تاریخ انتشار: ۷ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 306، قلم زرین زمانه

افسردگي

انتهاي کوچه بن بست است.پس از اينکه سه بار به چپ و يک بار به راست پيچيد،انتهاي کوچه بن بست است. سه شب متوالي،نصفه و آخرين بار، آخرين شب يک بار کامل. کوچه ي ده سال پيش.حالا و اين جا خيلي دورتر و ديرتر است، از حالا و اين جا خيلي دورتر وديرتر بود.کنار چنار چهل ساله ي انتهاي کوچه، تير چوبي چراغ برق با آن چراغ بشقابي و لامپ صد واتي کم نور.نوري از ميان برگ ها،برگ هاي خشک و ريخته ي چنار در زمستان بر زمين خيس و خشک و سرد.چنار چهل ساله ي سال ها پيش و سال ها بعد. سايه ي برگ ها روي در چوبي و ديوار و زمين بزرگ اند و وهم آلود و مي لرزند و ترسناک؛ ترسناک اند، ترسناک بودند.روي تنه ي چنار جا به جا يادگاري، يا با چاقو يا با کليد يا با چيز نوک تيز ديگري. آن قدر تاريک بود انتهاي کوچه ي ده سال پيش با آن چراغ صد واتي کم نور گم شده ميان برگ هاي چنار که دو نفر از آخرِ آخرين پيچ که به راست مي پيچد، ديده نشوند؛ ديده نشود که چه کار مي کنند در آن تاريکي که زمستان ها سرد بود و تابستان ها خنک آسفالت. با اين حال پيش از آن سه شب متوالي سنگي از کش سياه تيرکمان سنگي در رفت و خورد به لامپ و لامپ شکست.کش سياه،پاره ي پاره تيوب چرخ پنچر شده ي دوچرخه ي بيست و هشت مردي که موهاي ميان سرش ريخته بود و گاهي پياده و گاهي سواره از ميان پيچ هاي کوچه ي چهل پيچ مي گذشت. تاريک بود،تاريک تر شد. انتهاي بن بست کوچه ديگر تاريک تاريک شده بود.نه ديگر کسي در آن تاريکي ديده مي شد نه ديگر سايه ها، سايه هاي برگ ها روي در چوبي و ديوار و زمين.انتهاي کوچه اي بن بست که بن بست نبود.در چوبي،در چوبي آخرين خانه به حياط خانه باز مي شد.حياطي پر از گلدان هاي شمعداني و يک باغچه با درخت هاي گيلاس و آلبالو و توت و يک درخت مو که به زحمت پيچيده بود به ستوني آهني و از آن بالا رفته بود به چفته اي بر پشت بام خانه. حياط دو در داشت. يک در چوبي که به انتهاي کوچه اي بن بست باز و بسته مي شد؛ نه،باز نمي شد بسته نمي شد هميشه بسته بود. يک در آهني دقيقا آن سوي حياط، رو در روي در چوبي،دري که به خيابان، خيابان و شلوغي و ماشين ها،باز مي شد.باز مي شد و بعد بسته مي شد و بسته بود تا دوباره بازش کنند و ببندند.اواخر تابستان انگورها بر پشت بام مي ريخت و زنبورها،انگورها.قبل از آن توت ها به باد ميان گِل هاي باغچه مي ريخت و مورچه ها،توت ها. آلبالو ها بر درخت يا بر زمين خشک مي شد و اگر کرمي، آلبالويي. گيلاس ها بر درخت بودند يا ريخته بر زمين، نوک هاي گنجشک ها بود و پر از مورچه ها بر آن ها، کرم ها در آن ها.
از بالاي برجک آهني کنار يکي از ديوارهاي بلند و طويل پادگان آن سوي اتوبان ديده مي شود.طويل، يک کيلومتر، بلند سه متر. از بالاي برجک خيلي جاها ديده مي شود. شب هاي اتوبان، چراغ هاي روشن، چراغ هاي پرنور، خيلي پرنور.از بالاي برجک آن سوي اتوبان ديده مي شود،آن سوي اتوبان ها،تا آن دورها ديده مي شود.از بالاي برجک،خيلي دورتر از چراغ‌هاي پرنور اتوبان و از ميان نور آزاردهنده ی آن ها انتهاي تاريک و بن بست کوچه ي ده سال پيش زير چنار چهل ساله که از آخر آخرين پيچ ديده نمي شد، ديده مي شود.

پيش از آن سه شب متوالي لامپ به سنگي شکست.تا مدت ها ماموري از اداره برق سه بار به چپ و يک بار به راست نپيچيد و به انتهاي بن بست کوچه نرسيد و از تير چوبي چراغ برق بالا نرفت و لامپ را عوض نکرد. مدت ها،زمستان ها،بيش از هفت زمستان.شب که مي شد زير درخت چنار،انتهاي کوچه تاريک تاريک بود و هيچ چيز ديده نمي شد.شب هاي زمستان زودتر مي آمد و ديرتر مي رفت و شب هاي تابستان ديرتر مي آمد و زودتر مي رفت.تاريک بود.تاريک بود و سرد،تاريک بود و خنک.

مي‌گويند عوض بدل،مي گويند بُکن درکش، بچه هاي محل مي گفتند عوض درکش. سه شب متوالي، نصفه و آخرين بار، آخرين شب يک بار کامل.سه شب متوالي عوض درکش کردند،پسرکي و افسردگي. پسري که لاغر و بي رنگ و رو بود با موهايي لَخت و بور.پسرکي که بزرگ مي شد و قد مي کشيد. پسر مي شد،کم کم مرد مي شد.سه شب متوالي.متوالي ،پشت سر هم.چيزي که پشت سر چيز ديگري است، از آن فاصله دارد و به آن نچسبيده است،مگر مرد باشد و کيرش را در کون جلويي فرو کرده باشد. آن شب ها نامرد بودند خيلي نامرد يا شايد مرد بودند و بي خايه،خيلي بي خايه.پشت سر هم بودند اما بين شان فاصله بود، يک صبح تا غروب،چند روز،چند هفته، چند ماه، چند سال.شب اول اتفاقي بود و قرار نگذاشته بودند.آن روز، اول غروب مردي که موهاي ميان سرش ريخته بود با دوچرخه زمين خورده بود و ديگر خودش از جايش بلند نشده بود.مردي که چند هفته پيش به پسرکي سيلي زده بود«گوساله مگه مرض داري؟زدي لامپ کوچه رو شکستي دروغ هم مي‌گي؟ من نبودم». دهانش را کج و کوله کرده بود و ادای پسرک را در آورده بود. سر شب پسرک طبق عادت به انتهاي کوچه رسيد و مي خواست در چوبي را بگيرد و بالا برود و بپرد توي حياط،حياطي که پر بود از گلدان هاي شمعداني. جواني زير درخت چنار در آن تاريکيِ سرد نشسته بود و به ديوار تکيه زده بود و سيگار مي کشيد. پسرک را صدا زده بود.با هم سيگار کشيده بودند و حرف زده بودند،در همان تاريکي.جوان چيزي به پسرک گفته بود و پسرک گريه کرده بود و آخر سر قبول کرده بود و خواسته بود که عوض درکش کنند. جواني بيست و چند ساله که شلوار لي خمره اي يا شلوار کرپ مشکي ساسون دار مي پوشيد، با کفش هاي قيصري و پيراهن سفيد يا مشکي.توي محل ول بود و ول مي گشت و زنجير يا تسبيح دور انگشتش مي چرخاند و سيگار مي کشيد و به ديوار يا به ستون برق تکيه مي داد و گاهي سرش را ميان دو دستش مي‌گرفت و زار زار گريه مي کرد،بلند بلند هق هق مي کرد،زار مي زد و گاهي بعدش مي افتاد روي زمين و بدنش مي لرزيد و چشمانش سياهي مي رفت و دهانش کف مي کرد. مي گفتند خل است، ديوانه است، افسرده است ،عاشق است، رواني است، مجنون است، غشي است.بچه هاي محل رويش اسم گذاشته بودند،«ممد فلکه»،«افسردگي».افسردگي اسمي بود که پسرک رويش گذاشته بود،در کتابي روزنامه اي چيزي در مورد افسردگي خوانده بود،به نظرش افسردگي شبيه جوان آمده بود.مادر يا پدر يا هر دوي آن ها به بچه هايشان گفته بودند با او با افسردگي که خل است، ديوانه است، افسرده است ،عاشق است، رواني است، مجنون است، غشي است؛ صحبت نکنند و دوست نشوند.به پسرک هم همه ي اين ها را بارها گفته بودند.آن شب قرار بود اول افسردگي بکند بعد پسرک.افسردگي به سختي و با زور کرده بود در کون پسر و پسر در آن تاريکي زير چنار انتهاي کوچه، آهسته و بريده بريده ميان نفس هاي نصفه نيمه گفته بود«تف بزن کوني خيلي درد داره» پسرکي که اشک از چشم اش راه افتاده بود از بس صورتش و چشم هايش را به هم فشار داده بود. سر زانوهايش زخم شده بود روي آن آسفالت انتهاي کوچه.افسردگي تف انداخته بود و پسرک را کرده بود و آبش را در پسر ريخته بود و بعد کشيده بود بيرون و نگذاشته بود که پسر بکند و با مشت زده بود توي صورت پسر و پسر پرت شده بود خورده بود به در چوبي و از سرما مي لرزيد و بعد بلند شده بود و همان طور که شلوارش را بالا مي کشيد داد زده بود و تهديد کرده بود «خوارتو مي گام بچه کوني،بي پدر رواني ...»افسردگي پيچيده بود به چپ و ديگر ديده نمي شد.آب دهان و مني افسردگي راه گرفته بود ميان ران هاي پسر،پسري که لبش از تو شکافته بود و دهانش پر بود از خون و خاک و تف.

دفعه هاي بعد را قرار گذاشته بودند،انتهاي بن بست همان کوچه ي تاريک،زير درخت چهل ساله ي چنار. چند ماه بعد از آن که مردي که موهاي ميان سرش ريخته بود با دوچرخه زمين خورد و ديگر خودش از جايش بلند نشد؛ زن مرد سر زا خونريزي کرد و نتوانستند به موقع خونريزي را بند بياورند.چند ماه،بين يک تا نه ماه، نه بيشتر.نوزاد دختر بود و ضعيف و رنجور.يک و نيم کيلو بيشتر نبود.اسمش را گذاشتند صغري.دفعه ي دوم هم افسردگي تف انداخته بود در کون پسر و پسر را کرده بود و آبش را در کون پسر ريخته بود و کشيده بود بيرون و نگذاشته بود پسر بکند و پسر را با مشت زده بود و پسر پرت شده بود،خورده بود به تير چوبي چراغ برق،از سرما نمي لرزيد از خشم و درد مي لرزيد.البته اين بار دردش کمتر شده بود.داد زده بود و تهديد کرده بود «خوارتو مي گام بچه کوني، مادرجنده ي رواني...» سر زانوهايش مي سوخت و ميان ران‌هايش عرق و آب مني و خونابه و تف.

چند سال بعد از آن که زن مردي که موهاي ميان سرش ريخته بود سر زا خونريزي کرد و نتوانستند به موقع خونريزي را بند بياورند، دختر زن را به زور گاييدند. پسري که دختر را به زور کرده بود شلوار کرپ مشکي ساسون دار و پيراهن مشکي پوشيده بود.چند سال، بين يک تا شش سال، نه بيشتر. اسم دختر کبري بود. کمي چاق با پوست سفيد و صورت گل انداخته. پس فرداي همان شبي که دختر را به زور گاييدند، جسد دختر را زير درخت توتي،ميان گِل هاي باغچه، زنبورها، توت‌ها،مورچه ها و کرم ها پيدا کردند.زنبورها، توت ها.دختر صد تا قرص ديفن هيدرامين خورده بود و قبل از آن که خوابش ببرد با تيغ از سه جا شريان دست چپش را بريده بود. جسد دختر کبود بود، زير درخت توت افتاده بود.زير درخت توتي که مدت ها قبل يک بار پسري به آن اشاره کرده بود و به دوستش گفته بود«اين درخت رو مي بيني؟توته» و دوست پسر جواب داده بود«شما اصلا تو حياطتون درخت ديگه اي ندارين، همه ي اينا توته» بعد دنبال هم کرده بودند و پاي پسر به يکي از گلدان هاي شمعداني که حياط را پر کرده بودند، خورده بود و گلدان شکسته بود.گنجشک ها از روي چفته ي انگور پريده بودند.دفعه ي سوم هم افسردگي تف انداخته بود و پسر را کرده بود و آبش را در پسر ريخته بود و کشيده بود بيرون و نگذاشته بود پسر بکند و با مشت زده بود زير چونه ي پسر و پسر پرت شده بود خورده بود به تنه ي چنار و از سرما مي لرزيد. اين بار پسر داد نزده بود «خوارتو مي گام بچه کوني رواني...» آرام و آهسته زير لب زمزمه کرده بود«خوارتو گاييدم بچه کوني، خوارکسده‌ي رواني...» دور دهان پسر کف کرده بود،تف ماسيده و شن ريزه هاي سياه آسفالت. زانوهايش مي لرزيد.

از بالاي برجک آهني کنار يکي از ديوارهاي بلند و طويل پادگان خيلي جاها ديده مي شود. از بالاي برجک آن سوي اتوبان ديده مي شود،آن سوي اتوبان ها،تا آن دورها ديده مي شود.از بالاي برجک،خيلي دورتر از چراغ هاي پرنور اتوبان انتهاي تاريک و بن بست کوچه ي ده سال پيش زير چنار چهل ساله ديده مي شود.از بالاي برجک،در چوبي که باز نمي شد و هميشه بسته بود ديده مي شود. اما ديگر قد سرباز نمي رسد و نمي تواند هيچ کدام را ببيند. سرباز کف اتاقک برجک افتاده است.دراز به دراز خوابيده است. صورتش، چشمانش رو به سقف اتاقک است.سقف اتاقک مثل همه ي اتاقک سبز رنگ است،رنگي که جا به جا ورآمده و ريخته،لکه هاي آهن زنگ زده ميان رنگ سبز.لکه هاي خون قرمز، که تيره مي شود، روي لکه هاي آهن زنگ زده، روي رنگ سبز سقف اتاقک.زير سر سرباز،زير تن سرباز،کف اتاقک خون آهسته آهسته پخش مي شود.

افسر نگهبان هراسان از ساختمان خارج شد.کلاهش را سرش گذاشت.سربازي تفنگ به دست دوان دوان پشت سر او از ساختمان بيرون آمد.تفنگ،کلاشينکف.چند ساعت از نيمه شب گذشته بود.چند ساعت، بين يک تا پنج ساعت،نه بيشتر.شب ساکت و سرد بود،غير از صداي ماشين هايي که از دور دست مي گذشتند. صداي متوالي ماشين ها.متوالي، پشت سر هم،بافاصله،ده دقيقه،نيم ساعت،يک ساعت، بيشتر.چند لحظه پيش صداي شليک يک گلوله شنيده بودند. افسر نگهباني که چرت مي زد.سربازي که سر مستراح نشسته بود و با آفتابه خودش را مي شست. شايد خيلي هاي ديگر که يا خواب بودند يا به آن ها ربطي نداشت يا نمي دانستند صداي شليک گلوله چه جوري است.

باد مي زند.به شدت باد مي زند.پاره پلاستيکي به بوته ي خاري گير کرده و در باد سر و صدا راه انداخته. از بالاي برجک درخشش چيزي ميان خاک ديده مي شود. انعکاس نور ماه است شايد، بر آيينه اي شکسته، تيغي، پاره اي حلبي زنگ نزده يا چيز ديگري.آن سوي اتوباني که ماشين ها پشت سر هم در آن مي گذرند، ميان کوچه اي در تاريکي رفتگري برگ هاي خشک و نيمه تر چنار را جارو مي کند.اتوباني با چراغ هاي خورشيدي پر نور.در يکي از آپارتمان هاي آن سوي اتوبان مادري دخترش را که سرفه مي کرد از خواب بيدار کرده و يک قاشق چاي خوري شربت ديفن هيدرامين به خوردش مي دهد.پاره پلاستيک پاره تر مي شود و از بوته ي خار کنده مي شود و در باد ميان خاک، روي زمين و گاهي کمي بالاتر از آن مي چرخد و مي خورد به پايه ي آهني برجک و به آن گير مي کند. زير پلاستيک با چاقويي، چيزي رنگ سبز پايه کنده شده، «يادگاري از ...»،آهن زنگ زده.کنار برجک ستون فلزي چراغ برق با لامپ گازي و نور سفيد رنگ مهتابي. نوري که از نور زرد لامپ صد واتي تير چراغ برق چوبي بيشتر است،از نور زرد لامپ هاي خورشيدي اتوبان کمتر.سايه‌هايي از برجک در جهت هاي مختلف،تيرگي هاي مختلف،اندازه ها و زاويه هاي مختلف روي زمين افتاده است.سايه هايي زير نور ماه.سايه ي اتاقک برجک که روي سايه ي ديوار نشسته است،سايه ي چراغ هاي اتوبان است؛کمرنگ تر، کوچک تر و کج تر.سايه ي تمام برجک، سايه ي چراغ گازي نزديک برجک است؛تيره تر، بزرگ تر و صاف تر. سايه ي نيم تنه ي سرباز ميان سايه ي اتاقک، بالاي سايه ي ديواره ي اتاقک، زير سايه ي سقف اتاقک. لحظه اي کوتاه صداي شليک گلوله اي در شقيقه ي شب تير مي کشد. سايه ي نيم تنه ي سرباز خم مي شود و فرو مي رود در سايه ي ديواره ي کوتاه و آهني اتاقک و در آن غرق مي شود و با آن يکي مي شود.کوتاه، يک متر. نور سفيد رنگ لامپ گازي لحظه اي بيشتر مي شود و بعد خاموش مي شود.

افسر نگهبان و سرباز رسيدند پاي برجک.افسري که ستوان بود، کادري بود و با صداي شليک گلوله چرت اش پاره شده بود.سربازي که سيکل اش را به زور گرفته بود، سر مستراح خودش را مي شست که صداي گلوله را شنيده بود و نيم ساعت نگذشته؛ پاي برجک که رسيده بودند دوباره شاشش گرفته بود، تکرر ادرار داشت،شايد مثانه اش سرما خورده بود. افسر صدا زد«سرباز ...» جوابي نيامد.پاي برجک تاريک بود. چراغ نزديک برجک خاموش بود، شايد سوخته بود.افسر دوبار ديگر داد زد «سرباز کجايي؟» جوابي نيامد.افسر زير لب گفت«دکي! کارمون در اومد» سرباز اين پا و آن پا مي کرد.هم سردش شده بود هم شاش داشت. افسر به سرباز که هم سردش شده هم شاش داشت گفت«برو بالا ببين چه خبره» سرباز تند تند چند پله ي اول برجک را بالا رفت.«دکي! چه خبرته؟ يواش. منم دنبالت ميام.» افسر هم دنبال سرباز از پله ها بالا رفت. افسري که وقتي با صداي گلوله چرتش پاره شده بود با خودش گفته بود «دکي! اَي شانس کيري! معلوم نيست باز کدوم شون کسخل شده» سرباز به بالاي برجک رسيد،داخل اتاقک شد.داخل اتاقک تاريک بود.ظاهرا کسي داخل اتاقک نبود.افسر هم چند ثانيه بعد از سرباز رسيد.چند ثانيه،بين ده تا چهل ثانيه،نه بيشتر،نه کمتر. کسي آن جا،بالاي برجک،داخل اتاقک نبود؛مگر همان افسر و همان سربازي که شاش داشت. سرباز گفت«کسي اين جا نيست قربان».افسر چند بار عرض اتاقک را قدم زد، ايستاد و به آن سوي اتوبان نگاهي انداخت.«دکي! ما رو باش!ببين پادگانو دست کيا سپرديم».«دکي!» تيکه کلام افسر بود. تقريبا اول هر حرفي که مي خواست بزند، مي گفت«دکي!» «دکي! خيال کردي من کسخلم؟ بيست چهار ساعت بازداشت» «دکي! اين يارو کدوم گوريه؟ چرا نيومده؟» «دکي! از کي تا حالا تو ارتش اين جوري ريش مي زنن؟» سربازها بين خودشان به افسر مي گفتند «افسردکي». سرباز که دست هايش را به هم مي ماليد گفت«شايد رفته جايي همين اطراف [...] زود بر مي گرده» وسط حرفش را خورد. افسردکي گفت«دکي! شماها موقع جنگ شاشيدن تون مي گيره،موقع دزدي گوزيدن. مي تونست از همين بالا بشاشه. من که نگهباني مي دادم از همين بالا مي شاشيدم. تفنگ ات رو بده به من» سرباز تفنگ را داد دست افسردکي. افسردکي تفنگ را گرفت « شلوارتو بکش پايين پسر» پسر لاغر و قد بلند بود با موهاي لخت و بور، شاش داشت.فانوسخه و دکمه هاي شلوارش را باز کرد و شلوارش را پايين کشيد.

افسردکي گشاد گشاد راه مي رفت.کونش پاره شده بود،بخيه زده بودند،جاي بخيه ها دوباره پاره شده بود، دوباره بخيه زده بودند. بين ران هايش عرق و خونابه و مني و تف و شاش راه گرفته بود.گوشه ي لب هايش کف کرده و خون دلمه بسته بود.دهانش از خون و تف پر مي شد و خون و تف را تف مي کرد روي آسفالت. از پشت سرش صدايي فحش مي داد.صدايي که دنبالش مي آمد، شايد صداي پسرکي بود که به خواهرش يا به مادرش يا به پدرش يا به خودش يا به همه فحش مي داد.سقف دهانش سوراخ شده بود،سوراخي که تا فرق سرش ادامه داشت و تخت سرش را شکافته بود. سوراخي کمي بزرگ تر از قطر يک گلوله ي کلاشينکف. کوچه تاريک بود، تاريک تاريک. تمام کوچه چهار تا تير چراغ برق داشت که لامپ همه ي آن ها شکسته بود. افسردکي به راست پيچيد و ديگر ديده نمي شد.

شاش آهسته آهسته پخش مي شود و با خون که کم کم لخته و تيره مي شود، قاطي مي شود.روي رنگ سبز، روي آهن زنگ زده،ميان گِل هاي باغچه،روي خاک، ميان ماسه هاي آسفالت، شن هاي قيرآلود و کنده شده از آسفالت، همه جا.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان


من در تعجبم که چرا لحن داستان نویسی روز ایرانی اینقدر یکنواخت شده!!! و عجب اینکه با انتخاب آگاهانه مسئولین جشنواره های داستان نویسی غیر مستقیم این روند را تشویق می کنند! حال چه داستان نه چندان بدی مثل ((ها کردن)) چه داستان نه چندان خوب ((افسردگی))...
داستانهایی که نویسنده هایشان در عقده های اولیه جنسی به شدت سرخورده اند به طوریکه صفحه سفید کاغذ را با حرمسرای ناصری اشتباه می گیرند!!!

باید فکری کرد واقعا/

-- سروش ، Sep 16, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه