خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
تعليق
|
داستان 265، قلم زرین زمانه
تعليق
پدر بزرگ مي گفت:«آره هميشه از اينجا مي اومديم.»و با دستش خطي فرضي در هوا مي كشيد و چشم هايم را در امتدادش مي كشاند.نگاهم مي رسيد به پنجره. پنجره هميشه يك لكش باز بود.پنجره رنگي مي شد. جان مي گرفت.نقاشي مي آمد و منظره اي درونش مي انداخت.رشته كوه آبي لك داري مي كشيد.خورشبد را از آن كنج از پشت كوه ها بيرون مي آورد.ابرها را وقتي مي ايستادند فوت مي كرد تا راه بيفتند و لك ها راه مي افتادند.آسمان جان مي گرفت باد مي وزيد. پرستو ها را در تعليقي هوسبازانه ميان زمين و آسمان مي كشيد.كم كم آسمان رنگ مي باخت.كوه ها كدر و لك ها محو مي شدند.پرستو ها بيشتر معلق مي ماندند و خورشيد...
ستاره ها چشمك مي زدند. مهتاب مي تابيد.همه چيز سياه مي شد. اتاق سياه مي شد. پدر بزرگ سياه مي شد.
پدر بزرگ مي گفت:«آره هميشه از اينجا مي اومديم »و با دستش خطي فرضي در هوا مي كشيد و چشمانش در امتداد خط كشيده مي شد.چهار ديوار اتاق را بهت زده ورنداز مي كرد.صورتش را به پنجره مي چسباند و گاهي زير لب مي گفت:«يادت كه مي آيد؟» و من هم لابد جواب مي دادم:«بله بابا بزرگ» يا «آره» يا چيزي شبيه به اين.و بعد بخار روي شيشه را پاك مي كرد و سكندري خوران به سراغ پتو مي رفت و نيشخند زنان مي گفت:«مي دونستم كه يادته»
روبرويم چمباتمه مي زد. پيپش را گوشه لب مي گذاشت.كف دستش را نگاه مي كرد مثل فنر از جاي مي پريد و با لحني كشدار فرياد مي زد:«باد بان ها را بكشيد!!! سي درجه به شرق.»دست ها را پشت كمر به هم قلاب مي كرد. چند قدمي راه مي رفت غبغبش را بيرون مي داد. دستي به ريش نتراشيده اش مي كشيد. سينه را صاف مي كرد. نگاهي نفرت انگيز به پاي چوبينش مي انداخت.پيپ را از لب بر مي داشت و نعره مي زدكه:«آي پسر مگه با تو نيستم مي گم درست پارو بزن»
پالتو خيالي اش را تكاني مي داد. به سمت مرد خيز برمي داشت. با پاي چوبينش لگدي به مرد مي زد و با صورت مي خورد به كف عرشه و بعد رو مي كرد به من و با صدايي بغض دار مي گفت:«آره هميشه از اينجا مي اومديم» و كشتي از بين مي رفت، پارو زن ها محو مي شدند،امواج خفه شده دريا خود را به در و ديوار اتاق سه در چهارم مي كوفتند. پدر بزرگ روي كف اتاق، تاق باز مي افتاد و قهقهه را سر مي داد و با دستش خطي فرضي در هوا مي كشيد و نگاه همه را مي كشاند.
گفتم:«لبام درد مي كنه بابا بزرگ»
گفت:«خوب مي شي»
-صورتم تير مي كشه، پاهام ديگه رمق نداره، آخه چقدر بايد وايستم؟
-خوب مي شي صبر كن منم اولش همينجوري بودم
پدر بزرگ رفت در قاب عكس كنج ديوار نشست.پنجره هر روز نور را به صورت پد بزرگ مي پاشاند و صورت سايه روشنش را هويدا مي ساخت و چشم هاي كورش را كورتر و غرولند هايش را بلند تر.
مادر هر وقت برايم غذا مي آورد از سر دلسوزي نگاهي به من مي انداخت ولي چيزي بروز نمي داد.سيني را روي ميز مي گذاشت فقط مي گفت:« نيام ببينم دست نخورده مونده!» و هميشه دست نخورده جمعش مي كرد.شانه هايش بالا و پايين مي پريد. گهگداري بنا مي كرد به پاك كردن قاب عكس مادر بزرگ،پدر بزرگ و مي گفت كه خدا بيامرزدشان و زير لب فاتحه اي جويده جويده مي خواند.با خودش واگويه مي كرد.شايد هم با من بود .ولي هيچ وقت نگاهم نمي كرد.صدايش مقطع مي شد . مثل ناله اي كه از ته چاه بالا مي آيد. هر كلمه را چندين بار تكرار مي كرد.عينك پنسي اش را برمي داشت.شانه هايش بالا و پايين مي پريد و مي رفت.در را آرام مي بست و هميشه دستگيره را چند لحظه اي در دست مي فشرد.
مادبزرگ دم غروب مي آمد. با همان زنبيل قرمز لاكي و همان بوي ريحان هميشگي.
زانويش را زير سرم مي گذاشت و شروع مي كرد:« يكي بود يكي نبود. غير از خدا هيشكي نبود يه پسري يود كه خيلي پسر خوبي بود. شب كه مي شد از مامان بزرگ مي خواست واسش قصه بگه .سرشو مي ذاشت رو زانو مادربزرگ. مامان بزرگ شروع مي كرد: يكي بود يكي نبود...»
و قطاري از بود و نبود ها را پشت سر هم رديف مي كرد.
مي گفت:«پسركوچولويه من چطوره؟» و صدايش با خرناس پدر بزرگ مي آميخت.
چادر گلدارش را در مي آورد . روي زمين دراز مي شد. صبح پنجره نور را به صورت پدربزرگ مي پاشيد.غرولندي مي كرد و مادر بزرگم را مي برد و بوي ريحان را جا مي گذاشت.
«آره به خدا بگو كه نياد!»اين را در جواب برادرم گفتم.از پنجره ابر ها را نگاه مي كرد:«چه هوايي خداكنه بارون نياد!»
«آره به خدا بگو كه نياد»برادرم اتاق را طواف مي كرد. دستش را به ديوار هاي زرد پوسيده اش مي كشيد و گچ ها را مي ريزاند.
رگباري مي آمد و ابر ها كنار مي رفتند و خورشيد دوباره از آن كنج بيرون مي آمد.اينبار نقاش رنگين كمان طويلي بر كرانه ي آسمان حكاكي مي كرد.
برادرم لبخند به لب رو مي كرد به من:«كاش مي تونستي بياي.»و سرش را پايين مي انداخت: «حيف!» و لبخندش همانطور خشك مي شد و مي رفت در رديف قاب عكس ها.
دست هايم را گرفت. گفت:«يادت كه مي آيد؟» من هم لابد مي گفت:«بله داداش» يا «آره» يا چيزي شبيه به اين.فرياد مي زديم:«عمو زنجير باف» و جواب مي آمد:« بله!» خواهرانم وسط حلقه ما بناي گريه گذارده بودند.از بغل يك خاله در مي آمدند و به آغوش عنه ديگر مي پريدند و زلفشان را مي كشيدند و نگاه ما را مي كشاندند.شيون مي كردند و سر به ديوار مي كوفتند. سرشان مي شكافت.اتاق را خون مي گرفت. امواج خفه شده ي خون خود را به چهار ديوار اتاق سه در چهارم مي كوفتند.عمه ها و خاله ها ميان آن سيل خونين غوطه مي خوردند و سر و دست تكان مي دادند و خفه مي شدند.شانه هاشان بالا و پايين مي پريد. مي رفتند و در را آرام مي بستند و دستگيره را چند لحظه اي در دست مي فشردند.مادرم باز مي آمد. نگاهي گذرا به قاب عكس ها مي انداخت. دستي به رو هر كدامشان مي كشيد.به دختر ها مي گفت:«مقتعه تان را درست كنيد.» به برادرم مي گفت:«همينطور ولنگار اينجا موندي چيكار! من پسر بي كار و بي عار نمي خوام!»به پدربزرگ و مادر بزرگ مي گفت:« باز كه قرصاتونو نخوردين!»
به من كه مي رسيد لحظه اي مي ايستاد. بغض گلويش را مي گرفت. با صدايي لرزان مي گفت:«بازم كه جاتو خيس كردي!»قاب عكس خودش را بر مي داشت و لي نگاهش نمي كرد. شق و رق مي ايستاد.آرام آرام بيرون مي رفت. در را باز مي كرد.اشباح به درون اتاق مي ريختند.در را مي بست. دستگيره را در دستش مي فشرد . فريادش به گوش مي رسيد كه:«بيزارم!بيزارم!». لابد شانه اش بالا و پايين مي پريد.
اشباح كور مثل دود دور اتاق مي پيچيدند و اتاق را غبضه مي كردند.
لابد پدرم وقتي عكس ها را سكندري خوران به قبرستان مي برد فرياد پدربزرگ را مي شنيد كه مي گفت:«آره هميشه از اينجا مي اومديم»
|
آرشیو ماهانه
|