خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
سه راه آذري
|
داستان 302، قلم زرین زمانه
سه راه آذري
اون سالها، سالهاي گندي بود. شبانه روز، تو يه قهوه خونه، توي سهراهآذري كار ميكردم؛ درستش اين كه بگم زنداني بودم. از كلهي سحر تا نصف شب، دوجين دوجين استكان تو دستهام جا ميدادم و جلوي مشتريها ميذاشتم. دائم بايد زمين رو تميز و خشك ميكردم تا مبادا بازرسها سر برسن و يقه صاحب مغازه رو بچسبن و آخر سرهم يه شتيل حسابي طلب كنن. بعدش هم همهش:
- محسن چه غلطي ميكني؟ جون بكن گشادخان!
اون وقت نيش مشتريها تا بناگوش باز ميشد و دندونهاي كثافت گرفتهشون من رو نشونه ميگرفت. مشتريهايي كه يا كاسب مواد بودن يا جاكش. آدم جلوي كسهايي كه به يه ماده خر هم رحم نميكنن حسابي بايد مواظب باشه.
اون روز تا بعد از ظهر همه چيز مثل هميشه بود:
آدمهايي كه خرده حسابهاي قديمي رو با شكستن شيشهي قليون روي سر هم ديگه صاف كرده بودن، پيرمردهاي خالي بندي كه تمام زور جوونيشون توي چونهشون جمع شده بود، بچههاي ده دوازده سالهاي كه با كشيدن قليون خودشون رو براي كشيدن سيگار و باقي خلافها آماده ميكردن و مني كه مثل خوك ميونشون ميدويدم و عرق ميريختم. اما يه مشكلي تو كار بود. يه مشكل چهلساله، كه دست و پا و چشم و گوش و همهي چيزهايي رو كه داري داشت. طبقه بالا نشسته بود. از صبح چسبيده بود به نيمكت و فقط قليون كشيده بود و حتي برا رفتن به دستشويي هم از جاش بلند نشده بود. غروبي صاحب كارم يقهم رو چسبيد:
- اون يارو كه اون بالا نشسته چشه؟
- از صبح دوازده تا قليون كشيده. كارد به ش بزني دود ميزنه بيرون.
- پول و پله داره؟ مفت كشي نكنه؟
- اين كه هيچي، اگه يهو سنگ كوپ كنه و بميره خونش گردنمونه اوستا! مثل يه گوني زغال افتاده رو تخت و هي ميكشه.
اون وقت فشار صاحب كارم جابهجا شد، دستش رو گذاشت رو قلبش و به هن و هون افتاد. حالش كه سرجا اومد گفت:
- چشم ازش ور ندار.
تا آخر شب جلوي آدمهايي كه يا حساب همديگه رو ميرسيدن، يا دروغ ميگفتن يا تمرين خلاف كار شدن ميكردن، چايي گذاشتم، زير پاشون رو تي زدم و تازه فهميدم هيچ وقت نكردهم آمار اون بابا رو بگيرم.
ساعت دوازده شب شده بود. طبقه اول رو كه جاي پيرمردهاي چرتي شده بود، تميز كردم. صاحب كارم با لبهاش نوك سبيلش رو ميكشيد تا زير دندونهاش و نگه ميداشت و دخل رو جمع ميكرد. با يه نگاه حاليم كرد كه:
- بسه گشادخان، طبقه بالاهم مونده.
جسدم رو رسوندم بالا. اون بالا تا مچ پاهات خاكستر زغال و استفراغ آدمهاي مستي كه هوس كشيدن قليون كرده بودن، بود و آدامس جويده شده و ته سيگار و هر كثافتي كه ممكنه تو اين جور سگ دونيها پيدا بشه، پيدا ميشد. ميبايست اول تختها رو به پهلو ميخوابوندم و كثافتها رو جارو ميزدم و بعد تي ميكشيدم. اما اوني كه صاحب كارم بخاطرش يه سكته رد كرده بود، سر جاش، كنار قليوني كه زغالهاش خاكستر شده بودن، نشسته بود.
- يالا پاشو داشي، تعطيله.
اون يارو اصلاً تو باغ نبود. كم نبودم آدمهايي كه از بس نشئه ميكردن آب دماغشون رو هم نميتونستن بالا بكشن، اما نديده بودم اون بابا جز شلنگ قليون چيز ديگهاي دست بگيره.
نگام كرد.
چشماش آبي بود. خيلي آبي. شايد هم از اون تازه كارهاش بود كه تازه داشتن راهش ميانداختم. واستادم جلوش و با سر جارو زدم به پايهي تختش.
- عمو شب جمعهس، برو به زن و زندگيت برس.
با دست زد كنارش و جا باز كرد. معلوم بود كه بچه باز نيست. ميشيني، يه دقيقه اراجيفش رو تحمل ميكني و بعد تموم. اما با دوربين مدار بستهاي كه كنج ديواره چيكار ميكني؟
- اسم... اسمش طاووس بود... تازه شب عقد... عقدكنون... فهميدم... سميهست.
حداقل تا جمع و جور شدن دخل يه خستگي در ميكردم. در اومدم كه:
- امان از دست دخترهاي اين دوره و زمونه.
اين چيزها ورد زبون مادرم بود.
چشمهاي درشت آبيش خيره به روبه رو بود. به همون ديواري كه گوشهش دوربين مدار بسته، مثل يه خرمگس مكانيكي، چشم ازمون بر نميداشت.
- اگه منو بگي... ري آدم مي شم.
- چي؟
- مي گفت. اين... طوري ميگفت.
يهو قفل كرد. سرش رو انداخت پايين و بين دو تا دستاش گرفت.
- دور رفيق هام... هام... خط ميكشم، نه كلاس تئاتر... مي... ميرم و نه... گيتار. بي اجازهت آب ... نميخورم. مسخره، مسخره...
- آره چيزهاي مسخره زيادن. يكيش هم اون گوشهست، كنج ديوار.
- اون بالا چه غلطي ميكني؟! آقا رو راهنمايي كن بيرون.
به زور از جا بلند شدم.
- پاشو عموجون، پاشو.
دستش رو گرفتم و زور زدم كه بلند شه، اما انگار كه يه تيكه از نيمكت شده باشه، سفت چسبيده بود سرجاش.
اگه يه دقيقه ديگه هم مينشستم و يه چيزي ميگفتم كه به جايي بر نميخورد، ميخورد؟
- فاميل بود؟
- كنار خيابون، با يه مانتوي سفيد.
- هَه؟!
- كنار خيابون واستاده بود، كه، كه سوارش كردم. كردم... هنوز هيچي نشده... شروع كرد. يه روز گُگُگُف با مريم ميرم بيرون پي...له كرد حساب بهاره از باقي دوستهام سواست... يه شب گفت نيا خونه... دوست... هام ميخوان بيان...
فكرش رو كن: شب، خسته و كوفته بري خونهت و اونوقت زنت راهت نده. گفتم:
- من بودم طلاقش ميدادم.
يكي نيست بگه تو رو سننه. اونم توي كثافتهايي كه تا مچ پات ميرسن.
- يه روز... بايد خونه رو به اسمم بزني.... ماشين... شين... ميخوام. يه شب...
گوش مفت گير آورده بود. باس فكري ميكردم. اما داغوم بودم، داغومتر از اوني كه كلهم رو به كار بندازم. حتي داغومتر از اوني كه بازوهام كار كنه. بعد هم صداي نعرهي صاحب كارم:
- محسسسسسن!!!
قبل اين كه بجنبم يهو صداش طوري شد كه تا حالا نشده بود:
- بفرمايين. نميدونم والا يكي از مشتريهامون بالا نشسته. گمونم هموني باشه كه دنبالشين.
صداي زني توي قهوه خونه پيچيد.
- رفقاش گفتن اينجاست.
چشم آبيه خواست چيزي بگه اما نتونست. بعد تونست. كف دستهاش رو گذاشت روي گوشهاش و فشار داد. كلمه ها مثل قُلقُل قليون يكي در ميون از گلوش بيرون زدن:
- بگو... اين... اين جا... نيس...
اون وقت يه خانم خوشگل و خوش هيكل، مثل يه مرد از پلهها بالا اومد و روي آخرين پله، دست به كمر واستاد.
- نگفتي ميام پشت در ميمونم؟ پاشدي اومدي اينجا كه چي؟
اگه حال و حوصلهي دعوا داشتم يه چيز كلفت بار اين طاووس خانمي كه شب عقد كنونش شده بود سميه ميكردم.
چشم آبي از جاش بلند شد، اما مثل اين كه لولاي زانوشهاش هرز شده باشن دوباره نشست سرجاش.
زنش با نگاه حاليم كرد كه باس كاري كنم. منم دست يارو رو انداختم دور گردنم و با هزار فلاكت از پلهها آوردمش پايين. تا برسيم پايين صاحب كارم با چرب زبوني خدمت خانوم ميرسيد:
- بازهم تشريف بيارين. از راسته ي امامزاده حسن تا سي متري جي، همه بهروز قهوه چي رو همه مي شناسن. تو اين راسته... بدو ديگه محسن. هي فس و فس! ببخشيد شما. فرمودين خواهرشون هستيد يا همسرشون؟
زن بي حوصله نگاهش ميكرد.
- محسن آقا رو برسون تا منزل.
قبل از اين كه بزنيم بيرون صاحب مغازه دراومد كه:
- مهمون ما باشين آبجي.
پيدا بود كه طاووس خانم به تريج قباش بر خورده. دست كرد تو جيب شلوار شوهرش، بعدم تو جيب كتش. پنج هزار چوق در آورد و رو ميز گذاشت. بعد من و آقاي چشم آبي و طاووس خانم مثل يه خانواده سه نفره زديم بيرون و توي خيابونهاي تاريك سه راه آذري راه افتاديم. چشمم به هر قدمي كه ميذاشتم بود تا مبادا سوزن سرنگهاي روي زمين تو پام برن.
رعد و برق آسمون رو نصف مي كرد.
ما مثل يه خانواده سه نفره خوشبخت، سهچهارتا چهارراه رو رد كرديم. زمين ميجوشيد و صداي شلپ شلپ قدمهامون نئشگي موشهاي محل رو ميپروند.
مامان مثل يه موش آب كشيده، جلوي در خونهاي واستاد. كليد رو از جيب باباي چشم آبيم در آورد و در رو باز كرد. منم بابا رو بردم تا اتاق خوابش و مثل يه گوني سيب زميني ولش كردم رو تخت. تا مامان از حموم برگرده، غذاي شب پيش رو گرم كردم و توي بشقاب كشيدم.
- دستت درد نكنه پسرم. تلوزيون يه سريال جديد نشون ميده، خيلي جالبه.
- حتماً همين طوره مامان.
بعد شام هم گفت :
- من خيلي خستم، مسواك يادت نره.
مسواك زد و به اتاقش رفت. به اتاق بابا سرك كشيدم. انگار خر و پفش از يه ترومپت كه توش آب ريخته باشن بيرون ميزد. با اين كه خيلي داغوم بودم، به اتاق مامان هم رفتم، مثل يه پرندهي معصوم خوابيده بود. ملحفه رو تا زير گردنش كشيدم و رفتم اتاقم. بارون به شيشه ميكوبيد. قبل از خواب واستادم پشت پنجره. بارون همهي سرنگها رو كرده بود توي جوب و ديگه سفيدي شون ديده نميشد.
شده بودم يه مردهي بو گرفته كه فردا صبح اول وقت بايد بلند شه و بره قهوه خونه تا تختها رو به پهلو بخوابونه و اول جارو بكشه و بعدم يه تي حسابي بزنه تا از صاحب كارش فحش نشنوه.
|
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
سلام
يك كلمه اشتباه از زير دستم در رفته است كه اگر لطف كنيد و درستش كنيد ممنون مي شوم.
در جمله ي زير:
شايد هم از اون تازه كارهاش بود كه تازه داشتن راهش ميانداختم. واستادم جلوش و با سر جارو زدم به پايهي تختش.
مي انداختم اشتباه است درست آن مي انداختن است.
-- سامان رستمي ، Aug 16, 2007با تشكر