تاریخ انتشار: ۴ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 287، قلم زرین زمانه

ما، شما، ايشان يا دوربين ديجيتالي

دوربين را از اين دست مي دهد به آن دست. مي گويد، يعني سبيلش مي جنبد كه
- « از ديشب تا حالا به برق بوده، شارژه، بگير. اين طوري روشن مي شه....»

مي دانم، باز مي گويد:

- «ببين باباجان، با اينم مي ره جلو، با اين يكي مي آد عقب. فقط گاهي يه چند ثانيه اي تار مي شه تا زوم كنه، ولي زودي خودش درست مي شه.»

دوربين را مي دهد دستم. به صفحه كوچك نگاه مي كنم كه گل هاي قالي و دسته مبل را سياه و سفيد نشان مي دهد. مي گيرمش طرف نازي كه نشسته آن وسط پشت به ما، دكمه قرمز را مي زنم: Rec مي روم سمتش. باز هم صورتش پيدا نيست ولي از كنار سرش، دستش را مي بينم كه دارد مثلا پوشك عروسكش را عوض مي كند. صداي مادر از آشپزخانه مي آيد.

- «دستاتونو بشورين و بياين»

دكمه آبي را آرام فشار مي دهم. دست هاي نازي مي آيد جلو و جلوتر.

- «يخ مي كنه ها. اونو بذارين كنار و بياين، محسن خان! »

دست ها دستمال كاغذي را از دور پاي عروسك باز مي كنند و مي اندازندش كنار انبوه دستمال هاي پاره و مچاله شده. دست ها مشت مي شوند و مي كوبند رو زانو.

- «نازي تو بيا، اونا رو ولشون كن. ببين ماماني واست چه خوشمزه پخته. به شماها كه نميدم. مال بچه امه»

دكمه سبز را فشار مي دهم و نازي مي رود عقب، هنوز پشت به دوربين است. عروسك كچل را رها مي كند و مي رود سمت آشپزخانه. همين طور دوربين به دست مي روم دنبالش. مادر تندي مي آيد و مي رود.

- «چي كار مي كني؟ داري فيلم مي گيري؟ از چي چي مون مي گيري؟ از من نگيريا با اين ريخت و قيافه. »

نازي مي نشيند رو صندلي پشت ميز و نيمي از صورتش پيدا مي شود. نگاهش رو بشقاب ها و ظرف ها مي چرخد.

- « چرا به اونا نميدي ماماني؟»

پدر مي آيد تو كادر. مي رود مي نشيند آن طرف نازي. نازي قاشقش را مي كند تو كاسه ماست.

- «پس تو چرا نشستي اين جا ؟ اين جا جاي اونه. تو بشين اونور كه اونم بشينه اين ور پيش بچه ش.»

نازي قاشق ماست را مي گذارد دهانش .

- «من مي خوام پهلو بابايي بشينم. بابايي!»

- «خيله خب بشين همون جا. ديگه اون قاشق دهني رو نكني تو ظرف ماستا. محسن خان! حواست به بچه باشه.‌ تو هم بيا ديگه مادر. اونو بذار كنار. حالا امشب كه شام حسابي نداريم اونم داره فيلم مي گيره. بذار روز شه، سر و لباسمونو عوض كنيم، يه كرم به صورتمون بزنيم بعد بگير كه اقلا دو نفر ديدن عين قوم اجوج مجوج نباشيم»‌

نازي مي خندد و مي پرسد «قم عين مجوم ديگه چيه؟»

مي روم كنار. شانه ام مي خورد به يخچال و ميز شام در كادر مي لرزد. دكمه آبي را فشار مي دهم. صورت نازي مي آيد جلو. صداش مي كنم «نازي مامان؟» نگاهم مي كند و با زبان ماست را از لب هاش مي ليسد. مي گويم «خانوم سبيل ماستي!» مي خندد و چشم هاي ريزش ريزتر مي شود. تمام كادر كه از چشم هاش پر مي شود، دكمه قرمز را مي زنم: pause

- «بيا بشين ديگه. بچه م شامشو بخوره و بره زود بخوابه كه فردا به موقع بيدار شه بتونه با مامانش بره مسافرت.گاز خونتونو قطع كردي مادر؟ فكر نكني چار پنج روزه ها، كار يه دفه مي شه. محسن خان، تا ترمينال تو مي بري شون؟»

گوشي را مي گذارم. دلم مي گيرد. انگار كلاه رفته سرم، باز همين حسي كه مرا احمق فرض كنند. صداش را بلرزاند تا باورش كنم. اين حقه كه نگرفت داد بزند كه مثلا شاكي شده از دستم و زن اهل مطالعه اي مثل من چرا نبايد شرايط شوهرش را بفهمد. شايد هم راست مي گويد و واقعا نمي تواند كارش را بگذارد و بيايد. موضوع فقط زن ديگر نيست، اصلا مگر مي شود پاي زن ديگري وسط نباشد؟ خب، كدام مردي سال تا سال بي زن دوام مي آورد كه شوهر دمدمي مزاج بنده آن هم تو پتل پورت و آن همه باربي مكش مرگ ما. بعد از چهار سال تنهايي پوستم كلفت شده ديگر. اما بگو مگوي دلم با من سر كمي توجه و شنيدن حرف هاي خوب و قربان صدقه و دلم برات تنگ شده است كه هرچه مي دهم از عوضش خبري نيست كه نيست. فيلم ها را زير و رو مي كنم. پدر گفته فيلم سفر ماسوله را از دوربين آورده رو نوار بزرگ ويديو. رو بعضي ها تاريخ خورده، اما هيچ كدام ماسوله نيست. يكي را كه ظاهرش از همه تميزتر است بر مي دارم. دستگاه فيلم را مي كشد تو. پدر بزرگ است تو حياطشان با كت و شلوار پشمي سورمه اي كه فقط عيدها مي پوشيد. اما اين جا انگار تابستان باشد. خدا بيامرزدش. مي خندد و مي آيد جلو. عينك هميشگي به چشمش نيست. كات. حالا رفته عقب و بي آن كه بخندد دوباره مي آيد جلو و زير چفته مو مي ايستد. بعد هاج و واج به دوربين نگاه مي كند. كات. حالا همان جور آن جا ايستاده و رو به روش را نگاه مي كند. لب هاش كه تكان مي خورد من مي پرم وسط، مي آيم و بي آن كه به اين طرف و آن طرف نگاه كنم مي روم صاف تكيه مي دهم به ستون چفته مو و پاكتي را كه دستم است مي دهم به پدر بزرگ. نبايد بيشتر از ده يازده سال داشته باشم. حالا من ايستاده ام و پاكت رو سرم است و پدر بزرگ سعي مي كند با مداد روي ستون نشان بگذارد. دوربين روي دستان پدر بزرگ زوم مي كند. حالا مداد توي دست پدر بزرگ تبديل شده به يك قلمتراش و دارد بلندي قد مرا بر تن ستون حك مي كند. پشت بندش كلوز آپ نيمرخ مادر بزرگ پيدا مي شود. خدا را شكر كه زمين گير و عليل نشد و رفت. تصوير كه مي رود عقب تر، سرشانه هاي فيروزه ايش هم مي آيد تو كادر. موهاش را كه هميشه دو تا مي بافت و طرفينش مي انداخت، اين جا آب زده و شانه كرده و پشتش بسته. بفهمي نفهمي اخم كرده و يك طوري دارد حرف مي زند كه آدم خيال نمي كند كسي جلوش نشسته باشد. صفحه برفكي مي شود. حلقه هاي سه دقيقه اي آگفاي پدر يادم هست كه تا مي آمدي بجنبي تمام مي شد، هشت ميليمتري، صامت يا يك لبه، دو لبه. بعد از ظاهر شدن هم مي نشست جلو چراغ مطالعه به پس و پيش كردن صحنه ها با آن دستگاه كوچك كه نوار چسب سوراخ سوراخ داشت. از روی فيلم مي روم جلو و به دخترکی می رسم ده يازده ساله که دارد تو دريا آب تنی مي کند. فيلم را نگه مي دارم و مي روم عقب. دخترك ایستاده در ساحل، پيراهن زردي به تن خيسش چسبيده و از دم اسبیش آب می چکد. اخم كرده و دلخور است، عقب عقب مي رود تو آب، چند قدمی که دور شد می ایستد و اشاراتي را با سر جواب مي گويد. کف های ساحل که جمع می شود به عقب و موج می شود، مي خندد و مي پرد از روش، دست تكان مي دهد و پشتش را مي كند و زير آب گم مي شود...

تق و تق كليد تو قفل، صداي پدر و همهمه ي پشت سرش.

- «كور مي شي چراغ روشن كن دختر. نمي دوني چه ترافيكي بود.»

- «مامان ببين بابايي برام چي خريده»

- «اوا مادر، تاريكي نشستي چي كار؟ »

- «بابا، پس كو اين نوار ماسوله، روشو چرا ننوشتي؟ ببينم همه هشت ميليمتريا رو تبديل كردي؟»

- «نوشته ام روشو، ننوشته ام؟ »

- « ايناهاش! نازي مامان؟ بيا فيلم مسافرتمون.»

نازي عروسك كچلش را كه به قول مادر مايه آبروريزي است بغل مي كند و مي آيد مي نشيند رو مبل جلوي تلويزيون.

دكتر فلان و دكتر بهمان دست مي دهند. من پشت سرشان با استاد داور حرف مي زنم، رو مي كنم به دوربين و چشم هام را چپ مي كنم. بچه ها دارند شيريني مي خورند. كات. مامان و دايي و بچه ها، اين طرف تر زن آن يكي دايي و نازي و من، همه نشسته ايم دور هم، خانه دايي هستيم. كات.

- « واي نه. بابا. خواهش كرده بودم اول يك نوار خالي ضبطش كني، نه دنباله جلسه دفاعم. تازه اونم كه رو فيلم مهموني شب يلدا ضبط كردي.»

- « چه اشكالي داره؟ هر كي ببينه مي فهمه كه اين دنباله اون نيست.»

- «آخه به كسي چي كار دارم كه ببينه و بفهمه يا نفهمه. مي خواستم دنباله دفاعيه ام يه چيزي ضبط كنم كه موضوعش به هم مربوط باشه ، اين يك؛ دوما، هر بار كه رو نوار ويديو ضبط شه كيفيتش مياد پايين، تازه سي دي هم اگه باشه عمر مفيدش چار پنج ساله. اين لحظه هامون كه ديگه تكرار نمي شه. ديگه نمي شه از يكي كيفيت بهترشو بگيري رايت كني.»

- ««عيبي نداره باباجان، هنوز اصلشو كه پاك نكردم. فيلم كوچيكه تو دوربينو مي گم، هنوز چيزي روش ضبط نكردم كه. مسافرتتونم مي شه دوباره ضبط كرد رو يه نوار نو اگه خيلي دلت مي خواد. رو اينم بعد از رساله ات همونو كه مي گي ضبط كن. »

- «بابا فيلمو بذارين ديگه!»

با لپي بر آمده از آبنبات چوبي و چشم هاي گرد خودش را تو تلويزيون تماشا مي كند و صداش در نمي آيد. دارد جيغ مي زند و سرش را كرده لاي بوته اي، با دو دست برگ ها را گرفته و از هم باز كرده. تصوير مي آيد جلو، تار مي شود، شفاف كه مي شود پينه دوزي قرمز رو زمينه سبز مي آيد و تندي از لبه برگ مي رود به زير و مي ماند ناخن هاي لاك زده نازي كه رد پينه دوز را مي جويد. تصوير مي رود عقب و نور آفتاب از كناره مي پاشد رو صورت نازي با اخم هاي تو هم و لب و لوچه آويزان. موهاش را چهل گيس بافته و يكي دو گل بنفش فرو كرده بيخ يكي از بافه ها. بعد نق مي زند كه «نيس، ديگه نداره، من بازم تمشك مي خوام، مامان تو پيدا كن برام.» تصوير تكان مي خورد و بي هوا مي رود رو خاك و خل هاي زمين و ابرهاي آسمان و دوباره بوته ها مي آيند و يك دست من، كه برگ ها را كنار مي زند و مي گردد. پدر با يك بشقاب سيب و نارنگي مي آيد. سبيلش مي جنبد:

- «چقد دستت تكون خورده موقع فيلمبرداري. وقتي مي بيني نمي شه بايد دستتو يه جا تكيه بدي. »

بشقاب را مي گذارد رو ميز.

- «ببين باباجان، در يك همچين مواقعي قبل از اينكه بگيري زوم كن جلو، تاري تصوير كه رفت شروع كن به ضبط، بعد زوم كن عقب. اين جوري كه تو گرفتي يه عالم فيلم حروم مي شه، كسي هم نمي فهمه چي به چيه.»

- «برو كنار مي خوام ببينم»

- « آخه سوسكه آماتور بود صبر نمي كرد تا من روش زوم كنم. مستند تجربيه ديگه، بي خيال»

- «درسته اما گوش كن ياد بگيري واسه دفه بعدت. انقدر هم نگو بي خيال بي خيال»

- «اتفاقا بي خياليش خوبه، پس چي؟ خوبه هي پي حرفو بگيرم و منم از تو ايراد بگيرم كه چرا همه رو سینمایی می کردی؟»

مادر از اتاق خواب بيرون مي آبد.

- «خب بايدم نگاه تو و بابات با هم فرق داشته باشه تا دنيا پيشرفت كنه.»

- « بله مي دونم، ولي خواهش مي كنم به سهم من و تعريف هاي من از زندگي گير ندين. »

- ««يعني چي بابا؟»

- «ببين بابا جون. صد و خرده اي سال پيش برادران لومير دوربين فيلمبرداريو اختراع كردند. پروژكتور و فيلمبرداري هشت ميليمتريش به تو رسيد، مال بنده ديجيتالي و وب كمه، نازي هم با سهم خودش حال مي كنه. حالا اينو بگير و برو تا نوه نتيجه هاي نازي. »

- «ول كن محسن خان. چرا اين قدر سر به سرهم مي ذارين؟ فيلم پركردنشم مث همه كاراي ديگشه، مث شوهر كر...»

نگاه معني دار پدر و ابرو بالا انداختنش به او كات مي دهد. زباني كه هرگز ياد نگرفتم. نه، ديگركسي چيزي نمي گويد. همين كه من و نازي اين جا هستيم و پدر كنارمان است و مادر هم آن طرف تر، خوب است ديگر.

نازي لب هاش را جمع مي كند، دو دستش را سمت مادر تو هوا مي گيرد.

«ماماني. من مي خوام تو بغل تو بشينم فيلممو تماشا كنم.»

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه