خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
دود میشویم و به هوا میرویم
|
داستان 294، قلم زرین زمانه
دود میشویم و به هوا میرویم
دوستان و رفقای عزیز، این نوشته نه اطلاعیه است و نه مقاله، بلکه یک مانیفستِ جدید است. همهچیز تغییر کرده و با شدتِ زیادی هم دارد پیش میرود. کاری باید کرد. البته نه برای آنکه جلوِ این تغییرات را بگیریم، که اگر چنین کنیم به قول کارل مارکس دود میشویم و به هوا میرویم. اما باید چارهیی اندیشید. همین چند ماهِ پیش یکی از دوستانم در کافهیی که شیرقهوههایش هم معروف است به من گفت که با آمدنِ این آیدی کالرِ تلفن دیگر نمیتواند به هر جایی که خواست زنگ بزند و اوقاتش را پر کند. نظرش هم این بود که علیهِ شرکتهای سازندهی آیدی کالر تظاهرات راه بیندازیم. البته من هم در ابتدا نظرم همین بود، حتا کار به جاهایِ باریک کشید و زمان و مکانِ دقیقِ آن را مشخص کردیم. اما دوستِ دیگری که او هم شیرقهوه مینوشید و حتا لباسِ شیرقهوهییرنگی هم به تن کرده بود و از آدمهای باسابقهی این کار بود، نظرمان را عوض کرد، البته فقط نظرِ مرا. نظرِ او این بود که در ابتدا میبایست یک نهادِ صنفی درست کنیم و از همه دعوت کنیم تا عضوِ آن شوند، بعد بهطورِ قانونی خواستههایمان را مطرح کنیم. من گفتم «این نظرِ بسیار خوبیست. حتا میتوانیم با این نهادِ صنفی از اعضایمان در دادگاههایی که به اتهامِ مزاحم مجرم شناخته میشوند، دفاع کنیم.» اما آن دوستِ اول اصرار داشت که نخست تظاهرات راه بیندازیم و بعد یک نهادِ صنفی درست کنیم، و در آن تظاهرات خواستههایمان را مطرح کنیم تا در سطوحِ وسیعتری این خواستهها مطرح و پخش شود. آن دوستِ لباسشیرقهوهیی گفت «بهتر است همهچیز را به رأیگیری بگذاریم.» و بنا شد که هفتهی بعد، در همان روز، و در همان ساعتِ همیشگی که هر سهمان جمع میشدیم از تمامِ دوستان و آشنایانِمان دعوت بهعمل آوریم تا در این رأیگیری شرکت کنند. من نیز پیشنهاد دادم تا اطلاعیهیی در اینخصوص از طریقِ روزنامههای کثیر الانتشار منتشر کنیم. با صاحبِ کافه هم صحبت کردیم تا فضایِ کافهاش را در اختیارِمان قرار دهد و شیرقهوههای معروفش را هم نصف قیمت حساب کند، البته فقط شیرقهوههایش را، تا علاقهمندان با خاطری خوش رأیِ خود را به صندوق بریزند. جالب آنجا بود که صاحبِ کافه از تصمیمِ ما استقبال کرد و گفت که خودِ او نیز در جوانی و نوجوانی از سابقهدارهای این کار بوده و حال دوست دارد که دستِ کم برای تقدیسِ خاطراتِ گذشته در صنفیشدنِ آن شرکت کند.
فردایِ آن روز در تمامِ روزنامههای کثیرالانتشار اطلاعیه را چاپ کردیم. من به شیوهی تبلیغات بر روی ماشینهای مسابقهیی ماشینم را برای اطلاعِ عموم تزئین کردم. دوستِ لباسشیرقهوهییام به همراهِ دوستدخترش، که پدرش کارگاهِ تولیدِ پوشاک دارد، تیشرتهایی با رنگِ شیرقهوه و تبلیغ برای اعضای مخالفِ آیدیکارلرِ تلفن به تعدادِ زیاد تهیه کردند. قرار بر این شد که تیشرتها را در روزِ رأیگیری به اعضا اهدا کنند. دوستِ اولم با پولی که رویِ هم گذاشته بودیم به ادارهی مخابرات رفت تا اطلاعیه را به صورتِ SMS بر رویِ تمامِ تلفنهای همراهِ کشور بفرستد، البته ناگفته نماند که شانسِ بزرگِ ما در این امر آشناییِ کارکنانِ ادارهی مخابرات با دوستِ اولم بود، آن هم به دلیل جرمهای مختلفِ تلفنی که دیگر او را آدمِ مشهوری کرده بود، وگرنه اجازهی چنین اطلاعیهیی را به ما نمیدادند. این را هم باید متذکر شوم که در ابتدایِ کار میخواستیم تمامِ کارهایمان را به شکلی مخفیانه و حتا با دادنِ شبنامه و... انجام دهیم، اما صاحبِ کافه با این استدلال که «چون شما افرادِ شناختهشدهیی هستید، دیگر نیاز به پنهانکاری نیست»، نظرمان را عوض کرد. درست هم میگفت، اگر به صورتِ مخفیانه این کار را میکردیم پلیس به راحتی میتوانست حدس بزند که کار از کجا آب میخورد، و فوراً همهمان را به جرمِ براندازی و آنارشیگری بازداشت میکرد. اما وقتی علنی کار کنی فکر میکنند که مجوز داری و حتا اگر هم بخواهند جلویات را بگیرند سر و صدایش رسانهها را پر میکند، که پلیس اینها را دوست ندارد.
دو روز بعد، تلفنی تهدیدآمیز به کافه شد. خب، در برابرِ هر کنشی بالاخره یک واکنشی هم وجود دارد، و این واکنش در ابتدا به صورتِ تلفنی و تهدیدآمیز بود. قضیه از این قرار بود که یک عده آدمِ افراطی در برابرِ تصمیمِ ما قد علم کرده بودند و میخواستند جلوِ ما را بگیرند. شمارهشان روی آیدیکالرِ کافه افتاده بود. دوستِ اولم پیشنهاد داد تا ما هم زنگی بزنیم و در اینخصوص با آنها به گفتوگو بنشینیم، و البته نه با تهدید یا فحاشی و ناسزاگویی، تا شاید به سازشی ضمنی برسیم. صاحبِ کافه که از همه بزرگتر بود و به ظاهر رفتارِ عاقلانهتری داشت داوطلب شد تا با آنها تماس بگیرد. گوشی را برداشت و شماره را گرفت. نیمساعتی حرف زدند. بعد گوشی را گذاشت و گفت «اینها هیچچیز در کلهشان فرونمیرود و دوست ندارند این رأیگیری انجام شود.» دوستدخترِ دوستِ لباسشیرقهوهییام گفت «وقتی اینطور تهدید میکنند و حرفِ حساب به خرجشان نمیرود، بهتر است با استفاده از شهرتمان تبلیغاتِ وسیعتری انجام دهیم تا نظرِ افکارِ عمومی را نسبت به خود جلب کنیم.» بعد دوباره تصمیم گرفتیم که هر یک در اینباره دست به کاری بزنیم. مثلاً قرار شد که من سفارشِ پخشِ آگهیِ تلویزیونی را بدهم، دوستِ اولم مسئولِ تبلیغ رویِ بیلبوردها شد و دوستِ لباسشیرقهوهییام به همراهِ دوستدخترش میبایست تراکتهایی به رنگهایِ مختلف بر دیوارهایِ شهر میچسباندند، و صاحبِ کافه که پیشنهاد داده بود تا رسانهها، منجمله روزنامهها، را از تهدیداتِ گروههای افراطی مطلع کنیم تا جلوِ اقدامانِ مخربِ احتمالیشان را بگیریم، مسئولِ اطلاعرسانی و در واقع سخنگویِ جمع شد.
یک روز مانده به رأیگیری، چند نفر از همان افراطیها آمدند جلوِ کافه و خواستند با سنگ و آجر شیشههایِ کافه را بشکنند. یکیشان چنان با قدرت و دقیق آجرش را پرتاب کرد که در یک آن گفتم «بعد از خورد شدنِ شیشه مغزِ مرا متلاشی میکند». اما صاحبِ کافه پیش از این دستِ آنها را خوانده بود و برای کافهاش از شیشههای نشکن و ضدگلوله استفاده کرده بود. افراطیها یا دیدنِ چنین وضعی آمدند داخلِ کافه و خواستند همهچیز را به هم بریزند. اما باز هم صاحبِ کافه فکرِ همهچیز را کرده بود و دو نفر پلیس را جهتِ جلوگیری از خرابکاریهای احتمالیِ افراطیها استخدام کرده بود. آن دو پلیس آن چند افراطی را دستگیر کردند و به بازداشتگاه بردند، هرچند که مطلع شدیم بعد از چند ساعت دوباره آنها را آزاد کردهاند.
روزِ رأیگیری فرارسید. جمعیتِ زیادی جمع شده بود. آنقدر زیاد بودند که حتا بخش عظیمی از آنها در بیرونِ کافه ایستاده بود. همه، بلافاصله بعد از انداختنِ رأیشان در صندوقها، لباسهای مخصوصی که دوستِ لباسشیرقهوهییام به همراهِ دوستدخترش آورده بود، میپوشیدند. قرار بر این شد که رأیگیری تا ساعتِ یازدهِ شب ادامه داشته باشد. یکی از ویژگیهای این نوع رأیگیری که با تمامِ اشکالش در دنیا متفاوت بود، این بود که رأیدهندگان بعد و قبل از دادنِ رأی و تا ساعتِ یازدهِ شب، که اتمامِ رأیگیری بود، با همدیگر به بحث و گفتوگو در خصوصِ اعتقاداتشان بر نحوهی چگونگیِ برخورد با آیدیکالر مینشستند. این بحثها همیشه مفید است، باعث پویایی میشود. البته ناگفته نماند که در این بین گروههای افراطی هم جهتِ خرابکاری و برهمزدنِ اوضاع حضور داشتند که با واکنشِ به موقعِ حاضران برنامههایشان عقیم ماند. صاحبِ کافه که حالا دیگر شیرقهوههای معروف و نصفِ قیمتشدهاش بیش از پیش به فروش میرفت، پیشنهاد داد تا درآمدِ حاصله از شیرقهوهها را جهتِ کمک به اعضا و در واقع جهتِ کمک به صندوقِ این تشکلِ صنفیِ جدیدالتأسیس اهدا کند. این تصمیمی به موقع بود که با حمایت و تشویقِ حاضران همراه شد و باعث گشت تا رأیدهندگان تمایلِ بیشتری به ایجادِ یک نهادِ صنفی داشته باشند تا تظاهراتی کور که راه به جایی نمیبرد. بالاخره هم شمارشِ آرا آغاز شد و در ساعتِ دوازدهِ شب نتیجه به سودِ تمامِ کسانی که نظرشان بر ایجادِ نهادِ صنفی و برخوردِ دموکراتیکتر بود، اعلام شد. بعد قرار شد تا فردای آن روز برای نوشتنِ اساسنامه و انتخابِ هیئتمدیره دوباره اعضا دورِ هم جمع شوند تا کارِشان را هرچه زودتر شروع کنند.
حالا قریبِ دو ماه است که از تأسیسِ این نهادِ صنفی میگذرد. همهچیز به نظر خوب پیش میرود. اما یک چیزهای این وسط است که وادارم میکند تا این مانیفست را بنویسم. دوستان و رفقایِ عزیز، من از همینجا اعلام میکنم که عضویتِ خود را پس میگیرم و دیگر حاضر به همکاری نیستم. وقتی این موضوع را با هیئتمدیره در میان گذاشتم، گمان کردند که ترسیدهام و به نوعی مرا در لیستِ سیاه قرار دادهاند. اما من خیلی دوستانه به آنها گفتم که دیگر اعتقادی به این کار ندارم، که این کار اصلاً هیچ سودی ندارد. ایجادِ یک نهادِ صنفی شاید به ظاهر کاری دموکراتیک باشد، اما در واقع مقاومت در برابرِ آیدیکالرِ تلفن کاریست بیهوده. این موضوع را زمانی متوجه شدم که یکی به من زنگ زد، کسی که میدانست شمارهاش بر رویِ آیدیکالرِ من میافتد، اما حرف نزد و قطع کرد. مطمئن شدم کسیست که عضوِ نهادِ صنفیِ ما نیست. دو، سه بارِ دیگر هم زنگ زد و باز حرف نزد. وسوسه شدم، گوشی را برداشتم و شمارهاش را گرفتم. دختری گوشی را برداشت. خواستم حرف بزنم که نمیدانم چه شد گوشی را گذاشتم. بعد دوباره او زنگ زد. بعد دوباره من زنگ زدم. بعد دوباره او... . بعد دوباره من... . و هیچ حرفی نزدیم، اما حسِ خوبی بود. ماهیتِ قضیه سرِ جایش مانده بود، فقط شکلِ صوریِ آن بود که عوض شده بود. حالا هم، بیهیچ حرفی، هر وقت که بخواهیم به هم زنگ میزنیم و البته چند نفرِ دیگری هم هستند که به جمعِ ما اضافه شدهاند. قرار نیست همدیگر را بشناسیم، کافیست فقط به هم زنگ بزنیم و قطع کنیم. بعد منتظر شویم او هم به ما زنگ بزند. همین.
دوستان و رفقایِ عزیز، این مانیفستِ جدیدِ ماست. جلوِ هیچچیز را نمیتوان گرفت، بلکه باید با آن همراه شد. پس گوشی را بردارید و شمارهی دلخواهتان را، ترجیحاً با پیششمارههای ناشناختهتر، شمارهگیری کنید. صدایِ طرفِ مقابل را که شنیدید گوشی را بگذارید، و صبر کنید تا صدایِ زنگِ تلفنتان بلند شود... رینگ، رینگ، رینگ... بازی شروع شده است.
|
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
الان فکر کنم آقای بارتلمی مرحوم میتونه با خیال راحت تو قبرش یه چرت لذتبخش بزنه.
-- آرش ، Aug 21, 2007