تاریخ انتشار: ۲ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 274، قلم زرین زمانه

سفرنامه ی دانه های شن


در محیطی ساکت کنار دریاچه ای در کانادا خانه ای اجاره کردم. هرروز مثل اینکه میترا می اید و درب را باز میکند.

من و پریسا مدتیست با هم هستیم. هر روز کنار ساحل میروم. دستی میزنم به شنهای خیس. دانه های شن خشک اما در هوامیروند. به دور دستها. در ته دریا. دستهایم در میان دانه های شن میکاوند. دانه ها میلغزند چون کاوشی در شنزار وجودم. بر میگردم. دوباره به منزل. پشت میز مینشینیم . نوشته ی میترا و نسخه هایی از فرشاد پیش رویم است. می خواهم غلط های املایی انرا بگیرم ولی فقط انرا میخوانم. چند بار. گاهی برایم دانه های شن از اینجا مثل طلا برق میزنند. نمیدانم کدام شان است.

...................................................................................................................................................

وقتی با فرشاد اشنا شدم بیست و دو سالم بود و فرشاد بیست و چهار ساله. هر دو دانشجو بودیم. خانه ی ما و فرشاد اینها دریک کوچه بود. فرشاد در سال شصت و هفت مرد. اعدام شد. من عاشق فرشاد بودم. اکنون شانزده سال ازان زمان میگذرد. شانزده سال. انچه مینویسم میدهم به مهرداد. مهرداد و من در کانادا با هم اشنا شدیم . او از من دو سالی کوچکتر است ولی مرا چون دختری بیست و دوساله دوست دارد. فرشاد ادم عجیبی بود با موهایی پر پشت سیاه مجعد . با صورت استخوانی . خانواده یشان اصالتن رشتی بودند و اوهم تا دوره ی متوسطه در رشت بزرگ شد تا اینکه امدند تهران ان کوچه در همسایگی ما. فرشاد طبع بسیار شوخ و حساسی داشت که ناگهان مسئله ای راهم جدی میگرفت و ول نمیکرد. این شاید تنها نقطه مشترک ما بعداز گذشت سالها ماند. فرشاد تنها کسی بود که جدیش گرفتم. در عشق.

روزی که گرفتندش من دانشگاه بودم. معمولن با هم قرار میگذاشتیم اما انروز نه. بسیار از کتابها و نوشته های فرشاد پیش من بود و ماند. فرشاد را به جرم تبلیغ علیه نظام و ارتداد اعدام کردند. من درسم را ول کردم. بعد مدتی پدر مادرم مرابه فرانسه فرستادند و خودم بعدن به کانادا رفتم. در تمام این مدت هیچگاه نتوانستم خطی درباره ی فرشاد بنویسم یا حتی درباره اش صحبتی کنم. اشنایی ما ان سالها خیلی زود به دوستی انجامید. رفت و امد ما یکی جور رسمی بود و جور دیگر یواشکی. همه فکر میکردند خانواده های ما فقط باهم دوستند ولی اینگونه نبود. شاید این یکی از دلایلی بود وقتی فرشاد را گرفتند سراغم نیامد. چون خانواده هایمان با هم رفت و امد داشتند. ولی من به خانه ی فرشاد میرفتم از بالکنشان و همدیگر را بغل میکردیم.

چی شده فرشاد

هیچی

به چی فکر میکنی؟

انوقت فرشاد لبخند گرمی میزد و مرا می بوسید

عاشق این بود که درباره ی ادمها تجزیه تحلیل کند

و هر چیز که مربوط به ادمها میشد برایش جالب بود.

انوقت برای اینکه متوقفش کنم فشارش میدادم و میبوسیدمش.

ما عاشق هم بودیم تا وقتی که فرشاد را گرفتند

من از او متنفرشدم

متنفر از یک مرده. او هم از انچه رنگ مرگ داشت متنفر بود.

فرشاد زندگیم را بهم زد. برای مدتها نخندیدم و دیگر انگونه عاشق نشدم. سالها گذشت و دیگر نمیتوانستم انطور عاشق شوم. نشد.

فرشاد گاهی چیزهایی می نوشت. به او میگفتم اینها چیه مینویسی. جواب میداد بعدن میگم بعد جدی میشد و مینوشت. من اخم میکردم و زانوهایم را بغل میکردم. فرشاد بیا اینجا.

باشه باشه الان میام.

یک روز نوشته های فرشاد را برداشتم کپی کنم ولی یادم رفت واصلش پیش من ماند.

میترا! من یک سفرنامه از سفر مشهد با بابا اینا نوشتم.

هه بیکاریها. حتمن خیلی خنده داره.

اره از قضا. تصورش کن توی اون فضای معنوی فکر چی بودم؟

چی؟

اونوقت فرشاد پرید توی بغلم

ما واقعا کودک بودیم. اما انگار فرشاد عاشق یک جور بهم ریختن بود و توی اینکار اصلن راضی نمیشد.

این بخشی از سفرنامه ی فرشاد

زیارت نامه ی حرم مقدس

من عاشق مادرم و پدرم هستم ولی عاشق انچه انها عاشقش هستند نه. منزجرم از وقتی در زندگی فکر می کنم. مادرم نذر کرده بود بعد بهبودی پدرم از تصادفی که داشتیم به مشهد برویم ومن هم انها را تشویق کردم چون دوست داشتم سفری کنم و همینطورشهر های اطراف را ببینم. تا بحال مشهد را هم ندیده بودم. اینگونه سفر ما اغاز شد. با ماشین راه افتادیم تا به مشهد برسیم. وقتی به مشهد رسیدیم انگار از بهشتی عبور کرده ام تا جهنمی را زیارت کنم. سفر ما در شهرهای میان راه بسیار خوش گذشت. اینجا مشهد است. و هتل سبلان. هوا گرم است. مرد با پیراهنی سیاه کلید اتاق را میدهد. بچه ها در لابی هتل بازی میکنند. فردایش ما به زیارت رفتیم. زیارت حرم مقدس. جایی که انرا نه از پیش دیده بودم ونه ادمی که او را امام رضا میخوانندش میشناسم. اصلن. ماشینهای بسیاری کنار خیابان پارک هستند انگار به پیک نیک امده باشند وسایل سفرشان پیداست و گاه وسط پیاده رو پهن. بوی تند ادرار فضا را پر کرده است. زنها در چادر و لباسهایی رویهم پوشیده چون خدمتکاری نشسته اند سر سفره ای. بدن نشسته زنان روی سفره ی سفر چون فک دریایی حرکت میکند. پایین تنه ی شان ثابت و بالاتنه یشان به اینور انور خم میشود. جمعیت له له زنان حرکت میکند. مردان بسیاری که پاهایشان رامیکشند. کم کم به حرم نزدیک میشویم نمیدانم به کدام طرف میروم. ادمها مرا رقیب خود میدانند مرا هل میدهند یا پسم میزندد تا جلو بیفتند. همه بطرف ضریح هجوم میاورند. میله های ضریح رامیبینم حالم بدتر میشود چون میله های سلول زندان اما از طلا که هر کس لب و لوچه اش را به ان میمالد. نمیخواهم به ضریح برسم. از پشت هلم میدهم. میخواهم بگویم اقا چکار میکنی. به من نگاه نمیکند با خشونت به طرف ضریح حرکت میکند. میخواهم بنشینم . میخواهم برگردم. دنبال پدرم میگردم نمیبینمش. راهم رااز وسط جمعیت باز میکنم می ایم بیرون میبینم پدرم انجا ایستاده و با حسرت به انجا نگاه میکند. میپرسد دست زدی؟. میگویم چی؟ میپرسد به ضریح دست زدی؟ چانه ام را به اینور انور تکانی میدهم و جوابی نمیدهم. پدرم هنوز ایستاده به ضریح خیره شده است. زنان را مینگرم. میترا. میترا. باورم نمیشود اینها از جنس میترا هستند. این سیاهپوشان که چون کلاغها جز سیاهی و سیاهی نمیبینی. همه یکپارچه و سیاه. سعی میکنم بدنشان را از بیرون چادر بر انداز کنم. یکشان را بقاپم چادرش را پس زنم شاید میترا باشد. نمیتوانم. نمیتوانم. دستهایشان را که اغلب النگوهای طلا دارند گاه پدیدار میشوند. از ان بغل صدای قران میاید. معنی جملاتش را نمیفهمم باز دقت میکنم نه نمیفهمم. به حرم و گنبد طلاییش خیره میشوم جز ساختمانی عظیم با معماری مسجد گونه که طلای ان زیر افتاب میدرخشد چیزی نمیبینم. نمیتوانم قدم بردارم. اینجا همه چیز یکسان است و همه چیز بطرف ضریح طلایی حرکت میکند. بالای سرم این ساختمان عظیم طلایی مرده مرا به وحشت میاندازد.

میخواهم دراز بکشم وسط میدان انجا جوری که فقط اسمان را ببینم. اسمان ابی که شاید تکه ابری هم در ان باشد. تکه ابرها را دوست دارم باعث میشوند فکر کنم. انها ازجنس اسمانند. زمزه های دعا و قران فضا را پر کرده است. بانگ الله را میشنوم. هیچ دوراهی نیست. من ان تکه ابر و میترا را انتخاب کرده ام. دلم میخواهد میترا اینجا بود. اما نه با چادری سیاه. دلم میخواست دراز بکشم و میترا اینجا پهلویم دراز میکشید. درست همینجا. همین الان

ما تابحال درباره ی الله باهم صحبت نکرده ایم. وقتی برگشتم میخواهم قلقلکش دهم با کلمات الله که با انگشتم روی بدنش بکشم. بعد با زبانم کلمه الله را روی بدن لخت قشنگش رسم کنم. ببوسمش. بهم بچسبیم. اثر االله روی بدنش محو میشود.من و او در هم فرو میرویم. فرشاد کجا بودی؟ پدرم است. هیچ جا. میگوید برویم. انگار چیزی که میخواسته نیافته یا راضیش نکرده. من سرحالم. حتمن پدرم فکر میکند از اثرات زیارت است. من هنوز با میترایم .

سرم را بالا میگیرم اسمان ابی با چند تکه ابر. همانطور که گردنم رو به اسمان خم شده لبخندی به تکه ابری میزنم. بدنم شل گشته و احساس ازادی میکنم مانند وقتی با میترا هستم و بعد ساعتها همان حالت را دارم. فردایش ما رفتیم تا مقبره ی فردوسی را ببینیم. جایی که به پارک کوچکی شبیه بود. امام رضا و فردوسی دوهمسایه...

.....

....

فرشاد نوشته اش را ادامه داد. درباره ی فردوسی نوشت و درباره ی امام رضا. من دستی به موهایم میکشم و میکوشم اینگونه خاطره ی همخوابی عاشقانه ام با فرشاد را زنده کنم. انگار این دست فرشاد است مینویسد و دست درون موهایم میبرد نوازشش میدهد. دوست دارم دست دور گردنم حلقه شود اما دستم به دور گردنم نمیرسد. میروم پیش مهرداد دستم را دور گردنش میاندازم و میبوسمش. نگاهی به من اندازد. می گوید ای شیطون و بغلم می کند.

مهرداد

ها

بریم قدم بزنیم

الان بارون میگیره

مهم نیست

باد ساحل دریاچه لباسمان را به طرف ساحل میزد. دست کردم درون شنها. ان قسمت خیسشان را. پرت کردم به مهرداد. دراز کشیدم.

دونه شن خیسی رو برداشتم.

مهرداد ببین این تویی.

گفت اها

دست کردم بین شنها ی خشک از لای دستم میلغزیدند و میومدند بیرون.

بعد دانه شن خشکی رو بین انگشتام گرفتم

این این

این

فرشاده

دانه رو ول کردم باد اون رو در هوا برد

اشک در چشمام حلقه زد

و تو؟

بریم خونه

الان بارون میگیره

فرشاد چپ چپ نگام کرد.انتظار داشت سواالش رو جواب بدم.

فردا به ایران میروم. کار تایپ این به پایان رسید نسخه ای را به مهرداد میدهم. گفته ام که میخواهم بروم زیارت مشهد. حرم مقدس. پریسا یکی از دوستانم هم دوست دارد با من بیاید. میگوید از بچگی تابحال مشهد را ندیده است. من چادر سیاهی را برای رفتن به حرم کنار گذاشته ام. این چادر مادر فرشاد که زمان ترک ایران گرفتم.
..................................................................................................................................................

میترا و پریسا به ایران و مشهد رفتند. سرم را بلند میکنم دریاچه ای که جلویم میبینم چقدر زیباست. میخواهم اینجا همه چیز را به پایان برم.

پریسا به کانادا که برگشت حالش اصلن خوب نبود. او اینگونه تعریف میکند

ما به مشهد رفتیم. میترا اصرار داشت در هتل مشخصی بخوابیم که اسمش سبلان بود. نمیدانم چرا و با من بسیار تند شده بود. پیشنهاد کردم شب بریم حرم شاید خلوتتر باشه. مخالفت کرد. گفت این ساعت روز بریم. گفتم باشه. وارد میدان حرم شدیم. اوبطرز عجیبی مرتب میخندید و شوخی میکرد. میان زنهای چادری قرار گرفتیم.

ناگهان انچه دیدم باورم نمیشد. فکر کردم از دستش افتاده. چادر سیاه به ارامی از روی سرش و شانه هایش سر خورد. میترا را دیدم در لباس زرد لیمویی نازکی با موهای شانه کرده که در میان زنان چادری قرار داشت. بدن سفیدش چون طلا دراون میان میدرخشید. طلایی زنده.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه