تاریخ انتشار: ۴ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 288، قلم زرین زمانه

ما سه نفر بودیم

از کنار کافه گودو گذشته اید. بی هیچ نگاهی. هیچ کدامتان حتی نخواسته لحظه ای بایستد و ایستادن در فضای چسبنده را تجربه کند که پیش از اینها نمی شد نادیده اش گرفت. بی معطلی چراغ های عابر پیاده برایتان سبز شده است که بی توقف وارد پارک می شوید و به سمت عمارت تئاتر شهر حرکت می کنید. از امروز دیگر هیچ نیرویی جلودارتان نیست.
بوی قلب های از خون تپیده را احساس نمی کنید. تنها دستی به نشان خفگی تکان می دهید توی هوا که:" چه بوی گند سیگاری! بی فرهنگ ها!"

یکی را همین یک ساعت پیش کشته اید، توی خیابان انقلاب، توی یکی از کتابفروشی هایی که روزی روزگاری تا دم دمای غروب، متر به متر گوشه به گوشه بویش می کردید و یکی از همان کنار و گوشه ها را برای هم آغوشی با کاغذها برمی گزیدید.

قلب قاتل در سینه ی شما نیست اما بی دلیل سبک هستید از همه چیز. دیگر گوشی تلفن به دست، خوابتان نمی برد و در به یاد سپردن نام ها از هم پیشی نمی گیرید. روی سنگفرش سایه ندارید، همین است انگار که آرامتان می کند. منحصر به فرد شده اید. اندوه خواب رفته ی چشم هایتان بیدار شده. بی کابوس، بی رویا.

به در ورودی تالار قشقایی خیره می شوید. کودکی از دستانتان که غرق خون است، نترسیده. جلو می آید که:"یه فال بخرید!" شما اما پولی ندارید.

_ آقا ببخشید! ببخشید! شما برای کار دکتر خاکی اومدید؟

_ نه! چطور؟

نگاه می کنید. موهای بلند تا شانه، بوی سیگار یا چیز دیگر.

_هیچی. گفتم اگه بخواید بلیطشو دارم. آخه این رفیق من زنگ زده نمی تونه بیاد.اگه بخواید، دو تا بلیط دارم.

به هم نگاه می کنید.

_ ما سه نفریم.

_آهان! خب پس نمی خواید؟آخه این مرتیکه پسش نمی گیره.

لبخندتان را یک ساعت پیش گم کرده اید. ادای لبخند زدن را در می آورید و می گویید:"ما پولی نداریم!"

_ ندارید؟

_ریختیمش توی جوی آب

_جوب؟!

_جوی آب نزدیک کافه گودو

_دیوانه!

عیش یک ساعته را به پاسخ فحشی که خواسته یا ناخواسته در فضا جاری شده، آلوده نمی کنید.به سمت نیمکت های گرد سنگی می روید. می نشینید دوتایی کنار هم و زل می زنید به نقش و نگارهای دیوارها، سبز، آبی، سبزآبی...

خوابتان می آید. خوابی که از خستگی یک آدم کشی بی نقص به سراغتان می آید.

حرفی برای گفتن ندارم. شبیه شما هستم. سایه ام، اما روی سنگفرش.سایه ای بی جسم که سایه ی شما را در خودش فرو داده. خوابم نمی آید. جسمم خوابیده. محافظتان هستم. خوب بخوابید.

***

_ چی بذارم؟

_هوم... جو داسین باشه، بهتره.

_آره. دارم...سالوت!

_ یه زمانی می خواستم باهاش عروسی کنم.

_با کی؟ با جو داسین؟

روی مبل جا به جا شد. پاهایش را دراز کرد که تا روی سطح میز رسیدند. خندید و گفت:

_ نه! نه با جو داسین. دوست داشتم با صدای جو داسین عروسی کنم!

هر دو خندیدند. لبخندشان را می خواستند گم کنند اما نمی شد. نیاز به تصمیمی بود که کوچکتر از آن بودند تا عملی اش کنند.

صدای جو داسین با ریتم گوش نوازی ترانه ی سالوت را در فضا پخش می کرد. هر دو از جنبش بی نهایت کلمات در ذهنشان خسته بودند. هر چه قرص خواب بود، ریخته بودند توی سطل آشغال. قرار نداشتند بخوابند. بعد از شب ها هم آغوشی و عشق بازی، هنوز ذهنشان دست نخورده و بکر مانده بود.

زن موهایش را کنار زد از روی پیشانی. با گیره ای جمعشان کرد و یکجا سفت بست. چشمانش، حرارت کشف تازه ای را داشت. اما دست هایش سرد و تنبل، روی دسته های مبل لمیده بود.

پرسید:"احساس نمی کنی خیلی ترسوییم؟"

مرد کنترل از راه دور در دست، با ریتم و صدای جو داسین در جا می زد و هم کلام با کلمات می خواند ترانه ی محبوب زن را.

زن تکرار کرد:"احساس نمی کنی خیلی ترسوییم؟"

مرد بی معطلی انگار بخواهد از تصور ترسی که به جانشان افتاده رها شود، بلند پاسخ داد:" نه!" آهنگ تمام شد و روی آهنگ بعدی رفت.

زن ناگهان خودکار روی میز عسلی را برداشت. به مرد رو کرد و گفت:"کاغذ داری؟" مرد انگار به دوازده سالگی اش برگشته باشد، با شیطنت گفت:"نچ! قرارمون این نبود"

_ یعنی چی؟

بی قرار بود زن. انگار داشت فرار می کرد. گفت:" می گم کاغذ داری؟" مرد نشست رو به روی او. موذیانه گفت:"من که می دونم چرا کاغذ می خوای! باید صبر کنی" زن بلند شد. خودکار را پرت کرد جلوی پای مرد.

_ باشه. صبر می کنم. اما مطمئنم همونی که به ذهن من رسیده به ذهن توام می رسه. باشه. صبر می کنم. این آهنگو کمش کن.

_ چرا؟

نگاهی به اطراف انداخت زن. پسرانه و خشن گفت:"یه قاتل باید فضاش خاص تر باشه. مثلا بهتره...بهتره اون چراغو خاموش کنی. باید سکوت باشه و بشه فکر کرد. خواهش می کنم یه کاغذ بهم بده!"

مرد چراغ را خاموش و آهنگ را قطع کرد. چشمانش از حرارت چشمان زن داغ شده بود. گفت:"کاغذ ندارم. مکان خاصش باید باشه. الان نمیشه" زن خندید. مانتویش را تنش کرد.روسری و عینک دودی اش را گذاشت.

_ من صبورم. فردا، پنج و نیم، سر خیابون براون.

هنوز ذهنش را مرتب نکرده بود مرد. قاطعیت زن را نداشت. کلمات را می گذاشت کنار هم اما نمی ماندند. بارها می گفت کاش کاغذی بود. بی نقشه و برنامه مگر می شد؟ بی نقص بودن این کار روزها زمان و بازی با کلمات می خواست.

از پنجره زن را دید که در اوج معصومیت از ردیف چنارها می گذشت و دست نیافتنی تر می شد.

انگار تصویر ذهنی زن بهتر از آب در آمده باشد، ترس برش داشت. که نکند کم بیاورد؟ نکند روایتی که در ذهن زن شکل گرفته یکدست تر از آب دربیاید؟ هر چه باشد اولین جرقه ی اتفاق در ذهن زن روشن شد.

صدای جو داسین را بالا برد. اندوهش داشت سبکش می کرد. طوری که زشتی گناه در نظرش کم رنگ می شد. دراز کشید روی کاناپه و به آلت قتاله فکر کرد. لیوان آب را به سمت لبانش برد. چیزی به ذهنش رسید دوباره، گوشی تلفن را برداشت. شماره را گرفت.

گفت:"من فکر کردم بدون خون نمیشه. تو فکر نمی کنی حالا که قراره این کارو بکنیم، یه خورده پرسرو صداتر..." زن حرفش را قطع کرد:"من نمی تونم بخوابم. کاش قرص ها رو نمی ریختیم دور"

هیجان مرد فروکش کرد. گفت:"چرا یه چیزی نمی خونی؟ یا اون سی دی شاملو رو بذار. کاشفان فروتن شوکران. اون یکی چی بود؟ چیدن سپیده دم؟" صدایش می لرزید. صدایش داشت وانمود می کرد که نمی لرزد. گوشی تلفن توی دست های زن داشت منجمد می شد از سردی دست ها.

زن گفت:"سایه ام روی دیواره. مثل سایه ی اون مرده توی بوف کور. اما من نمی تونم بنویسم. هنوز از سایه ام دورم. با این همه تصویر توی ذهنم تا فردا زنده می مونم؟دست هام یخ کرده.زنده می مونم؟"

لبخند مرد آخرین لبخندی بود که متولد شد روی لبانش. جواب داد:"باید زنده بمونی. اونقدر سوهانش بزن تا خوب در بیاد. از اون سایه هم خلاص می شیم. سبک می شیم. مطمئنم. دیگه باید تمومش کرد. این یکی منو خیلی خسته کرده. شب هاست نخوابیدیم. فردا می خوابیم."صدای خنده ی زن فکرهای تازه را به ذهن خسته ی مرد می سراند. گفت:"هیچ دو نفری مثل ما توی جهان، همچین کاری نکردن" مرد شادی اش را احساس کرد و داشت کم کم کلمه های تازه ای برای لحظه ی ارتکاب جرم خلق می کرد.

خدایان کوچک، مرگ را خلق می کردند.

***

چقدر خیابان براون خلوت است. امروز چرا از تاکسی های خطی خبری نیست؟ خبری نیست از مرد قهوه ای پوش ریش بلند که داد می زد:" سعادت آباد دو نفر" ما همیشه سه نفریم اما.

باید عادی باشیم، عادی راه برویم، عادی از کنار عابرین رد شویم و عادی به دیگر کتاب فروشی ها سرسری نگاه کنیم. این ها که شاید قرار است روزی از اتفاق ما باخبر شوند، بهتر است نشانه ها را پیشاپیش کشف نکنند. لذت این کار در این است که ما خود از آنچه رخ خواهد داد ،آگاه نیستیم.

قلبمان از تپش بی امانی رو به جهیدن بیرون از بدنمان دارد و هیچ کس حالا در این لحظات، در خیابان انقلاب، زنده تر از ما نیست. ما تصمیم می گیریم که انتهای نفس کجاست. لبخند های آخر است این دقائق. آخرین جدا شدن تکه های وجودمان است. چقدر غیرقابل درک است . خدا بودن چه دشوار است.

چه گرم است اینجا.هیچ شبیه هوای سرد آبان بیرون نیست. چقدر همه چیز عادی است. دو تا صندلی خالی مانده. برای نشستن ما کافی است. او می ایستد، یا دراز می کشد یا پرت می شود روی جعبه ی کتاب های دست دوممان. همین گوشه.آقای سعادت اگر کمی سرش شلوغ تر باشد بهتر است. حواسش که گرم مشتری ها باشد، کار ما خوبتر انجام می شود.

کجا باشد؟ کجا باشد بهتر است؟ مرگ کدامین انسان این گونه زیباست؟ در محرابی که با قفسه های پر از کتاب احاطه شده، رو به چهره هایی که خاموشند اما هزاران سال است حرف می زنند.

با ساکت ترین کلمه ها او را می کشیم. توی سرش هزاران نفر حرف می زنند. فاکنر، همینگوی،تولستوی،وولف، هدایت، گلشیری. خسته است، خسته. ما خستگی اش را می کشیم. چوب اگر باشد بی صدا تر است. توی سرش می زنیم آرام. آرام یعنی بی صدا. توی تمام صداها، توی تمام دهان هایی که مدام حرف می زنند. توی تمام واژگانی که بی اراده توی سرش رژه می روند. می زنیم توی تمام فکرهایی که رهایش نکرده اند و خواب راحتمان را دزدیده اند.

کجا باشد بهتر است؟ شاید در سایه ی حافظ و مولانا، شاید هم در سایه ی گلشیری، یا سایه ی شاملو.آنجا بهتر است. شاملو و گلشیری کنار همند. صندلی ها را که برداریم و نزدیک آن قفسه ی بخصوص بگذاریم، دیگر همه چیز آماده است. گرسنگانی که پس از روزها به نان رسیده اند. تشنگانی که به آب می رسند پس از سراب های بیشمار. اینجا میعادگاه ماست.

چه گرم است کتابفروشی سعادت.بی سایه می شویم امروز. بی سایه و سبک. کاغذهای سفید با بوی کهنگی، با هزار عشوه برای هم آغوشی آخر اغوا می کنند ما را.

نشسته ایم.

_ شروع کنیم؟

_براش می ترسم. دردش نیاد؟

_ یه لحظه اس. عوضش آروم میشه. دیگه هم فکر نمی کنه.

_ما چی؟ یه عمر باید سایه شو رو زندگیمون تحمل کنیم.

_ عادی میشه. این اولیشه. همیشه اولین بار سخته.

_ ولی اولین بار همیشه سخت فراموش می شه.کلمه ها! کلمه هامو گم کردم.

_ چیه؟ اولین بار خودت به فکرش افتادی. نگو که نباید به فکر یه زن دل می دادم.

_ نمیشه بازنویسی کرد. باید طوری ذهن نوشت که آماده باشه برای کاغذ. می دونم.

_اونم همینو می خواد. سعادتش در اینه.

می نویسیم. چون مجبوریم که بنویسیم.

***

درد نداشت. آرام زدند. من خودم را حتی برای سخت تر از اینها آماده کرده بودم. برای خونی که پخش شود روی کتاب ها و موزاییک ها. یا لااقل جیغی، صدایی. اما آرام زدند. نمی دانم، شاید با باتوم با عصا با چتر یا با چوب. پشتم به آنها بود. آنها دانای کل بودند. لابد رویشان نمی شد توی چشم هایم نگاه کنند. قلب می خواهد این کار. قلبی که بتواند پاره ای از وجودش را بی تپش کند، و آنها توانستند.اولش بی حس بود. کم کم احساس انبساط عجیبی توی پوست سرم بود. نه که فکر کنید می توانم توضیحش بدهم، نه. ولی حالا با موجودیتی غیرمادی که ازآنم شده، بیشتر می توانم لمسش کنم. یک جورهایی سرم داشت خالی می شد. از خلاء پر می شد. دیگر نام ها از یادم می رفت. رفته بودند تمام چشم هایی که بعد از شنیدن آن نام ها گرد می شد و دهان هایی که می گفتند:"اوه! خدای من!" تمام دست هایی که کف می زدند برایشان، همه و همه رفته بوند. تنها نام هایی که در ذهن مانده بود، نام آن دو بود. خدایانم!

خلقم کرده بودند و حالا می کشتندم. پرت شدم روی جعبه های کتاب های دست دوم. از قرار روز قبل خودم آنها را به مرد کتابفروش هدیه کرده بودم. یا شاید آن دو بودند که می خواستند کارهای خودشان این طور جلوه کند.

احساس کردم دو صدا در گوش هایم پیچیدند، هر چه فکر می کنم یادم نیست چه صداهایی بودند که وقت مردن بالای سرم حرف می زدند.

چشم هایم به موزاییک بود و گوش هایم به صدای نامفهوم آرام مشتری ها.داشتم کم کم تمام می کردم. آنها را دیدم که دوتایی بلند شدند و از کنار نعشم گذشتند. نمی شد دست تکان داد، نمی شد بگویم:"سایه تان!...سایه تان! جامانده!" اما دور شدند و از کتابفروشی سعادت بیرون رفتند. من اما بی مصرف افتاده بودم روی جعبه ها و کسی مرا نمی دید.

می گفتند:"ابتدایش سخت است." وقتی که موهایم را شانه می زدند یا برایم لالایی می خواندند، می گفتند:"نمی شود انتظار کشید. توی کاغذ همه چیز وقتی اتفاق می افتد که کسی نمی داند" اما من بی دلیل آمادگی داشتم برای مردن، برای اتفاق. شما هم اگر بخوانید، می شناسیدم. من همیشه برای سبک شدن روزشماری می کردم. اما شاید نه به قیمت فراموشی.

لب ندارم برای بوسیدن، چشم ندارم برای خواندن، و آخ دستی ندارم برای نوشتن. و آخ نوشتن! نوشتن! کاش می شد مرد و نوشت.در این ولع کشنده که آزارم می دهد، هیچ دستی ندارم برای نوشتن. نوشتن را از یاد برده ام. تنها، می گذرم. هر جا که آنها هستند، من هم هستم. روی سنگفرش می بینندم.نفس هایم را می شمرند. خمود شدنم را می بینند. در دویدن از من پیشی می زنند و هنگام عبور از خیابان مرا سر جایم می خشکانند. اما دیگر نمی نویسندم.

من تمام شدم. وقتی که کسی نمی دانست. وقتی که شما انتظارش را نداشتید.وقتی که قرار بود بنویسم،نوشته شدم.

بخوانید مرا ! نخوانید، دیگر نیستم .

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه