خانه
>
قصه زمانه
>
نامزدهای دریافت جایزه
>
ديلن توماس را همين ها کشتن!
|
داستان 304، قلم زرین زمانه
ديلن توماس را همين ها کشتن!
چهار زانو روي سن نشستهم و خط آخر رو كه ميخونم كتاب رو می ذارم تو جيب شنل گاليگولا و پاميشم. رو به صندليهاي خالي. پشتم رو ميتكونم و شنل رو دورم باز ميكنم. من امپراطور رومم. اينجا بردويِ. من آل پاچينوام. من يه گه بزرگم. هنري چيناسكي تازه از سانفرانسيسكو برگشته و يه تيربار تو ايوون خونهش گذاشته و داره با دوستدختر جديدش عشق بازي ميكنه و منتظر عزرائيلِه. اما هيچكدوم اين چيزها اصلاً مهم نيست. اصل قضيه اينجاست كه ديلنتوماس رو كشتهن و هيچكس هم به هيچجاش نيست.
از در سالن مييام بيرون و توي راهروي تاريك و باريك ميرم تا اتاق لباس. هنري چيناسكي... دیلن توماس... ماريونتي... كائسونياي خرفت... . در اتاق لباس رو باز ميكنم وميدونم يه احمق حسابي ام. چون به همهي اين دري وريها فكر كردهم تا به پرنسس فكر نكرده باشم. كليد برق رو ميزنم و جلوي آينه قدي كنار در به امپراطور نگاه ميكنم. چه ابهتي دارم! ميشينم روي صندلي گريم و سيگار روشن ميكنم. سرم رو ميبرم نزديك آينه. پايين پلك چپم باد كرده. اون كائسونياي الاغ سر تمرين ميخواست انگشتش رو قشنگ فرو كنه تو چشمم. خوبه كه هنوز ميبينم. دود سيگار رو ميدم طرف آينه و سيگارم رو زير پام له ميكنم. لباسهاي امپراطور رو در ميارم. شكمم رو تو آينه نگاه ميكنم، شدهم مثل سوءتغذيه ای هاي اوگاندايي. شلوارم رو با خشتك پارهش پام ميكنم و تيشرتم رو ميكشم سرم. اينجا پايين مارك نايك روي تيشرتم سُسي شده. واسه ناهار ظهره. با رضا. ازم پرسيد نظرم در بارهي كائسونيا چيه. بهش گفتم اگه منم جاي كاليگولا بودم ترجيح ميدادم شبها با خواهرم بخوابم اما مجبور نشم رو تختم بچسبم به این خرفت. جلوي آينه چندبار دست ميكشم لاي موهام، كولهم رو برميدارم و كليد برق رو ميزنم و از در ميرم بيرون. توي تاريكي پلهها ميخورم به يكي. خانم رضاييِ.
- چيكار ميكني؟
كاغذايي كه دستش بوده ريختن زمين. دولا ميشم جمعشون ميكنم.
- تويي بهرام؟
- آره... ببخشيد... نديدمتون.
- كوفت... خودم جمعشون ميكنم... بچههاتون هنوز بالان؟
- نه، گمونم همه رفتهن.
كولهم رو پشتم صاف ميكنم و كاغذها رو ميدم دستش، سر تكون ميدم و باقي پلهها رو ميرم پايين. درِ چوبي روکه هل ميدم باد خنكي ميزنه تو صورتم. جعبه سيگارم رو از جيب عقبم در ميارم و سيگار به لب، حوض گرد و فواره خاموشش رو دور ميزنم، مي رم طرف خيابون؛ چراغ قرمزه. خيابون مثل اكثر شباي رمضون خلوته اما دوست دارم پشت چراغ قرمز وايسم و سيگار بكشم. خيره به ثانيه شمار به سيگارم پك ميزنم و به پرنسس فكر ميكنم... سعي ميكنم تجسمش كنم، وقتي از در اتاق لباس بيرون اومد... دامن بلندش كه چينهاي ريزي داشت، چينهاي ريز آبي و دستهاش... دستهاي نحيفش كه تو دستكش سفيد توري، دامنش رو وقتي رو پلهها قدم برميداشت بالاتر نگه داشته بود... با عجله از پلههاي تالاری بالا ميرفت تا خودش رو به موقع به مجلس رقصي برسونه... فردا هم حتماً مياد.
چراغ سبز شده. ثانيه شمار رو عدد يك مونده... ته سيگارم رو كه به فيلتر رسيده ميندازم و چراغ كه قرمز ميشه دست تو جيب يه قطعه از بلنش رو با سوت ميزنم و از خيابون رد ميشم. ديلن توماس مفلوك... نميتونم به اين فكر نكنم كه ممكنه با يه كلت روسيِ لوله كوتاه تو ساحل كاليفرنيا دخلش رو آورده باشن، وقتي داشته تو يه كافه كنار ساحل يه قهوه بدون شير ميخورده. يا شايدم با يه اسلحه زنونه جيبي تو اتاق خوابش كلكش رو كنده باشن. يا اصلاً با يكي از اون لوله بلندهاي مخصوص اسكاتلنديارد تو يه كوچه دراز و باريك و آب گرفتهي حومهي لندن... جلوي دكهي روزنامه فروشي واميايستم.
- يه بسته بهمن پاكتي لطفاً.
سيگار رو ميذارم تو جيب كولهم و راه ميافتم. بايد فكري هم به حال خشتك پارهي شلوارم بكنم. دستم رو ميكنم لاي پام تا وخامت اوضاع رو بسنجم. خب اوضاع خيلي هم خراب نيست. خيابون خلوتِه خلوتِه. مثل همهي شبهاي رمضون. دود سيگارم رو حلقهاي ميدم بيرون... فردا هم حتماً مياد... جلوي اتاق لباس منتظرش ميمونم.
- لطفاً نرويد... خواهش ميكنم امروز سر تمرينتان نرويد، ميخواهم، يعني نه، ميخواهيم شما را به يك فنجان چاي دعوت كنيم.
و حتماً قبول خواهد كرد. بله! چه كسي ميتواند به امپراطور روم نه بگويد. قبلش هم رفتهايم نزد رضا و به او فرمودهايم كه ديگر به محل تمرين نخواهيم رفت. و اصلاً بهتر است درش را بگذاريد با اين نمايش تخمي اتان. بعد... بعد هم... بعله، درشكهاي خواهيم گرفت و با خيالي آسوده با پرنسس زير آفتاب ملايم بعد از ظهر ميرويم تا كافهاي، جايي.... و من... يعني همان ما... امپراطور روم. خوب... در ميانهي راه بايد با پرنسس حرفي هم بزنيم، نميدانيم... بالاخره بايد صحبتي كرد. اصلاً از طرحمان ميگوييم، نمايشنامهاي كه البته خودمان نوشتهايم و به نظرمان خوب نيز هست. و شما... تنها شما بايد نقش آن دخترك رقاصهي باله، كه دل از شيطان ربوده را بازي كنيد. در اين صحنه، لبخند ملاحت بار پرنسس ما را چنان در خود محو كرده كه هيچ متوجه نيستيم كه كالسكه جلوي در كافه ايستاده است. با صداي كالسكه چي كه ميگويد ((كافه بسته است سرورم.)) به خودمان ميآييم. تازه يادمان ميآيد كه رمضان است. آه! براي يك فنجان چاي هم بايد حساب اقمار را داشت.
به پرنسس نگاه ميكنيم، چهرهاش بيحالت است. لبخندي ميزند و به آرامي ميگويد ((مهم نيست.)) و ما هم براي همين دوستش داريم. و انگار سالهاست ميشناسيماش. به كالسكه چي اشاره ميكنيم كه راه بيفتد ((به امارت باز ميگرديم.)) سيگاري روشن ميكنيم؛ از آن برگهاي كوبايي. پرنسس به ما خيره شده. با نگاهي آرام كه خاص خودش است. لب باز ميكند و ميگويد:
- به نظر ميآيد كمي آشفتهايد، درست است؟
سر تكان ميدهيم و نگاهی به كالسكه چي كه ميتازاند مياندازيم، بعد با صدايي آرام كه حتي كالسكه چي هم نشنود ميگوييم:
- اوضاع نابهسامان و آشفتهايست... ميدانيد كه، ديلن توماس را كشتهاند و حالا در اين شرايط به هيچكس اطميناني نيست.
و به كالسكه چي اشاره ميكنيم و ميگوييم ((همه غريبهاند... همه.))
اَه! پام رفته توي يه چالهي نيم متري تو پياده رو. لجن. رسيدهم سر مطهري، يه سيگار روشن ميكنم و ميپيچم سمت چپ. توي تاريكي پياده رو يكي ميپرسه ((فندك داري؟)) يه دختر با مانتوي سفيد. فندكم رو ميگيرم جلوش. ميپرسه ((سيگارم داري؟)) جعبهي سيگارم رو در ميارم. سه نخ بر ميداره. فندك رو ميگيرم جلوش. صورت لاغر و ظريفي داره. پكي به سيگارش ميزنه و ميگه:
- يه كم پول داري؟
دست ميكنم تو جيبم. ششتصد، هفتصد و پنجاه، هفتصد و هفتاد و پنج تومن بيشتر ندارم. ميگم:
- پول ميخواي چيكار؟
- واسه شام.
به سيگارم پك ميزنم؛ خاموش شده. ميندازمش دور و ميگم ((تو خونه گمونم يه چيزايي واسه خوردن داشته باشم.)) يه سيگار ديگه روشن ميكنم و راه ميافتم. سوت ميزنم. آروم. پرايزينر با صداي آروم. دختر با يه قدم فاصله دنبالم ميياد. سر كوچه كه ميرسم دختر چسبيده به شونهم. ازم بلندتره؛ يه وجب يا شايدم يهكم بيشتر. ميپيچم تو اولين كوچه. در اول، در دوم، در سوم، در چهارم. كليد رو كه ميخوام تو قفل بندازم در باز ميشه. زن طبقه اولی یه. تو چارچوب در وايساده. انگار كه خشك شده باشه. تنها چيزي كه از صورتش بيرون مونده چشمهاشِه كه اززیر چادرش پيداست. زل زده به من و دختر كه حالا دستم رو گرفته. ميخوام به چشمهاش نگاه نكنم. نميتونم. ميخوام بالا بيارم. دست دختر رو تو دستم فشار ميدم. بالاخره زن تكون ميخوره و يه جوري كه مبادا تنش به تنم بخوره، خودش رو جمع ميكنه و از كنارم رد ميشه... بوي تنش... سرم گيج ميره. دست دختر رو ول ميكنم و از پلهها ميرم پايين. در اتاق نيمه بازه. چند وقتي هست خرابه. كولهم رو مي ذارم رو كاناپه كنار در و ميرم توالت. تف ميكنم. يه مشت آب به صورتم مي پاشم. خودم رو تو آينه نگاه ميكنم: امپراطور بدون شنل. به نفسنفس افتادهم.
دختر مانتوش رو در آورده و پاهاش رو روي تخت دراز كرده. صورتم رو با حولهاي كه روي دستگيره در توالتِه خشك ميكنم. شلوارم رو در ميارم و خشتكش رو وارسي ميكنم. مشكل همينجاست... نميتونم پرنسس رو واسه شام دعوت كنم... يه اتاق بيست متري زير زمين. تيشرتم رو در ميارم و شلواركم رو پام ميكنم. دختر داره دور و ور اتاق رو نگاه ميكنه. ميرم سراغ كابينت، دو تا كنسرو لوبيا در ميآرم و به پوستر مارادونا كنار يخچال نگاه ميكنم. جام رو جوري دستش گرفته كه انگار داره باهاش معاشقه ميكنه. اين اگه فوتباليست نميشد، حتماً يه هنرمندي چيزي ميشد. يه نقاش يا چه ميدونم يه مجسمه ساز. اونم يه سورئاليست فوقالعاده. لوبياها رو خالي ميكنم تو قابلمه كه از ديشب روي گازه و ته موندههاي تن ماهي توشِه. گاز رو روشن ميكنم و با شعلههاش سيگارم رو ميگيرونم. سيگار لاي دندونام ميرم سراغ پخش. لاي نوارها كه روي ميز كوچيكه كنار كاناپه ريختهن دنبال بلنش ميگردم. نوار رو مي ذارم و خودم رو ميندازم روي كاناپه. دختر حالا چهار زانو روي تخت نشسته. پكي به سيگارم ميزنم و دودش رو حلقهاي ميدم بيرون... ممكنه توي يه كوچه بن بست غافل گيرش كرده باشن. ديلن توماس متوجهي غريبههايي كه دنبالشن شده، بارون هم مياد. از همون بارونهاي هميشگي شباي پاييزيِ لندن. نميخواد فرار كنه. شايد خودشم ميدونه راه فراري نداره. با قدمهاي صدادار تو كوچهي آب گرفته و تاريك ميره تا انتها. يه ساختمون متروكه. به ديوار آجري تكيه ميده. به غريبهها نگاه ميكنه. يه سيگار قرمز فرانسوی مي ذاره گوشه ي لبش. از همون سیگار های تو فیلم های سینما تک. شعلهي فندك صورتش رو روشن ميكنه. دود سيگارش رو ميده بيرون و پوزخندي ميزنه. صداي شليك تو كوچه ميپيچه. از جام بلند ميشم، دوتا كاسه لوبيا ميريزم. از يخچال يه بطري نصفه نوشابه در ميارم و سيگارم رو تو ظرف شويي خاموش ميكنم.
پايين تخت ميشينم و يكي از كاسهها رو ميدم دست دختر. خوب داغ نشده. اول لوبياهاي گنده رو ميخورم. بعد قارچ ها رو. چهارتا قارچ بيشتر نداره. ليوان نوشابهم رو سر ميكشم و كنار تخت ميخوابم. به ماياكفسكي نگاه ميكنم كه روبروم يه سيگار گوشهي لبشه و زل زده به من. زير تخت كورمالكورمال دنبال قوطي ميگردم. سرنگم رو از توش درميارم. دختر همينطور كه داره ميخوره خيره شده بهم. سرنگم رو پر ميكنم و روي پام دنبال رگ ميگردم. بالاي قوزك پام تيزي سوزن رو حس ميكنم. دختر ميره سراغ گاز و واسه خودش لوبيا ميريزه. خيرهم به شعري كه كنار ماياكفسكيه. ((قدمم مسافت را در كوچه لگد مال ميكند، جهنم درونم را اما چاره چيست.)) لابد منظورش از كوچه، همون پرسوناياست. در قوطيم رو ميبندم و هلش ميدم زير تخت. بلند ميشم و روي تخت ميخوابم. دختر پايين پام نشسته و ليوان به دست نگام ميكنه.
رو به روم به پشت جلد كتابها تو قفسه نگاه ميكنم، سفيد، آبي، سبز، سياه، سرمهاي، زرشكي، سياهوسفيد، قهوهاي، زرد، آبي، سياه، سفيد.
گمونم پرسونايا جاي خوبي باشه واسه قدم زدن با پرنسس... ولي اول شام. يك شام حسابي،اونم تو یه رستوران مجلل. سر میزی می شینیم که کنار پنجره رو به خیابان باشه.یه شراب سبک قبل از شام و کمی هم کنیاک بعد از غذا. گمونم تو پرسونايا يه رستوران يا يه كافهي حسابی پيدا بشه، شام رو كه خورديم روي سنگ فرشهاي خاكستري پرسونايا قدم ميزنيم و دربارهي هر چيزي كه بخوايم صحبت ميكنيم. همهي چيزايي كه دوست داريم... تابلو هاي سزان، معماري كليساهاي ميلان و ويچنزا. مارادونا، بارسلون، پاستيل هري بو، بستني بسكين رابينز، پياده روي تو اتوبان... بهش ميگم كه هنري چيناسكي يه چيزايي دربارهي قاتل ديلن توماس ميگفت... هي! هنري چيناسكي من كتابت رو تو جيب امپراطور روم جا گذاشتهم. به ماياكفسكي نگاه ميكنم سرم رو ميكوبونم روي متكا... هي! ولوديا! ((به خانه راهش نميدهي ماريا؟)) اربده ميزنم. ((دركوچه مردم چشم تنگ ميكنند.)) ديشب خواب زن طبقه بالايي رو ديده بودم. خوابيده بود روم. نميتونستم خودم رو از زير چادرش بكشم بيرون. مسخ شده بودم. انگار از بوي تنش منگ بودم. بوي نا ميداد. حالم رو بهم ميزنه. سرم رو از زير متكا مييارم بيرون. دختر كنارم خوابيده و داره نگام ميكنه. سرم رو ميبرم نزديكش و ميگم:
- ميدوني، يكي باس به پيرمرد بگه... ديلن توماس رو همينها كشتهن.
|
آرشیو ماهانه
|