تاریخ انتشار: ۴ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 284، قلم زرین زمانه

هیچ فرقی نمی كند!

- برو بیرون!
- محیا...

- حرف نزن، برو بیرون!

- باشه، عصبانی نشو، می رم. فقط محض خاطر هر دومون یه كم بیشتر فكر كن. قسم می خورم...

- رفتی پایین به حسنی بگو بیاد بالا.

چند لحظه مكث كرد و بعد به كندی در را باز كرد و بیرون رفت. از پله ها كه پایین می رفت، زیر لب به زمین و زمان ناسزا می گفت.

- به افتخار شاه دوماد یه كف مرتب...

- سلام، خوش اومدین... دست تون درد نكنه، راضی به زحمت نبودیم... بفرمایید...

پیراهن قهوه ای بلند پوشیده بود با سنگ دوزی از دور یقه تا پهلو. مدلش را محیا در یك سایت دیده بود و كمی تغییرش داده بود تا مطابق میل او باشد. "مامان می خوام از منم خوشگل تر بشی، اون وقت همه بپرسن ببخشین كدوم یكی شون عروسه؟". اين را گفته بود، بعد بوسیده بودش، و یك قطره اشك از گوشه چشمش پایین غلطیده بود. زیرلب گفت: "از همون اولم دلش به رضا نبود. همه اش تقصیر ما بود كه رفتیم اومدیم گفتیم خوبه".

از بس سرپا ایستاده بود كمرش درد می كرد، نشست روی مبل دم در: "اون روز عصر داداش از راه نرسیده محیا رو صدا كرد، به منم گفت بشینم. گفت تحقیق كرده، پسره راست گفته و مهندس برقه از دانشگاه سراسری. شركتم به اسم خودش ثبت شده و از ظواهر پیداست درامدش هم خیلی بالاست. از حرف زدنش معلوم بود موافقه. باباشم كه قبول كرده بود. من می دونستم دلش زیاد راضی نیست ولی همه دخترا مثل همدیگه ان، منتظر شاهزاده سوار اسب سفید. ما كه بزرگترشونیم باید از تو خواب و خیال بكشیم شون بیرون. كشیدمش كنار بهش گفتم تا كی می خواد صبر كنه، گفتم اونی كه می خواد نیست وگرنه تا حالا پیداش شده بود. گفتم دیگه نمی شه بیشتر از این صبر كرد، نباید این یكی رم مثل بقیه بیخودی رد كنه. گفتم سنش داره می گذره، تا آخر عمرش كه ما نیستیم مواظبش باشیم. گفتم این پسره می تونه خوشبختش كنه، نمی ذاره تو زندگی بدبختی ببینه. می تونه هرچی دلش می خواد بخره و غصه پولشو نخوره، اصلا هرچی كتاب تو دنیاست بخره بذاره تو خونه اش. من گفتم، گفتم، گفتم، اون نگام كرد، فقط نگام كرد. آخرش گفت باشه مامان. بعد حتی نذاشت یه كلمه دیگه بگم. رفت تو اتاقش و درو رو خودش بست. حتی شامم نخورد، بچه ام شامشم نخورد...".

- سلام خانم، خوش اومدی، محیا همه اش...

كل آرایشش پاك شده بود، به جهنم، دوباره آرایش می كرد. با این چشم های پف كرده و قرمزش چه می كرد؟

- یالله حسنی، بچه ها زنگ زده بودن می گفتن تا یه ربع دیگه می رسن.

بچه ها قرار گذاشته بودند جلوی موسسه كه با هم بیایند. فقط او و چند نفر از دخترها خودشان زودتر آمده بودند: "باشه الان، من تا ده دقیقه دیگه حاضرم".

- بجنب دیگه سر ده دقیقه منتظرتم ها.

اه، هیچ جوری نمی شد از دست قرمزی چشم ها خلاص شد. آن هم وقتی كه تصویر محیا مدام می آمد جلوی چشمش كه آن طور بی صدا و مات گریه می كرد، و باز اشك حلقه می زد توی چشم هایش دوباره و دوباره. یك ماه و دوازده روز بیشتر نگذشته بود از روزی كه آخر جلسه همه شان را مبهوت كرد. داشت كاغذهایش را از روی میز جمع می كرد كه با صدایی بی تفاوت گفت تصمیم به ازدواج با رامین پیران گرفته است و این تصمیم هیچ تغییری در كارش ایجاد نخواهد كرد. وقتی تاریخ عروسی را اعلام كرد چنان متعجبش كرد كه تا عصر چیزی نگفت، به جز یك تبریك مثل بقیه. عصر با هم رفتند خرید، پیاده. "محیا چرا این قدر زود؟ دختره مگه عجله داری؟" و نگفت پس چرا هادی یا حسام و فرزاد باید از آن همه خوان رد می شدند. محیا سرش را انداخته بود پایین و جوری زل زده بود به كفش هایش كه انگار در حال كشف چیز جدیدی در آن هاست.

- محیا با توام ها؟ ناقلا نكنه از قبل می شناختیش و به من نگفته بودی هان هان هان؟

- چون نمی خوام فرصت پشیمون شدن پیدا كنم... مثل بقیه. نمی خوام بفهمم وقتی دست منو گرفته و داره درباره عظمت روح حرف می زنه چشمش دنبال دختر خوشگله ایه كه روبرومونه. نمی خوام بفهمم حرفای قشنگ جلوی فكرای مزخرفو نمی گیرن. نمی خوام بفهمم خیلی كارا انجام می شن، خیلی چیزا انتخاب می شن، فقط واسه اینكه كلاس دارن. خدایا نمی خوام بفهمم خوشگل بودن بهتر از باهوش بودنه. حسنی من نمی خوام این چیزا رو بفهمم...

- بالاخره كه می فهمی، نه؟

- بذار وقتی بفهمم كه دیر شده... و "نیایش" همیشه هست كه پناه ببرم بهش.

- نیایش، نیایش، اگه یكی ندونه فكر می كنه این نیایش كیه! فكر نكنم تو دنیا كسی پیدا شه مثل تو عاشقانه از یه موسسه حرف بزنه.

خندید، از ته دل خندید: "عصبانی نشو دخملكم. خدا رو چه دیدی شاید بعدها فهمیدم رامین همونیه كه دنبالش بودم. شاید ده سال دیگه خندیدیم به حرفای امروزمون، شاید...".

یك هفته بیشتر نگذشته بود كه دیگر هیچ جا تنها با رامین نمی رفت، "چی بگیم به هم؟". همیشه زنگ می زد و می گفت با هم بروند. هر وقت هم كه جور می شد چهار پنج نفری می رفتند با بچه ها یا فامیل.

- گفته باشم ها من عمرا از این كارا بكنم! هرجا بریم خودمون دوتایی می ریم هیچم به تو نمی گم!

- خوب برین، مگه ما بخیلیم!

- خلِ دیوونه، خوب با هم برین، حرفای عاشقانه بزنین، كیف دنیا رو بكنین، آدم فقط یه بار تو عمرش می تونه نامزدبازی بكنه!

- ساعت 5 می ریم نیای منم نمی رم، حالا میای یا نه؟

مدل لباس عروسش را با هم انتخاب كرده بودند. بعد با هم طرح حاشیه هایش را كشیده بودند، گل های آبی. دفعه آخر كه برای تحویل گرفتن لباس رفتند، وقتی از اتاق پروو بیرون آمد مثل فرشته ها شده بود. بغلش كرده بود: "ایشالله خوشبخت شی فرشته من".

چشمانش پر شده بودند: "می شم فرشته خانم، ولی تو مواظب باش مثل من خوشبخت نشی، بهتر از من خوشبخت شو".

و بعد شوخی كرده بودند، شوخی، شوخی...

امروز از صبح آمده بود كمك. مادر محیا گفته بود كار زیادی ندارند ولی باز هم آمده بود. وقتی رامین در ماشین را باز كرد و محیا پیاده شد مثل ماه شده بود، خود خود ماه، با هاله ای آبی. وقت بالا رفتن از پله ها رامین خواست دستش را بگیرد تند پسش كشید، همان لحظه با خودش فكر كرده بود یكی باید خود رامین را از پله ها بالا ببرد كمك به محیا پیشكش!

- حسنی د بیا بیرون دیگه، بچه ها رسیدن...

- كت و شلوار سرمه ایتو بپوش، باشه؟ كراوات هم بزن.

رنگ‌پریده بود وقتی اینها را می گفت. همین پریروز بود، نیم ساعتی آمد موسسه برای دادن كارت ها. گفته بود می خواهد خیلی خوش تیپ باشند. گفته بود به همه بچه ها گفته، "می خوام از همه نازتر شما باشین. همه بگن وای دوستای عروسو، یكی از یكی آقاتر، خانم تر".

نگاهی به سرتاپاش كرد، از صبح كلی توی آرایشگاه و بعد هم خانه معطل همین تیپ شده بود كه حالا به هیچ دردش نمی خورد. حسنی كشیده بودش كنار: "برو بالا پیش محیا". ضربه آرامی به در زد، می ترسید از چیزی كه قرار بود ببیند. نفس عمیقی كشید و دوباره در زد: "محیا بیام تو".

جوابی نیامد. نمی توانست بیشتر از این معطل شود. شاید بلایی سرش آمده بود... برای یك لحظه نفسش بند آمد. هیچ وقت این شكلی ندیده بودش، چقدر زیبا شده بود، چه موهای سیاهی... نشسته بود لبه تخت، رو به آینه. صورتش را برگرداند طرفش. "وقتی گفتم برا امشب گریمم كنن نمی دونستم این قدر لازم می شه. می بینی، بعد اون همه گریه یه ذره هم آرایشم به هم نخورده". صورتش به طرف او بود ولی انگار نمی دیدش، اصلا نمی دیدش.

- خوشگل شدم نه؟ خیلی فرق كردم. می دونستم از قبل، گفتم هیچ كس باهام نیاد آرایشگاه، خودم تنها می رم. می خواستم رامین اولین آدمی باشه كه منو این شكلی می بینه. دلم می خواست كاری كنه، چیزی بگه، اون وقت من عاشقش بشم، بعد امشب با خیال راحت بله رو بگم. اومد كه تو آرایشگاه به نظرم یه جوری بود. فكر كردم هول شده، حتی به دلم نشست. ولی نشده بود. دوبار داشتیم می خوردیم به ماشینای دیگه. گفتم نگه دار. داد زدم نگه دار. گفتم چِت شده. گفتم چرا این طوری می رونی. برگشت نگام كرد. تو چشاش هیچی نبود. راه رفتنش، بوی دهنش، پچ پچه های شاگردای آرایشگر. گفتم خوردی. داد زدم خوردی. گفتم چقدر. داد زدم چند ساله. چرا نفهمیده بودیم. مامان چرا نفهمید، دایی چرا نفهمید، بابا چرا نفهمید...

صدایش ناله شده بود. چیزی نمی شد از حرف هایش فهمید. جلویش زانو زد. دست هایش را محكم گرفت. "منو نگاه كن. سرتو بلند كن، منو نگاه كن". یك لحظه دودل ماند، بعد شانه هایش را گرفت، تكانش داد. "می بینی منو، منم سیاوش". چند ثانیه نگاهش كرد، انگار كه غریبه است. و بعد همان نگاه آشنا، نگاه محیا.

- "سیاوش، تویی سیاوش". برگشت طرف آینه و تند خودش را برانداز كرد. "كی اومدی تو؟ اصلا متوجه نشدم. بقیه بچه ها هم اومدن؟"

- فهمیدم نفهمیدی. همه اومدن، پایین ان.

- پس دیگه وقتشه... پاشیم بریم پایین.

بلند شد، دنباله بلند لباسش را جمع كرد، برگشت طرفش: "عروس نازی شدم من؟"

می خواست صدایش شاد باشد، نبود. چشم هایش فرار می كردند از دیده شدن.

- این طوری نمی ریم پایین.

- چرا؟

- چون تو اونو نمی خوای.

- اِ اینو كی می گه؟ تو؟ اگه نمی خواستم بله رو بهش نمی گفتم- چانه اش می لرزید، صدایش می لرزید، بدجور می لرزید- امشب شب عروسی منه سیاوش، عروسی من با اون.

- نه نیست. نباید باشه. اون یه الكلیه كه تو ازش بدت میاد. یه الكلی كه نمی دونم چرا می خوای زنش بشی- جلو رفت، نزدیكِ نزدیك، چشم در چشم- محیا، واقعا می خوای این كارو بكنی؟ ... واقعا؟

چشم هایش پر شدند دوباره. یك آن انگار كه می خواست از حال برود. گرفتش و دوباره روی تخت نشاندش. نشست كنارش، دست های كوچكش را در دست گرفت. آرام نوازش شان می كرد. چقدر سرد بودند. هیچ وقت این قدر نزدیك نبود به محیا كه حالا. همیشه محیا بود كه همه را زیر پر و بالش می گرفت. هوای همه را داشت، قوی بود. حالا... حالا كوچك و شكننده به او تكیه داده بود. و او حتی جرات نگاه كردن به چهره اش را نداشت. "عین احمقا نشستم اینجا و هیچ كاری نمی كنم، نه؟ دلم می خواد برم پایین تموم استخوناشو خورد كنم. دلم می خواد اونی كه تو رو به گریه انداخته...". دیگر نتوانست حرف بزند. قرار نبود او هم گریه كند باید كاری می كرد.

- ولی من نمی خوام تو هیچ كاری بكنی سیاوشم. فقط دست منو بگیر و ببر پایین، بعد مثل یه دوست خوب كمكم كن امشب سرپا بمونم، برقصم، بخندم.

- كاری كنم یه عمر بدبخت شی، این یعنی كمك؟

- آره- می لرزید، حتی دست هایش- این یعنی كمك. این یعنی بزرگترین كمك- دست هایش را از لای دست های او بیرون كشید و بلند شد- سیاوش چرا نباید برم پایین؟ چرا این عروسی رو به هم بزنم؟ چون رامین الكلیه؟ چون من از آدمای معتاد بدم میاد؟ خوب كه چی؟ چه فرقی می كنه؟ من خوشبخت نمی شم. اگه معتادم نبود من خوشبخت نمی شدم. هركس دیگه ای هم بود من خوشبخت نمی شدم. اون یه بدبخته، التماسم كرد ولش نكنم. قسم خورد ترك كنه. قول داد هرچی بخوام برام بخره، هرجا بخوام منو ببره. قول داد برا نيايش پول خرج كنه هر قدر كه من بخوام. هر قولی كه فكرشو بكنی داد تا من نرم...

- یعنی دوستت داره؟ یعنی چون این قولا رو داده دوستت داره و تو هم دلت به حالش سوخت؟ ولی...

- نه نیست، عاشقم نیست، از اولم نبود. برا تكمیل پرستیژش لازمم داره. اگه یه ماه قبل بود، التماسم نمی كرد، عوضم می كرد. ولی امشب دیگه نمی شد، كار از كار گذشته بود. دوستاش اینجا بودن، شركاش. آبروش می رفت. خوب معامله ای كردیم، من قراره هر غلطی دلم خواست تو زندگیم بكنم و اون قراره یك زن خوش تیپ، روشنفكر داشته باشه كه خونه شو به سبك پست مدرن تزئین كنه...

باز انگار او را نمی دید. چرخید دور خودش. دامن لباسش موج برداشت. آستین های قشنگی داشت لباسش، مثل بال پرنده ها. "قرار بود من امشب برقصم، تا خود صبح، با همه دوستام. می خواستم با سیاوش برقصم، با حسنی، با آرمان، با مسعود، با بابك، با شنآی، با گلاره... قرار بود من امشب خوشبخت باشم، ولی نیستم، چرا؟ چرا معامله كردم؟ من كه اهل معامله نبودم. قرار نبود معامله كنم. قرار بود تا آخر عمر نیایش رو بچرخونم. قرار بود داستان بنویسم و داستان چاپ كنم. قرار بود چند سال دیگه یه ماهنامه درآریم. ولی بعد قرار گذاشتن من عروس شم. قرار شد عروس شم كه بابا یه نفس راحت بكشه. كه مامان بخنده از ته دل. اگه قول نمی داد كاری به كارای من نداشته باشه... همون شب خواستگاری، لبخند زد و گفت خوب بالاخره خانم ها هم باید یه جوری سرشونو گرم كنن، چه بهتر كه كار، فرهنگی باشه، هنری باشه. من خوشم نیومد ولی همه خوششون اومد. مامان گفت بذار الان هرجوری می خواد فكر كنه بعدا نظرش عوض می شه. تازه نشه وقتی كاری به كارت نداره مگه مهمه. نبود؟ بود، ولی قبول كردیم نیست. معامله كردم، باختم. خوب آدم كه نمی تونه همیشه ببره. این دفعه من باختم. باختم...".

دست هایش آویزان بودند كنار بدنش، بدجور آویزان بودند.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه