تاریخ انتشار: ۳۰ تیر ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 259، قلم زرین زمانه

مسخ شده

باد ملایمی می‌وزید هوا سرد بود کمی خودم را جمع و جور کردم , مثل همیشه آمده بودم تا ببینمش گویی چیزی مرا به سمت او می کشاند یه حس غریب که نمی توان وصفش کرد حسی که انگار شخصی را قبلا دیده باشی یا به او احساس نزدیکی کنی یا ... نمی دانم ولی می دانم که ساعتها محو در حرکات آرام و بی صدایش می‌شدم محو آن چشمان ریزش که پشت انبوهی ریش و مو پنهان شده بود چشمانش باآدم حرف می زد او هم کم کم فهمیده بود من بخاطر او به اینجا می آیم نه برای خواندن فاتحه. آدم هر روز به گورستان نمی آید که فاتحه بخواند . امروز هم مثل همیشه داشت یک قبر تازه می کند خیلی آرام اینکار را انجام می داد بارها به آن دقت کرده بودم , میت را آوردند خیلی آرام به گوشه‌ای رفت مراسم که تمام شد و سنگ را گذاشتند آمد که خاک بریزد هوا کم کم داشت تاریک می شد کمی هم نم نم باران می آمد هوا سرد و مرطوب بود باد ملایمی هم می وزید همیشه بعد از کارگاه آهنگری به اینجا می آمدم کار سختی بود آهی کشیدم و به زمین که مرطوب شده بود نگاهی کردم امروز می خواستم به پیشش بروم می‌دانستم باید با او صحبت کنم آرام بلند شدم و به سمتش رفتم در گوشه‌ای خزیده بود به دلیل قوز زیادی که داشت همیشه سرش به سمت پایین بود آرام نشسته بود نزدیکش رفتم و نشستم در عالم خودش غرق بود باران باریدن گرفته بود ولی اصلا تکان نخورد ساعتها آنجا نشستیم ولی حتی مرا یک نگاهم نکرد فقط به یک نقطه خیره شده بود دیر وقت شده بود . به آرامی و به زحمت از جایش بلند شد , من هم بلند شدم و دنبالش به راه افتادم ظلمات محض بود ذره‌ای نور وجود نداشت همه چیز در تاریکی مطلق بود فقط صدای باران بود همینطور از روی قبرها می‌گذشتیم سردم بود استخوانهایم به لرزه افتاده بود لباسهایم اینقدر خیس شده بود که به بدنم چسبیده بود ولی پیرمرد اصلا احساسی نداشت خیلی عادی و آرام مثل همیشه داشت قدم برمی‌داشت این مرا کمی ترساند حس مرموزی در وجودش بود او در این دنیا نبود.
بعد از پیمودن گورستان کم کم از آن خارج شدیم پشت گورستان دشت بی آب و علف بود یک زمین بایر که فوق العاده رعب آور بود پشت سر این زمین حرفهای زیادی بود هیچ جنبنده ای در ان دیده نمی شد بعد از اینکه مدتی رفتیم مرد به پشت صخره ای رفت من هم به دنبالش رفتم. ناگهان وقتی به پشت صخره رسیدم خشکم زد آب دهانم خشک شد بدنم به لرزه افتاد من که منتظر کلبه ای یا آلونکی بودم با یک قبر تنگ و تاریک و خالی روبرو شدم! که به سبب باران از گل و لای پر شده بود پیرمرد در جیبش دست کرد و کیسه ای تا شده در آورد مثل سفره باز کرد و درداخل قبر انداخت مقداری از آن بیرون قبر را هم فرا گرفت به آرامی داخل قبر شد و مثل جنازه به پهلوی چپ خوابید . هیچ تکانی نمی‌خورد مدتی درانجا ماندم بعد تصمیم گرفتم برگردم ولی چند قدم که برداشتم پشیمان شدم همه جا تاریکی مطلق بود به علاوه صدای زوزه ی شغال و هو هوی جغد که با صدای باران ترکیب شده بود به شدت مرا می‌ترساند. هوا سرد بود می‌لرزیدم تمام بدنم خیس شده بود .ناگهان صدای قهقهه ای از پشتم شنیدم از شدت ترس فریاد زدم و به زمین افتادم صدای پایی از پشتم به گوش رسید سریع برگشتم کسی نبود ناگهان از پشتم صدای خراشیدن چیزی را شنیدم برگشتم باز چیزی نبود دوباره صدای قهقهه ی وحشیانه ای به گوش رسید که اندامم را به رعشه انداخت بدنم بی‌حس شده بود حتی از ترس نمی‌توانستم فریاد بزنم زبانم بند آمده بود روی زمین خوابیده بودم. خودم را مثل بچه ها جمع کرده بودم و می‌لرزیدم. ناگهان صدای فریاد همراه با ناله و شیون به گوشم رسید از پشت صخره بود از آنجا کمی فاصله گرفته بودم باز صدای قهقه‌ی وحشیانه‌ای آمد بعد یک صدای فریاد و ناله‌های شدید که روح آدم را خراش می‌داد گویی بخواهند گردن آدمی را ببرند. دور تا دورم صدای قهقهه می‌آمد و صدای خزیدن چیزی روی زمین صداها از هر طرف به گوش می‌رسید ولی چیزی دیده نمی‌شد ناگهان ضربه‌ای به پشتم خورد برگشتم چیزی نبود بعد صدای خنده آمد ناگهان جسمی پایم را چسبید چیزی نمی دیدم ولی حسش می کردم هرچی تلاش کردم از دستش خلاص نشدم سفت مرا چسبیده بود نفسم به شماره افتاده بود از شدت ترس مثل مرده‌ها بی‌حرکت افتاده بودم روی زمین نمی‌توانستم حرف بزنم زبانم قفل شده ناگهان پایم را کشید ..... وای ..... وای .... مرا به سمت صخره می‌کشید صدای قهقهه از همه جا به گوش می رسید گویی جمعیتی در آنجا قرار داشت ولی جز سیاهی چیزی نبود با حرکتهای نامنظم باران و گلهای روی زمین می‌شد فهمید که افرادی در حال حرکتند ولی ..... یکی نیست کمکم کنه .. خدای من ... گریم گرفته بود ولی به قدری ترسیده بودم که در مرحله بغض خشک شده بود من روی گل و لای کشیده می‌شدم موقع کشیدن محکم به صخره کوبیده شدم تمام بدنم بی‌حس بود حتی درد به این سنگینی را حس نکردم تقریبا بی‌هوش بودم و در حالتی شبیه توهم بین خواب و بیداری قرار داشتم. فقط صدای خنده‌ها بود گویی از درون جانم به گوش می رسید انگار... ناگهان از کنارم یکی فریاد کشید خیلی شدید بعد صدای ناله که ضعیف شد چون من از شدت فریاد از هوش رفتم همه چیز سیاه شد دیگر چیزی یادم نیست فقط به یاد دارم وقتی به هوش آمدم در وسط گورستان بودم ریش و مویم به طرز وحشتناکی بلند و سفید شده بود. چشمانم کم سو شده بود و پشتم قوز آورده بود . بدون آنکه بدانم برای چه شروع به قبر کنی کردم. دست خودم نبود هیچ حسی نداشتم تا به امروز . الان به سمت قبر پشت صخره می روم تا بخوابم . جوانی به دنبالم می‌آید ولی نه می‌توانم حرف بزنم نه راهم را تغییر دهم چون دست من نیست .........

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه