تاریخ انتشار: ۳ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 283، قلم زرین زمانه

ابر بودم...


ابر بودم پر اشك، پی بهانه برای باریدن، اما بهانه ای نبود. دنیا را گشته بودم، سرتاسر. خسته بودم. متضرعانه رو به خورشید كه مرا نزد خودت ببر! و جوابش، نه! ... او را دیدم سر به آسمان ساییده، تنها و مغرور. نمی دانم از كجا می دانستم او هم خسته است، می دانستم می خواهد فوران كند. نزدیكش شدم، بالای سرش ایستادم، و باریدم. سراسر شوق بر گدازه های داغش می نشستم و می دانستم آرامش می كنم، آرام می شود. آرام می شدم...

قد كشیده بود باز هم. می دانستم تمام زمستان را به انتظار من گذرانده است. من آبی كوچك او بودم، خودش می گفت. در آغوش سبزش كه پناه گرفتم تازه فهمیدم چقدر تنها بودم و خسته... از خواب پریدم. دیدم دارد می لرزد. توت های سفیدش روی زمین می ریختند،‌ روی سر مردی كه تبر در دستش بود. دور سر مرد پرواز می كردم، فریادهای گوشخراش می كشیدم، خودم را به سر و صورتش می كوفتم. عصبانی شد، دست از كار كشید. فكر كردم خسته اش كرده ام، فكر كردم خواهد رفت و ما را به حال خودمان رها خواهد كرد... و درد. به دیوارم كوفته بود تا آسوده به كارش ادامه دهد. بر زمین افتاد، كنار من...

موهای سفید بلندم را ریختم روی شانه هایم، لبخند زدم به او، در آینه. روسری آبی ام را كه برداشتم آهی كشید و گفت حیف نیست؟ گفتم می خواهی بگیرندمان؟ خندید: فكر نكنم دیگر گواه بخواهند از ما.

- اگر هم خواستند می گوییم زنگ بزنند به پدر و مادرمان، البته آن دنیا!

آمد پشت سرم ایستاد، نزدیك نزدیك، آن قدر كه گرمی نفس هایش را روی پوست گردنم حس می كردم. خیره چشم هایش شدم، همان طور بودند كه در 19 سالگی. گفتم می دانستی هنوز هم می سوزانند؟ گفت نه آن قدر كه مال تو!

- یعنی باید این قدر پیر می شدیم تا بتوانیم همانی باشیم كه می خواهیم؟

- حالا كه می توانیم، بیا لذت ببریم!

و چمدانم را دادم دستش. به یك طرف خم شد كه یعنی چقدر سنگین! گفتم یك خانم محترم همیشه باید همه چیز با خودش بردارد گرچه به درد نخور! خندید، پرطنین.

... چادر كوچك مان را برپا كرده بودیم. یك عصر، ساعت 4، در خرداد ماه 19 سالگی اش، و 22 سالگی ام بود كه قرارش را گذاشتیم. كویر. گفتم پیر شدی ولی تر و فرزی ها آقا! آتش درست كرده بود. شام خوردیم و دراز كشیدیم پهلو به پهلوی هم، رو به آسمان. آنقدر ستاره در آسمان بود كه مستم می كرد، فقط تماشایشان... نمی دانم چند ساعت گذشته بود كه دستش را فشردم، دستم را در دستش گرفت. بزرگ بود و گرم. گفت فكر می كنم این اولین بارمان نیست. گفتم خودت می گفتی از ازل است و تا ابد خواهد بود. خندید و دستم را محكم تر فشرد با غیضی شوق آمیز. گفت اگر دفعه بعد ساعت شدم؟ گفتم عدد 4 ساعت می شوم...

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه