تاریخ انتشار: ۲ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 273، قلم زرین زمانه

پيرمرد ِ برفها


اون سال زمستون برف ِ سخت اومد و ده زيرش خوابيد. بچه هاي ده ريختند بيرون و پير برفي رو ساختند. اونوقت هي دوروبرش پا كوبيدند و دست زدند و به قد و بالاش ور رفتند. پيربرفي دومتري قد داشت. آخه همه با هم ساختندش. به جاي چشمهاش دو تا گودي بي انتها درست كردند چون ناگفته مي دونستند كه هيچ ننه اي دكمه ي جليقه اش رو بهشون قرض نمي ده. واسه دهنشم يه سوراخ بزرگ گذاشتند. اونوقت رحمان كچول دويد و رفت شال و كلاه باباي مرده اش رو آورد كردند سرش. بعد سيزده تا بچه ي ده هي پا كوبيدند ودست زدند.

همون زمستون رحمان كچول گم شد. ننه اش به همه جا در زد. مي گفت شال و كلاه باباي مرده اش رو برداشت رفت بيابون. بعد گفتند شايد ده اونور باشه برف كه سبك شه بر مي گرده. اما ننه كچول ديگه براق شده بود. مي گفت سر بچم و خوردند. از اين در به اون در، از اون در به اين در زد. آخر تا بچه ي دوم ده گم نشد آروم نگرفت. انگار شريك پيدا كرد يا فكر كرد كچولش – هر جا كه هست- تنها نيست. زن تموم اون زمستون تا روز سياهي كه مرد تو درگاهي زن پالون ساز نشست. دوتايي كاسه ي زانوهاشون رو بغل كردند و زل زدند به برف بي پير و كمونه ي راه. آخه بچه ي زن پالون ساز هم نه تو چاه افتاده بود نه تو تنور. حتي تو تون حموم هم پيداش نكردند. خيلي ساده گم شد. يعني ديگه از برف بازي برنگشت خونه. اونوقت ده از شور و شر افتاد. مي گفتند شايد كار گرگه. اما آخه اون معصوم ها كه بالاتر از برف بازي تو ميدونگاهي جايي نمي رفتند. صبح مي رفتند و تازه دم ظهر هم زور گرسنگي با مف آويزون و دست و پاي يخ كرده مي كشوندشون خونه. ده از بازي اين بچه ها باكي نداشت. مردها زير چوخا ها چاي داغ هورت مي كشيدند و زنها با اقتصاد و صرافت نون مي بستند. بچه ها تو شبستون ها مي لوليدند و هي بيشتر و بيشتر از پير برفي مي گفتند كه هر روز بزرگترش مي كردند... اين طولي نكشيد. بچگي بچه ها زودتر از خودشون گم شد. و شب قبل از اون شبي كه دختر يدي گم شد، يعني همون شبي كه صبحش ديدند تو جاش نيست، بچه ها زودتر از هميشه از بازي برگشتند. ننه بزرگ دوقلوهاي حسن بنا كه زمينگير بود از گوشه ي شبستون داد مي زد: رعنا بيا بچه هات مثل بيد مي لرزند. بعد دست مي گذاشت زير چونه ي اصغر و مي پرسيد: چي ديده اي ننجان؟ اصغر نگاهش را مي دزديد و مي دويد توي پستو. اكبر گوشه ي مطبخ كز كرده و زل زده بود به آتيش. لپ هاشون از زور مف و سرما پوسته پوسته شده بود و دستهاشون زخم و زيلي. ديگه از پيربرفي حرفي نمي زدند. از هيچي حرف نمي زدند. بعد غذا به ننه شان كمك كردند سفره را ورچيند و رعنا جوري به بچه هايش نگاه كرد كه انگار تا حالا نديده بودشان. اين وسط رازي در ميون بود. سري تو سينه ها كه انگار براي فاش نكردنش از هم قول گرفته بودند و درد بزرگي كه تو اون حال كه نگاهشون رو از هم مي دزديدند براي كشيدنش از هم ياري مي خواستند. بچه هاي ده سابق براين فقط بچه بودند. اما عجيب بود كه حالا پوسته هاي روي دست و صورتشون شكل مهيبي به خود مي گرفت. به پوست پير شده مي مونست. شايد اين از پاييدن سرما بود. برف اون سال خيلي دير پاييد و يه روز صبح تون تاب حموم هم ديد كه پسرش نيست شده. يكي مي گفت اين دفعه ديگه كار گرگه. مي گفت خودش سينه ي جعده دوتا گرگ و ديده كه زل زده بودند به ده اما مي ترسيدند يا چه چيز ديگه اي كه از كمونه ي جعده اينورتر نمي اومدند.

همون شب برف سبك تر شد و عاقبت بند اومد. بعد صداي ناله اي توي ده پيچيد. بعد بيشتر و بيشتر شد. صداي آدميزاد كه نبود. صداي آدميزادي بود كه از آدميزادي افتاده باشه. ضجه مي كشيد . مثل زوزه ي گرگ كش مي اومد. تموم مي شد و دوباره شروع مي شد. اوووهوي ممد...اووووووهوي ممد هووووي....

مردم فانوسها رو روشن كردند. تيشه و داس و هرچه داشتند برداشتند. ننه كچول تا كمر وسط برف ايستاده بود و هوار مي زد. تو سر خودش مي زد. اما صداش تو اون همه هول و هراس گم مي شد. افتون و خيزون راه افتاد طرف ميدونگاهي. مردم هم از هر طرف مي دويدند. زن خشك و لاغري كه دم جعده فانوس به دست ايستاده بود – ننه ي رمض گمونم- اهالي رو قسم مي داد كه بچم طرف شما نيست؟ طرف شما نيومده؟ بعد چمباتمه زد وسط برف ها و انگار با خودش گفت: ور پريد. اما كسي محلش نگذاشت. اون هم تو اون همه داد و قال و ناله و نفرين كه مردم نمي دونستند ناله ها از كدوم طرف مي آد. يكي گفت ميدونگاهي. اما اون يكي داد زد بيرون ده. اون وقت هر كسي با تيشه و تبرش به راه افتاد. اما صداي ناله ها قطع نمي شد. صداي ناله ها تاصبح فردا هم نيفتاد. فقط وقتي كه هوا روشن شد و زنها جلو مردها عقب با لاشه ي دوتا گرگ برگشتند ناله و هول و هراس گم شده بود. عوضش نوميدي بود. مثل برف سرد و سخت. اول دنبال بچه ها گشتند. نجستندشون. اونوقت سرازير شدند طرف ميدونگاهي. اولين چيزي كه پيدا كردند ميت ننه كچول بود كه به رو جلوي پاي پيربرفي افتاده بود. برف حسابي روش و گرفته بود و اگه چنگش به هواي شال مرحوم شوهرش آويزون پيربرفي نبود محال بود كه پيداش كنند. مردا در آوردنش اما كسي نتونست نگاهش كنه... صورت نداشت. يه زخم بزرگ گود رو صورتش بود. عين پيربرفي كه دهان گودش داشت آب مي شد. چند تايي عقب رفتند. يكي گفت ما كه گرگها رو زديم. بعد دوباره به صرافت بچه ها افتادند و يادشون افتاد كه نه تا بچه ي ده گم شده اند. هر كسي خونه ي خودشو گشت. انبار و تنور و پستوها و خرپشته. همه جا رو گشتند اما هيچ اثري نبود. شب كه شد مردم نشستند تو درگاهي ها و گوش گذاشتند به ناله هاي كشداري كه پنداري از دنياي ديگه اي مي اومد.

...

...

باهار شد و صداي ناله ها از ده بي رونق نيفتاد. برف ها آب شدند و آفتاب دراومد و به ميدونگاهي تابيد و اونوقت مجسمه ي هول انگيز پيربرفي شروع كرد به ذوب شدن. دهنش كج و كوله و انقدر گود شد كه همه ي وجودش رو گرفت. اونوقت وقتي كه آخرين تكه هاي مجسمه محو شد ناله ي بچه هاي گمشده هم افتاد. ديگه كسي صداي ضجه اي نشنيد. مردم دو تا گرگ كذايي و ننه كچول رو سينه ي كوه خاك كردند. يه سنگ هم گذاشتند روش و اسم سيزده تا بچه ي گم شده ي ده رو روش نوشتند تا كسي اين قصه رو فراموش نكنه. اونوقت مثل اينكه از كار تموم شده اي راحت كرده باشند چپقهاشون رو چاق كردند، كلاه پوستي هاشون رو سر گذاشتند و نشستند دم درگاهي ها...

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه