تاریخ انتشار: ۴ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 285، قلم زرین زمانه

ليندون جانسون جنايتكار

ماهواره رو شن است او تنها نشسته سر كارهايش.خبر مرگ «جرالدفورد» رادرنودوچند سالگي دادندوبه جنگ ويتنام پرداختند. سرش را از روي نوشته هاي هنرجويانش بلند كردازبالاي عينك نيم فريم اش ،ويتنام را ديد.بعد از سالها به ياد ليندون جانسون افتاد.باخودش گفت:«راستي..دفترچه ي انشام؟.......اين ليندون جانسون جنايتكار با خودش برد،حتما بعدشم داده به يه بچه امريكايي، جنايتكارا».
دوباره خودكارش رابرداشت.دزدگير ماشيني در كوچه هوار هوار راه انداخت و

سگ همسايه مثل هميشه پارس كرد.خودكار به دست،باز به انشاي روز مادر فكر

كرد.دبستاني بود كه آن را نوشت و سر صف خواند.يك حياط پسربچه براي مادر

بيچاره ي توي انشا اش،زارزار گريه كرده بودند.برنده شده بود وقراربودجايزه هم بگيرد؛آن هم ازدست همين آمريكايي كه قراربود به ايران بيايد؛آمداما جايزه را

ندادندو انشا هم گم شد؛جنايتكارا.تاچندسال بعد هنوز به هم كلاسي هايش مي گفت:«اين امريكاييه جايزه مو نداد...تازه...انشامم دزديد».ماهواره را خاموش كرد وضبط را روشن؛رفت سماور را جوش بياورد.نمي دانست چراعبارت«پربورات،...

ماده ي سفيدكننده»چندروز است افتاده نوك زبانش.آن قدركه حتي تلخي اش

را حس مي كند.لابد يك جايي به چشمش خورده و حالا نمي توانست از دستش خلاص شود.

چاي ريخت و سرفه اش گرفت.به ترك سيگارش لعنت فرستادو شربت خلط آور راباشيشه سركشيد.بعدمورمورش شد.رفت چيزي بپوشد.رخت آويز پشت دررا سرسري نگاه كرد.لباس هايي آنجا بودند كه ديگر به بودنشان عادت داشتند.درواقع نبايدآنجا مي بودندولي سالها بود كه جاخوش كرده بودند.مثل آن پليورقهوه اي بانقش هاي شكلاتي.برش داشت:«اين چيه؟..چرااينجاس؟اصلاازكي

اينجاس؟».وراندازش كرد.بعد پشت و رويش كرد و پوشيد.برايش گشاد بود و

خاك گرفته«چندساله شسته نشده؟»چيزي نگدشت كه يادش آمد،احمدقاسم زاده

هم آن را مي پوشيد.هردواحمد بودند وهميشه آنهاراباهم اشتباه مي گرفتند.حالا

خودش داستان نويسي درس مي داد و قاسم زاده در فرهنگستان كارمي كرد.ديگر

كسي آنهارااشتباه نمي گرفت.

پليورراازتن اش درآورد كه خودش بشويد.زنش هنوز از ادازه نيامده بود.به حمام رفت وپليوربه دست،قوطي پودرلباسشويي رابرداشت.ازپشت عينك نيم فريم اش

روي آن را خواند:«اين كه همه جاش هزارجورچيزنوشته؟».يك ورش نوشته بود:

«سي درجه براي پارچه هاي ظريف».گفت:«اين كه هيچي...،اين پشمي ايه ولي مصنوعي يا طبيعي شو نميدونم......شايدقاسم زاده بدونه».يادش نبود آن راازكجا

خريده.چراقاسم زاده هم آن را مي پوشيد ولي حالا خودش بايد بشويدش،آن هم

تك و تنها.به نتيجه نرسيده بود كه اصلا بايد آن را بشويد يا نه.هنوز جلوي ماشين لباسشويي ايستاده بود.يك ور قوطي خواند:«ليپاز و پروتئاز،پاك كننده ي چربي ».

لكه اي روي آستين پليور ديد.يادش آمد چه وقت قهوه ريخته رويش.سالها پيش بود.داشت براي كارمند پير بايگاني تعريف مي كرد:«عكس عروسي پدرومادرمو

دارم،گوشه اش شكسته ولي بازم قشنگه....نميدونم چرا عروس هاي قديم همه

گوشه ي لب شون خال داشتن!».كارمند بايگاني زده بود زيرخنده و آستين هاي

عاريه اي رادرآورده بودكه روي مچ وبازويش كش مي خوردتاآستين پيراهنش

چرك نشود. «چهل درجه براي پارچه هاي كتاني».سردرنمي آوردچراشستن يك لباس اين قدر دنگ وفنگ دارد.آن كارمند بايگاني،كراواتي باريك و قديمي مي زد كه گره اش به زحمت اندازه ي يك فندق مي شد.درست همان موقع قهوه ريخته بود روي آستين پليور وتا الان باقي مانده بود.

از حمام تكان نمي خورد و قوطي پودر را به دقت مطالعه مي كرد.صداي

«پاووروتي»از اتاق ديگر مي آمد كه زيباترين فريادهاي جهان را مي زد.پيرمرد

بايگاني چي قدبلند بود مثل دايي خودش؛همان كه ارتشي بود و خوش تيپ.

حواسش نبود چرا پليورراگرفته دستش وقوطي پودررا نمي گذارد سرجايش. نه دزدگيركوتاه مي آمد و نه سگ همسايه.بچه كه بود از دايي ارتشي اش پرسيده

بود:«قدت چندمتره؟هفت هشت مترهست؟»او هم قلم دوشش گرفته بود وخنديده بود كه:«گمونم باشه!».

عبارت«پربرات،ماده ي سفيدكننده»راديد:«پس روي همين قوطي ديده بودم اين لامصبو!..اينجاشم نوشته، اكتيواتوربراي شستشو در درجات مختلف».به ماشين لباسشويي نگاه كرد:«حالا اين درجه اش كجاشه؟».دنبال پيمانه اي چيزي گشت تا

پودررااندازه كند.پيدانكرد.هنوزمطمئن نبود پليورمال خودش است ياقاسم زاده.

حتي شك كرد كه اصلا از كجامعلوم همان بچه گي ها،خودشان هم همديگررا

اشتباه نگرفته باشند؛يعني خودش احمد احمد علي نباشد و رفيق اش هم احمد قاسم زاده نباشد.بعد محاسبه كرد خودش احمد بوده آنهم با فاميلي احمدعلي و اگر شده باشد قاسم زاده پس لابد پدرش به او پول تو جيبي هم داده، ولي به جايش اشتباها خودش رفته دانشگاه وبعد سربازي،ولي قاسم زاده اول سربازي وبعد دانشگاه؛حتي شك كرد كه نكند حقوق استاديشان و حساب بانكي شان هم در واقع با هم اشتباه شده و نمي دانند. ديگر داشت كلافه مي شد. پس ترجيح داد به مطالعه ي قوطي بپردازد:«شصت درجه براي تك رنگ».پليور تك رنگ نبود، پس اين هم هيچ.باپليور و قوطي به طرف تلفن رفت.مي خواست فرهنگستان را بگيرد و قاسم زاده را بخواهد و بگويد:«پاشوبيا پليورتو خودت بشور».شايد هم آموزشگاه را بگيرد ولي نمي شد سراغ خودش را بگيرد.خودش در خانه بود و

نمي دانست درجه ي لباسشويي كجاست.صداي «پاووروتي» زيادي اوج گرفته بود؛خاموشش كرد.«شجريان»خودماني تر خواند.زير قفسه ي كاست ها،آلبومي ديد.اين هم حكايت همان رخت آويزپشت در را داشت ؛جلوي چشم بودن تا مرز فراموش شدن.پليور و قوطي را آن قدر اين دست آن دست كرد تاتوانست آلبوم را بردارد.يك دستي ورقش زد و چند عكس از لايش در آورد. همين پليور را درچندعكس ديد؛آنجا برايش تنگ بود و براي قاسم زاده گشاد.

بالاخره شماره ي آموزشگاه راگرفت.كسي آن طرف خط سلام و عليك كرد و پرسيد:«امروز كلاس نمياين آقاي قاسم زاده؟..اوا ببخشين آقاي احمدعلي!...وا

چرا اشتباه كردم؟».دقايقي بعد گوشي راگذاشت:«حالا يقين دارم كه احمدعلي ام

نه قاسم زاده...بنابراين،پليور بايدشسته بشه».

«نوددرجه براي ملافه وپرده»در حال مطالعه ي قوطي به همراهي پليور به حمام برگشت:«اي بابا!چي نوشته؟پس پشمي چي؟».سرفه كرد.وقتي دانشجو بودند،همه شان سيگاري شدند.آن روزها،همه يقه هاي باراني را بالا مي دادند و

با سيگار روشن عكس مي گرفتند،مثل آلبركامو.ولي جلوي موها يشان مثل حالا كم پشت نبود و فارسي حرف مي زدند،برخلاف كامو.البته لكه ي قهوه هم به

آستين هيچكدام شان رحم نمي كرد.

بالاخره پليور را با اطمينان خاطر در ماشين انداخت.هنوز آب را باز نكرده بود كه چيزجديدي پشت قوطي ديد:«بعداز شسته شدن ازنرم كننده استفاده كنيد

تا مانع از ايجاد الكتريسيته ي ساكن شود».باز عربده ي دزدگيردرآمدو زوزه ي سگ همسايه پشت سرش.ظرف نرم كننده هم به يك مطالعه ي جدي نياز داشت.

پليور راازلباسشويي درآورد .خاكش را خوب تكاند و پوشيد.يك جاي ديگرش هم سفيدك زده بود.شواهد و قراين نشان مي داد،خامه ي كيك يا چيزي مشابه آن بايد باشد.باناخن تراشيدش.حدس زدحتما آن را پوشيده بود كه به قنادي«اورينت» برود وسپانلو را ببيند يا بيژن جلالي خدابيامرز را.همان روزها كه بعدازنقدهاي ادبي هوس كيك و قهوه مي كردند.يك آن تراشيدن سفيدك رارها كردكه شايد هم قاسم زاده با آن به كافه نادري رفته بوده؛با عمران صلاحي مي رفتند كه شاملو را ببينند.ازاينكه هم عمران فوت كرده بود و هم شاملو، يك آن دلش گرفت.

يكشنبه ها ساعت چهاركلاس داشت.هميشه ساعت سه راه مي افتاد؛و الان ساعت سه ي روز يكشنبه بود.پس طي مراسم باشكوهي نوشته هاي هنرجويانش و كيف و سوييچ اش را برداشت.قرارنبود قوطي پودر يا نرم كننده را با خودش ببرد. يكراست به طرف در رفت.همان لحظه اس ام اسي آمد:«چقدرازسقف خانه اي كه فردا خواهم ساخت،ديروز خواهد چكيد».روي كلمه ي ديروز بود كه به پليورش دست كشيد،شايد هم پليور قاسم زاده.دوباره دزدگير شروع كرد ولي سگ همسايه،

نه.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

داستان را به دقت خواندم.مدتي بود داستاني به اين گرمي نخوانده بودم. با ان خنديدم و اندوهگين شدم .ديروزها و امروز را ديدم .ترديد ندارم كه از داستان هاي ماندني امروز و فردا خواهد بود.كاش از نويسنده اش بيشتر ميخواندم.

-- مهرداد ضيامهر ، Aug 22, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه