|
داستان 276، قلم زرین زمانه
قفل
"باور كن قفل اش كردي، نشان به آن نشان كه هنگام بستن گوشه ناخن انگشت كوچكت گرفت به شيار قفل وخراشيده شدند. هم قفل وهم ناخن..."
مرد گره كرواتش را محكم تركرد، كلاه شاپواش را كمي كج كرد و شانه هاي فروافتاده اش را با بي تفاوتي داد بالا وبا قدم هايي لرزان برگشت. قدم اول با عصا، سپس پاي راست وبالاخره پاي چپ. بستن در را كه خوب به خاطر مي آورد. اما خراشيده شدن ناخن...؟ نگاهي به دستش انداخت. اول دست بدون عصا و....ناگهان بقدري سريع انگشتش را به سوي دهان برد كه گويا همين الان با يك ساطور بزرگ ضربه ايي كاري خورده است. لبه تيزناخن را برروي لبش احساس كرد. گوشه اش را با دندان جويد كه صاف شود اما تيزتر شد. همه را به خاطرمي آورد به جز قفل كردن را. برگشت. دگمه آسانسور را فشارداد و منتظرايستاد.
"خودت ميداني كه قفلش كردي، عجب كله شقي هستي تو...! تو را به خدا اين بار به حرف من گوش كن و برنگرد.... برو..... برو و به كار و بارت برس...
خراشيده شدن ناخن را به ياد مي آورد. بستن در را هم، صداي تليك بسته شدن درهنوز در گوشش بود. به ياد مي آورد كه زيرپايي كركي جلوي در را با نوك كفش به كناري هل داده بود تا كه راحت تربسته شود. حتي به خاطر آورد كه گفته بود خداحافظ و فراموش نكرده بود كه مثل هميشه بپرسد چيزي مي خواهد يا نه؟ وتاكيد كرده بود كه به چيزي دست نزند و اگر هم كار مهمي داشته باشد فقط تلفن، آن هم فقط به سيمين. يادش آمد كه چقدر از اين جملات متنفر بود و سعي كرده بود با عبارات جديدتري همان ها را تكرار كند و نتواسته بود. حتي به مغزش خطور كرده بود كه اين همه تكرار هركدامشان مانند درخت پرشاخه ايي بودند كه هر شاخه اش هزاران شاخه مي داد، ولي بي هيچ برگ و باري. فقط تكرار بود و تكرار. تكرار همان شاخهء قبلي. آسانسور رسيد.
"خواهش ميكنم....نرو بالا. در قفله، قفل....مطمئنم...خودت قفل كردي..."
سوار شد. دگمه هفت را فشار داد. باز به ياد آورد. حتي به خاطر آورد كه با چه زحمتي پيرزن را برده بود به سمت دستشويي و بازهم دير شده بود و پيرزن قبل از نشستن همه جا را به گند كشيده بود و او هم اسپري "هشت درچهار" را چندين بار پاشيده بود تا هوا عوض شود. آسانسورايستاد. در باز شد.
"چي بگم والا....باز هم مي ري و مي بيني كه قفل بود....دفعه اولت كه نيست..."
دسته كليد را دردست بازي مي داد. جرينگ وجرينگش اعصاب خورد مي كرد. به ياد آورد كه گفته بود گل بانو جان تهمت نزن وگفته بود كه صديقه با مسموم كردن تو، خودش از نون خوردن مي افته و تاكيد كرده بود كه او زن بچه داري است و اصلا جرات همچين كاري را ندارد. به ياد آورد كه گل بانو پشت سرهم تكرارمي كرد "پست بيشرف".
"مي دونم كه هرچه بگويم بي فايده است ولي خوب ، اگر نروي چه مي شود.....؟هان...؟"
كليد به دست، خيره به قفل، منتظر ايستاد. شاخه هاي درخت ازسر و كول اش بالا مي رفتند و مي پيچيدند. سعي كرد افكارش را جمع وجور كند. كليد را در قفل چرخاند.
"بفرما... اين از اولي...اين هم دومي... و بالاخره سومي..."
هر سه دور قفل با صداي كليكي باز شدند. با نوك پا در را آهسته باز كرد. صداي قژو قژ در پشيمان اش كرده بود و مي خواست برگردد كه گل بانو بر روي تخت خواب غلتيد وچيزي نا مفهوم زمزمه كرد. اما "پست بيشرف" را به وضوح شنيد. همانجوركه هميشه مي شنيد. بسيار آهسته همچون گربه داخل شد. برپنجه پا آرام آرام مي رفت. خس خس سينهء گل بانو در گوش اش مي پيچيد و سبب مي شد كه پيشاني اش تير بكشد.
"چه ميكني...؟ديدي كه قفل بود. قفل قفل... پس حالا برگرد و برو كه زن منتظرت است. برو"
چهره پيرمرد درهم بود وعضلات آويزان صورتش كشيده شده بود. اخم كرده بود و چشمانش برقي شيطاني يافته بود. ايستاده بر بالين پيرزن خموده تر و خموده تر مي شد. دست در جيب كرد و بسته را كشيد بيرون. براي لحظه ايي آرامش عجيبي يافت. عصا را به ميزتكيه داد با خونسردي تمام ليوان آب پيرزن را برداشت. بطري كوچك محلول را به دست گرفت و يكبار ديگر روي آن را خواند كه نوشته شده بود خوراكي نيست. بطري را بر روي ليوان برگرداند . قطره قطره چكاند. قطره ها را شمرد....يك...دو...سه...چهار....چهارده....بيست و چهار......چهل وچهار....هفتاد و چهار.....نودوچهار... آب كدر شد. به وحشت افتاد. دستپاچه و سرآسيمه چشم چرخاند..پشيمان شده بود و بغض گلويش را مي فشرد.
"چكار داري ميكني؟....ديوانه شدي...؟...تو ميدانستي كه در قفل بود ...ميدانستي...اين دفعه ميدانستي..."
"خفه شو لعنتي...دست از سرم بردار..."
"تورا به خدا اين كار را نكن....آنقدردست دست ميكني كه آن زنه ميرود ...ها..."
ليوان آب به دست، دورخودش مي چرخيد. كلافه بود. درخت به سرعت فراوان، شاخه هاي جديد مي داد و درپي تكرار هميشگي خودش بود. همه شاخه ها، چه جديد وچه قديم پيچيده برسرتا پايش به دهان و بيني و گوشش فرومي رفتند. ناگهان پايش به ميز گرفت. عصا پيچيد به پايه ميز و افتاد. پيرزن چشم گشود و با چشمان بي فروغش،خيره خيره براندازش كرد. با صدايي زير و برنده اما نه، ناله مانند گفت:
- پست بيشرف مي خواهد مرا چيز خوركند و زن تو بشود. زنيكه لكاته. پست بي شرف....
پيرمرد به لرزه افتاد. نشست لبه تخت، كنار گل بانو و گفت :
- مگراينكه من مرده باشم بگذارم يك مو از سرتو كم شود.
آرام آرام گونه هاي استخواني زنش را نوازش كرد وناخن انگشت كوچك دست ديگرش را به دندان گرفت وجويد كه صاف شود....پيرزن غرغركنان چشم برهم نهاد و زمزمه كرد پست بيشرف...
"پاشو.... پاشو...كه داره دير ميشه... با هم در را مي بنديم. سه دفعه هم محكم قفلش مي كنيم. فقط بپا نخوري زمين كه گل بانو تنها ميشه."
در را قفل كرد. آن هم سه بار. وارد آسانسور شد و دگمه همكف را فشار داد. به چهره زن فكر كرد و نگران بود كه مبادا رفته باشد كه مبادا منتظر نمانده باشد. به ياد آورد كه زن از او قلم اش را خواسته بود واو هم دودستي تقديم كرده بود. چهره باززن بازترشده بود وبه لبخندي بزرگ گفته بود:
- نوه است ديگه. دست ميكنه تو كيف من و به بهانه آبنبات و اين چيزها خودكارم را بر مي دارد.
- من هم دارم. اما راستش بهشون رو نميدم ...آخر يكي ودوتا كه نيستند، هفت هشت ده تايي مي شوند.
زن دو سه دفعه ماشاالله گفته بود كه چشم نخورند و او هم تاكيد كرده بود كه اگركاردنيا بسته به چشمهاي ما آدمها بود الان سنگ رو سنگ بند نمي شد. زن هم ريسه رفته بود كه از اول هم فهميدم ازآن روشنفكرهاش هستيد، سپس برگه بانك را پركرده بود و درجواب صندوقدارگفته بود:
- بله، مثل هميشه، فقط پنجاه تومان.
پولها را بدون آنكه بشمارد ولي با حوصله بسيارگذاشته بود توي كيفش ودرجواب نگاه پرسشگر پيرمرد گفته بود:
- آقاي محبي مثل پسرخودمه. بهش خيلي اطمينان دارم.
خودش هم پول لازم داشت. صديقه تازه يك صورت حساب بلند بالا داده بود دستش و ده دفعه تاكيد كرده بود كه دواي تك نسخه ايي همينه ديگه. اما درجواب صندوقداركه پرسيده بود فرمايشي باشه ؟ گفته بود دفترچه حسابم را خانه جا گذاشته ام و برگشته بود تا به زن برسد. وقتي به او رسيد كه دست بر ديوارتكيه داده بود ونفس تازه ميكرد.اخم برابرو داشت و گوشهء لبانش را با حالتي شبيه به گريه جمع كرده بود. پيرمرد عصا را به دست ديگرش داد و دست آزادش را به سوي زن گرفت و گفت:
- اگر نمي ترسيد كه مامورها ما را بگيرند ميتوانم كمكتان كنم!
چهره زن دوباره با لبخندي باز شده بود و زيرزيركي خنديده بود كه:
- اي آقا ديگه ازما گذشته....
از آسانسور پياده شد و نگاهي به ساعتش انداخت و قدم تند كرد. زن را كه از دور ديد نفس عميقي كشيد و لبخندي محو بر لبانش نشست. روي نيمكت پارك نشسته بودند و فالوده خوران ازنوه هايشان مي گفتند. كليد را در دست مي چرخاند و سعي ميكرد به قفل درفكر نكند. ناگهان برخاست وپريشان به راه افتاد. سرش را ديوانه وارتاب ميداد ولنگان لنگان مي رفت وناله ميكرد:
" ليوان آب ....ليوان آب....يادم نمي آيد كه چه كردمش."
"ريختي دور...نترس ...باور كن....نشان به آن نشان كه هنگام دور ريختنش گوشهء ناخن انگشت كوچكت گرفت به شير آب وخراشيده شدند. هم شير و هم ناخن."
لحظه ايي خيره به دستانش ايستاد و بلافاصله شروع كرد به جويدن ناخنهايش تا صافشان كند اما هرچه مي جويد تيزتر مي شدند. تيزتر و تيزتر. زن روبرويش ايستاده بود با چهره ايي باز و لبخند هميشگي اش،چشم انتظار تماشايش مي كرد. شاخه هاي بي برگ قد كشيدند و پخش شدند و همه جا را پوشاندند. حتي چشمانش را.
|
آرشیو ماهانه
|