اتاق. آقاجونم اومد و با کف دست محکم زد توی سرم . جوری که چشمام سیاهی رفت و اگر روی هوا نگرفته بودم از بالای لبه پنجره افتاده بودم زمین. طوری زد که جای حلقه انگشتر عقیقش هنوزم که هنوزه روی سرم هست.

انگشت نفیسه را گرفت و روی محل فرو رفته سرش کشید.

- آخی... چقدرم گوده. چطوری دلش اومده بود؟ امیر... اصلا فکرش رو می کردی یه روزی اینجوری و اینجا با هم باشیم؟

- وقتی با رضا رفتی و تا چند وقت حال فریده خوب نبود ازتون بدم اومده بود، مخصوصا از رضا که دوست داشتم بزرگ بودم و گیرش می آوردم و حسابی می زدمش ولی خب بعد از یه مدت، دیگه یادم رفت... ولی راستش اصلا فکرش رو نمی کردم دیگه ببینمت.

از روی تخت بلند شد و لباسهایش را از اطراف تخت جمع کرد. همانطور که شلوارش را بالا می کشید خودش را روی مبل ولو کرد: این آقایی که باهاش دعوا می کردی دوستته؟

ابرویش را طوری بالا انداخت که انگار دارد به مرد آلمانی اشاره می کند.

- یه جورایی آره، با هم اومدیم اینجا... تمام خرج سفر با اونه.

نفیسه موهایش را پشت سرش جمع کرد و با کش نارنجی روشنی بست. رو به امیر برگشت و گفت: موهام رو دقیقا مثل همون موقعها بستم. همینجوری بود دیگه؟

امیر سر تکان داد و یقه پیراهن را از سرش رد کرد.

- پس چرا باهاش دعوا می کردی؟

- هیچی... دیروز هر چی بهش اصرار کردم برای تماشای مسابقه گاو بازی بریم. گفت حاش رو نداره و خودم تنهایی برم. منم برای اینکه لجش رو در بیارم تنهایی رفتم ولی وسطهای راه دیدم که تنهایی اصلا خوش نمی گذره. برگشتم و دیدم که آقا یه نفر و ورداشته آورده اینجا و... ولش کن، گور پدرش. فعلا که خوب داره سواری می ده.

- اگر برنگرده چی؟

- نترس... یکی دو ساعت دیگه که فیلش یاد هندستون کنه برمی گرده.

امیر دست کشید روی چروکهای پیراهن راه راه و گفت: من دیگه باید برم. داره دیر میشه.

جلو رفت و گونه نفیسه را که جلو آورده بود بوسید. نفیسه لبخند زد.

- خیلی خوش گذشت. تو به مسابقه فوتبالتم نرسیدی.

امیر در راباز کرد و توی راهرو سرک کشید.

- عوضش تو تونستی انتقامت رو از این دوستت بگیری.

نفیسه خندید و آرام روی بازویش زد. امیر بیرون آمد و با آسانسور پایین رفت. داخل لابی، مرد آلمانی را دید که با زنی مشروب می خورد. مرد برای امیر که نگاهش می کرد سر تکان داد. امیر جوابش را داد و روی پاشنه چرخید و از در هتل بیرون رفت. توجه اش به دو پسر دو قلو که لباس رئال مادرید پوشیده بودند و دو طرف مرد مسنی بالا و پایین می پریدند جلب شد. یکی از پسرها وقتی از جلوی امیر رد می شدند زبانش را بیرون آورد و با انگشتهایش نتیجه را نشان داد. دو، هیچ. امیر شانه هایش را بالا انداخت. دستی روی شانه اش خورد. برگشت و مریم را دید که لبخند می زند.

- زود اومدی؟ خیلی وقته اینجا وایسادم ولی ندیدمت که برگردی... خوش گذشت؟

- خیلی... حیف که دو هیچ باختیم

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه