تاریخ انتشار: ۱ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 268، قلم زرین زمانه

آقا معلم

ساکت مي شود.ساکت مي شوم. خاک هاي تشنه اشک هايم را مي بلعد. سرم را بلند مي کنم و دوباره توي چشم هاي باراني پسرک نگاه مي کنم. لحظه اي گريه اش قطع مي شود و به هق هق مي افتد. انگار که نور آفتاب چشم هايش را اذيت کند، دستش را رو به روي صورتش مي گيرد و به سختي نگاهم مي کند. سايه اي روي صورت پسرک مي افتد و چشم هاي تنگ شده و پر اشکش، باز مي شود. سر مي گردانم و سايه روشن چهره ي مردي را مي بينم که با چشم هاي سرخ بالاي سرم ايستاده است و پسر را نگاه مي کند. پسرک نگاه مرد را تاب نمي آورد و خودش را ميان سينه ام رها مي کند.
****

بي مقدمه و بدون آنکه حتي نگاهم کند، روزنامه اش را کنار مي گذارد و کلمات و جملات را پشت سر هم رديف مي کند.صدايش را خوب مي شنوم، اما جوابش را نمي دهم. خودم را مشغول غذا پختن نشان مي دهم. ساکت مي شود و فکر مي کند صدايش را نشنيده ام. صدايش را بلند ترمي کند ،دوباره صدايش را مي شنوم، اما باز هم هيچ واکنشي نشان نمي دهم. تلويزيون را خاموش مي کند تا لابد براي اينکه اين بار صدايش را بهتر بشنوم. شير آب را باز مي کنم و جملاتش را که براي بار دوم تکرار مي شود، دوباره گوش مي دهم. مي دانم که ساعتي که بگذرد خودش آرام مي شود و ديگر اين قدر بي تابي نمي کند. انگار که متوجه شده باشد نمي خواهم به حرف هايش گوش بدهم، بلند مي شود و به سمت آشپزخانه مي آيد. بي توجه به آب گرمي که روي دست هايم مي ريزد زل زده ام و دارم راه رفتنش را نگاه مي کنم. قدم هايش را مثل تمام وقت هايي که آشفته مي شود نامنظم بر مي دارد و هنگام طي کردن همين فاصله کم، آن قدر اين طرف و آن طرف را نگاه مي کند که لحظه اي فکر مي کنم چيزي را گم کرده است. جوري خيره نگاهش مي کنم که مطمئن مي شود حواسم به حرف ها و کارهايش هست و نرسيده به آشپزخانه بر مي گردد. دوباره همان حرف ها را البته کمي آهسته تر از قبل تکرار مي کند. هود را روشن مي کنم. صداي موتورش تمام آشپزخانه را بر مي دارد. حالا اگر بخواهم هم نمي توانم حتي کلمه اي از حرف هايش را بشنوم. شروع مي کنم به آب کشيدن ظرف ها، که بي محابا کنارم مي زند و شير آب را مي بندد. نگاهي به گاز خاموش مي کند و با لبخندي کليد هود را مي زند و آن را خاموش مي کند. مي ايستد و توي چشم هايم نگاه مي کند.مثل هميشه وقتي رو به رويم مي ايستد، ميان نواي سحر آميز صدايش که همه اين سال ها عاشقش بودم،به اجزاي صورتش دقيق مي شوم. آخرين بار که موهايش را برايش مرتب کردم ، تارهاي سفيدش را توي آيينه نشانش دادم و به بهانه اينکه دارد پير مي شود سر به سرش گذاشتم. مثل هر بار ديگر مسخره اش کردم و يادش آوردم که چه قدر پشت سرمان مي گويند که من از او جوان تر مانده ام و حالا که اين همه نزديک، چشم توي چشم هايم دوخته است، خوب مي فهمم که سفيدي اندک موهايش بيشتر از قبل شده است.

- از من فرار مي کني؟

- از تو نه، از حرف هايت.

چيزي نمي گويد و عقب عقب مي رود و به کابينت کنار يخچال تکيه مي دهد.

- بي انصاف، مگه ناحق مي گم که اينجوري مي کني؟ مگه قبلا به من قول نداده بودي ديگه سراغ اونها نري. مگه دفعه قبل رفتنت فايده اي داشت که حالا فايده داشته باشه؟

راست مي گويد که تمام کارهاي امروزم درست مثل تمام دفعات قبل بي فايده بوده است. اين را هم که از من قول گرفته بود که ديگر پايم را آنجا نگذارم درست مي گويد.

حاضر جوابيم گل مي کند و مي گويم:

- ما به تکليفمون عمل مي کنيم برادر! کاري به فايده اش نداريم.

نمي خندد. مثل چيزي که خرد شده باشد، آرام فرو مي ريزد و روي زمين مي نشيند و به نقطه اي خيره مي شود . هر قدر دنبال نگاهش را مي گيرم جايي را که به آن زل زده است پيدا نمي کنم.

- مسخره کن. حق داري، حق داري. حق داري طعنه بزني. حق داري حتي توي گوشم بزني. اصلا حق داري ولم کني و بري. خب برو. من که هزار بار التماست کردم تا بري، خودت نرفتي. بس که کله شقي. هميشه بودي البته. چيز تازه اي نيست، چيز تازه اي نيست.

مثل هميشه درست مي گويد. به قول او کله شقم و به قول همه آن ديگران به جز او احمق. اما من در همه اين اتفاقاتي که زندگيم را به اينجا رسانده است، ميان همه بازي هايي که روزگار به نام هاي مختلف بر سرم آورده است و به قول او قسمتم کرده است، هيچ نقشي نداشته ام. حکايت من درست مثل قايق شکسته اي است که از ترس طوفان و به شوق ساحل، خود را به دست موجي شايد بزرگ تر و شديد تر از طوفان سپرده است و حالا البته، نه تاب و توان باز گشتن به ساحل را و نه دل ِدل کندن از اين موج را دارد.

*****

تلفن زنگ مي زند. بي حوصله ام و دلم نمي خواهد با کسي حرف بزنم. سرم را گذاشته ام روي دسته کاناپه و دوست دارم کسي مزاحم خلسه و خلوتم نشود. صداي زنگ تلفن قطع مي شود و لحظه اي بعد دوباره توي گوشم مي پيچد. به خودم بد و بيراه مي گويم که چرا سيمش را از پريز بيرون نکشيده ام . بلند مي شوم و دنبال گوشي مي گردم. جستجويم به نتيجه نمي رسد و زنگ تلفن قطع مي شود. تلفن را کنار تلويزيون پيدا مي کنم و بر مي گردم روي کاناپه مي نشينم. اين بار تلفن توي دستم است که صدايش بلند مي شود. صداي خواهرش را که مي شنوم، مثل هميشه خوشحال مي شوم. خوشحال از اينکه مي توانم قدري با شبيه ترين آدم به رضا حرف بزنم و شايد اين ميان،مثل همه آن سال هاي بدون رضا، سنگ صبورم بشود و ذره اي دلم آرام شود.

ثانيه اي از خداحافظيم نگذشته است که تلفن دوباره زنگ مي زند.

- الو، خانم شهسواري؟

- بله بفرماييد.

- من از... . لطفا بيايد مدرسه... . زود خودتونو... .

تلفن قطع مي شود. صداي بريده بريده مرد پشت تلفن آشکارا مي لرزيد. اضطراب تمام وجودم را فرا مي گيرد و آرامشي را که با حرف زدن با خواهرش نصيبم شده است از دست مي دهم. صداي مرد آن قدر قطع و وصل شد که نفهميدم کجا بايد بروم. بي اختيار دقايقي توي اطاق ها مي دوم و وسايلم را جمع مي کنم. حيراني و ترديد ميان ماندن و رفتن ديوانه ام مي کند. کليد را توي در مي اندازم و در را قفل مي کنم. کفش هايم را درست نپوشيده ام که خودم را توي پله ها سرازير مي کنم. به پاگرد نرسيده، صداي ناله ضعيف تلفن از خانه به گوش مي رسد. گريه ام مي گيرد.

*****

- گريه نکن،مينو! به جدت قسم ارزش نداره اينقدر پيش اونا کوچيک بشي. ته اين داستان اون چيزي که تو مي خواي نيست. آدم عاقل که راه رفته رو دوباره نمي ره؟

- من عاقل نيستم...

- آره، تو عاقل نيستي. اين رو صد بار گفتي که اگر عاقل بودي زن من نمي شدي. اما الان حکايت... .

بغض مي کند. اشک مجالم نمي دهد جوابش را بدهم. مجالم نمي دهد بگويم که خسته شده ام، که بگويم من ديگر نمي توانم و نمي خواهم شيرزن و الگو و هزار شعار ديگر باشم. نمي خواهم مثل همه آن سال ها زير ترس سرخ آژيرهاي خطر، به ديگران اميد بدهم و خودم مثل توده اي از آتش نگران آمدن جنازه شوهرم باشم. دوست دارم فرياد بزنم که اين زن دوست دارد تنها يک زن باشد. دوست دارد اين سال هاي مانده از عمرش بي دغدغه و کنارهمسرش طي شود. آرزو دارد ساعتي مثل همه آن هايي که سال هاي سال سرشان را توي آخور زندگيشان فرو کردند و حالا مردان ديروز و همسران امروزشان را شيفته زندگيشان کرده اند، زندگي کند. آرزو دارد کمي از زير بار اين همه تکليف و وظيفه بيرون بيايد و اندکي همان دختر بازيگوش و عاشق آن روزها باشد. اين تقدير من بوده است که براي رسيدن به او، تمام اين سال ها در بوته ي هزار و يک آزمايش و عمل قرار بگيرم و حالا که مي خواهم ساعتي زير سايه نصف و نيمه ي عشق تمام اين سال هايم آرام و قرار بگيرم، ديگران نگذارند. دوست دارم اين حرف ها را فرياد بزنم تا همه ملامتگران امروز و ديروزم بدانند که به آرزويشان رسيده اند و اين زن دارد طعم شکست را مي چشد.

****

- چرا همه چيز رو خراب کردي؟

صدايم اشکارا مي لرزد. دستکش هايي را که نمي دانم کي از دست هايم در آورده ام مچاله مي کنم و مثل خودش مي نشينم روي سردي سنگ هاي آشپزخانه.

- چيزي خراب نشده. تو بهتر مي دوني که من بايد اين کار رو مي کردم.

- بايد! اين همه بايد چرا فقط تو زندگي من و تو وجود داره.بقيه آدم نيستن؟ مسلمون نيستن؟کافرن؟ فقط تو مسلموني؟

- مينو! ما رو چه به ديگران؟ من و تو راهمون رو خودمون انتخاب کرديم. ما بايد..

- لطفا سخنراني نکن. همه اين سال ها به عشق تو پاي هر مصيبتي بود وايسادم. به خاطر تو از خونواده ام دل کندم و به زندگي که تو قواعدش رو تعيين کرده بودي رضا دادم. هشت سال آزگار تک و تنها به هر بدبختي بود توي غربت و زير روزي هزاربار موشک بارون، توي گرماي جنوب ساختم .... دلم خوش بود به تو نزديک ترم. هر بار رفتي ناقص تر از قبل برگشتي، جلوت خنديدم گفتم مبادا ...

آرام تر مي شوم. آرام تر مي شود.بلند مي شود و شير ظرفشويي رو باز مي کند. نصف ليوان آبي را که پر کرده است مي خورد و بر مي گردد و به من لبخند مي زند.

- مي فرموديد!

- بايدم بخندي. من خنده دارم ديگه. . . وقتي هم که جنگ تموم شد، عوض اينکه دنبال يک دوا و درموني باشيم که بلکه تو اين خونه بالاخره صداي گريه يک بچه بلند بشه، صبح تا شب از اين بيمارستان به اون بيمارستان دنبال درد هاي جنابعالي بوديم. حالا هم که شدي مسوول ديروز و اخراجي امروز! دوباره شدي همون آقا معلم بيست سال پيش...

- خب تهش که چي؟

صدايم رو بلند مي کنم وتقريبا فرياد مي زنم.

- تهش؟ نامه نوشتـنت ديگه چي بود رضا؟ مگه فقط تو اونجا بودي که بخواي اسرار تخلف ملت رو هويدا کني؟ بقيه کورن؟ چشم ندارن؟ اصلا مگه خودشون نمي دونن که تو بخواي بهشون بگي؟

- تو دليلش رو نمي دوني؟

- مي دونم. حتما وظيفه ات بوده.

- مثل همه اين سال ها.

مثل همه اين سال ها حرف مي زند. مثل همه اين سال ها هم برايش کاري نداشت که قانعم کند و کاري کند که تا چند وقت ديگر روي غر زدن را نداشته باشم، اما نکرد.

- ببين رضا! من نمي خوام ببينم اونا تو رو، يعني اوني که دوستش دارم رو، مثل يک کاغذ مچاله کنن و بندازن دور. دوست ندارم ببينم اينجا تو اين خراب شده داري له ميشي. واسم سخته ببينم خودخوري مي کني و حتما به حکم يه وظيفه جديد سکوت کردي...

حرف هايم توي گوش خودم مي پيچد. مدام حرف مي زنم و هر قدر بيشتر حرف مي زنم باز هم جوابم را نمي دهد . با آن لبخند تلخ روي لب هايش تنها نگاهم مي کند وگوش مي دهد.

****

گريه نمي کنم. تنها خيره مي شوم و هر چند لحظه يک بار نقطه اي را که به آن نگاه مي کنم عوض مي کنم. گرد و خاک فضاي اطرافم را غير قابل تحمل مي کند. بلند مي شوم و در جستجوي جاي خلوتي چشم مي گردانم. جمعيت نگاهم مي کند و با بلند شدنم ، کمي جا به جا مي شوند و عقب تر مي روند. مي دانم که رضا دوست ندارد اما توي چشم بعضي از مردها زل مي زنم. تمام دوستان سال هاي دور و نزديک رضا را توي جمعيت مي شود پيدا کرد. از همرزمان قديمي که براي نوشتن نامه ها همراهيش کرده بودند تا آنهايي که يادآوريش مي کردند تا بيشتر مواظب خودش باشد ، همه و همه حاضرند. حتي همه آنهايي که رضا توي نامه هايش از آنها نام برده بود هم آمده اند. بعضي هايشان انگار متوجه رفتارم شده باشند سرهايشان را پايين مي اندازند. دوست دارم توي صورت بعضي هايشان آن قدر نگاه کنم تا ذره اي از اين سکوت و حماقتشان به يادشان بيايد. از ديدن بعضي هايشان که اسمشان را در نامه ها ديده ام حالم به هم مي خورد. شرمم مي شود حتي نگاهشان کنم. سرم را پايين مي اندازم. همراه با زن هايي که چادرهايشان سياه تر از رنگ لباس مردهاست به سمت بچه هاي مدرسه قدم بر مي دارم.با همان لباس هاي مدرسه دور تر از جمع پر سر و صداي بزرگ ترها، مثل سربازها منظم ايستاده اند و آهسته گريه مي کنند. دلم بيشتر از خودم براي اينها مي سوزد که درست موقع خداحافظي با معلمشان، شاهدي شده اند بر مرگش. نزديکشان که مي روم بغضشان مي ترکد و چشم هاي ترشان دوباره خيس تر مي شود. رو به رويشان و روي خاک هاي مزار مي نشينم. دست يکيشان را که بي تاب تر است مي گيرم و اشک هايش را پاک مي کنم.

- خانم اجازه...؟

- بگو عزيزم.

- خانم ... ما اون آقاهه رو مي شناسيم.

- کدوم آقا رو؟

- همون که آقا معلم رو زير گرفت....ديروز هم جلوي مدرسه وايساده بود...

ساکت مي شود.ساکت مي شوم. خاک هاي تشنه اشک هايم را مي بلعد. سرم را بلند مي کنم و دوباره توي چشم هاي باراني پسرک نگاه مي کنم. لحظه اي گريه اش قطع مي شود و به هق هق مي افتد. انگار که نور آفتاب چشم هايش را اذيت کند، دستش را رو به روي صورتش مي گيرد و به سختي نگاهم مي کند. سايه اي روي صورت پسرک مي افتد و چشم هاي تنگ شده و پر اشکش باز مي شود. سر مي گردانم و سايه روشن چهره ي مردي را مي بينم که با چشم هاي سرخ بالاي سرم ايستاده است و پسر را نگاه مي کند. پسرک نگاه مرد را تاب نمي آورد و خودش را ميان سينه ام رها مي کند.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه