خانه
>
قصه زمانه
>
نامزدهای دریافت جایزه
>
زندگي سه نفره
|
داستان 303، قلم زرین زمانه
زندگي سه نفره
يه شب كه ستارهها توي آسمون بودن به بهزاد گفتم يه زندگي سه نفره راه بندازيم.
- چي؟!
- نيچه هم با يكي اين كار رو كرد.
- يعني...
- سه نفري، دوتا مرد و يه زن.
- هيچ ميدوني درباره مون چي ميگن؟
- همينش جالب نيست؟
اون وقت ما دنبال يه زن گشتيم كه حاضر بشه با هر دوتامون زندگي كنه. اول توقع داشتم يه زن درست حسابي و خونوادهدار گيرمون بياد، اما خب، هميشه كه هر چي ميخواي نميشه.
آخر شب بغل خيابون واستاده بود كه سوارش كرديم. دختره هجده سالش ميشد. اون رو آورديمش خونهاي كه از قبل اجاره كرده بوديم. بهش گفتيم. كولي بازي در آورد. داد و قال به را انداخت. ما هم كاري به كارش نداشتيم. گذاشتيم خسته كه شد، گريههاش كه تموم شد، التماسهاش كه تموم شد، تصميم بگيره. كاملاً آزادانه. قسم ميخورم، بهزاد هم قسم ميخوره.
*
امروز سه روزه. من بهش دست هم نزدهم. يه روز من پيشش ميمونم و يه روز بهزاد. گمون نكنم فكر فرار تو سرش باشه. حداقل تا زمستون تموم بشه اينجاست. بهش دست هم نزدهم. رفتم سر وقت كيفش: لوازم آرايش، هزار تومن و يه كاندم. كليد رو تو قفل چرخوندم و از لاي در سرك كشيدم تو اتاقش. زانو به بغل، تكيه داده به تخت، و چونه روي زانو، تلوزيون نگاه ميكرد. اومدم بيرون و در رو قفل كردم. لباسهاي من به تنش نميخورن. تنگترين پيرهن آستين كوتاهم، تا زانوش ميرسيد و آستينهاش هم تقريباً تا آرنجش.
وقتش بود براي خودش خريد كنه.
*
امروز نوبت بهزاده. بردم كه لباسها رو بدم اما كسي در رو باز نكرد. شمارهي همراه بهزاد رو گرفتم:
- اين كه زندگي سه نفره نميشه.
- پس چي؟
- ميشه زندگي يه شب در ميوني.
- يه شب چي؟
- ميشه يكي در ميوني. در رو باز كن.
وقتي رفتم تو اتاقش، ديدم لباسهاي دخترونهي خيلي قشنگي تنه شه. قشنگتر از اونهايي كه من براش خريده بودم.
*
نصف شب، بهزاد باهام درد دل كرد:
- من بهش دست هم نزدهم.
- منم.
- همه چيز كه سكس نميشه.
- كي گفته سكس همه چيزه؟
- گمونم فرويد.
- نه، فكر نكنم اونم همچه چيزي گفته باشه.
- حوصلهم سر رفته.
- فوتبال بازي كنيم؟
- اينجا؟ اين موقع شب؟
- آره، پلي استيشن خريدهم.
تا صبح فوتبال بازي كرديم.
*
صبح كه بلند شديم، بهزاد يه شكل ديگه شده بود. سياه و دراز و لاغر، با يه هد بند بنفش كلفت رو پيشونيش. خوب شناختمش. شده بود رونالدينيو. اون هم با ديدن من جا خورد.
- باجو!
شايد اگه رونالدينيو هم تو فينال جام جهاني 94 بازي كرده بود ربطش رو پيدا ميكرديم.
آسه رفتم سراغ دختر. از لاي در نگاهش كردم. داشت با تلفن حرف ميزد. يه دستش رو گرفته بود جلوي دهني گوشي. انگار ميزون نبود. در رو باز گذاشتم، برگشتم و به رونالدينيو گفتم.
- بذار به حالش خودش باشه. بازي كنيم؟
- من ايتاليا.
- من برزيل.
يازده دست بازي كرديم و در مجموع مساوي شديم.
*
بازي چهارده هزار و هفتصد و پنجاه و سومي بازي با مزهاي بود. مثل هميشه يازده تا بازيكن رو تو دست داشتم كه هركاري ميخواستم ميكردن. هر وقت ميخواستم پاس ميدادن، شوت ميزدن يا سانتر ميكشيدن. حتي براي خنده هم كه شده، يه گل به خودي زدم. اما خب آخر سرهم بازي مساوي شد. بايد اعتراف كنم كه روي هم رفته بازي سختي بود.
*
سه شبانه روز بود كه خبري از دختره نگرفته بوديم. رونالدينيو دست از بازي برداشت و رفت آمار دختره رو گرفت و برگشت.
- رفته. يه يادداشت هم گذاشته.
- خب...
- مرسي داداشاي مهربونم. دلم براتون تنگ ميشه.
- حيوني راحت شد.
- يعني تو فكر مي كني خوشحاله؟
- البته كه خوشحاله. بازي كنيم؟
- من برزيل.
- منم ايتاليا.
|
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
ey val mese khodemun ps baziiiid , pish ma biayd ...
-- ميثم ، Sep 3, 2007