تاریخ انتشار: ۲۹ تیر ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 251، قلم زرین زمانه

استاد نقاشی

" خط راست. راست، نه کج! کج نه! راست ـ راست!"
استاد زغال را از دست شاگرد گرفت و خط راستی روی بوم کشيد و با عصبانيت مشتی به سه پايه زد. بوم و سه پايه روی زمين ولو شدند. کلاس درس کوچک استاد را سکوت فرا گرفت. صدايش آنقدر بلند بود که حواس ها را جمع خودش کرده بود. رو کرد به شاگرد، شاگردش دختر دانشجوی تازه کاری بود.

" خط راست می دونی چيه؟ تو اون دانشگاه چی بهتون ياد می دن؟ اصلاً چطوری راتون دادن دانشگاه؟"

سيگارش را روشن کرد و رويش را از دختر سر پايين گرداند. يکی از همشاگردی های دختر رفت که وسائل ريخته شده را جمع کند. اما فضا آنقدر سنگين بود که در ميان راه از کارش پشيمان شد. استاد برگشت و شاگردهای بهت زده را تماشا کرد. پک عميقی به سيگار زد و دودش را برد داخل ريه اش و گفت:

" کی می خواين چيزی ياد بگيرين؟ چند وقته می شناسمتون؟ فقط می خواين آدمو اذيت کنيد!"

سردردی را احساس می کرد. دستش را به سرش گذاشت. از جيب بغلش ورقة قرصی بيرون آورد. وقتی سر بلند کرد بچه ها را کمی تار ديد. يکی از آنها که کنار دستش بود ليوان آبی برايش ريخت. استاد هم بدون اينکه نگاهی به او بکند و يا تشکری کند ليوان را گرفت و با قرص آن را بالا رفت. نفسی گرفت. سر دردش کمی آرام تر شده بود. گرما داشت تمام جانش را می خورد. قطرات عرق روی پيشانی اش را احساس می کرد. به انتهای ديگر کلاس رفت و پنجره را باز کرد. سرش را بيرون برد و نفس عميقی کشيد. نگاهش به پارک آن طرف خيابان افتاد. چند کودک خندان به دنبال هم می دويدند و زنی که به نظر مادرشان می رسيد، ايستاده داشت نظاره شان می کرد. سرش را به کلاس برگرداند و شاگردها را تماشا کرد، حالش کمی بهتر شده بود.

" امروز کلاس تعطيله!"

به آرامی در خانه را بست و سرش را از پشت به در تکيه داد. کيف دستی اش را روی ميز کنار در گذاشت. به خانه اش نگاه کرد. در تنها اتاق خانه ـ اتاق خوابش، مثل هميشه باز بود، ظرفها در سينک ظرف شويی روی هم تلنبار بودند و آشپزخانة کوچکش را دست و پا گيرتر کرده بودند. کف سالن پذيرايی ـ محل کارش، کاغذهای طراحی شده ولو بودند و روی بوم، نقاشی نيمه کاره ای رها شده بود. به اتاقش رفت، کيفش را روی چند دسته کتاب ستون شده گذاشت و دگمه دستگاه پيام گير را زد.

" شما يک پيام تازه داريد!"

به دستشويی ـ همان حمامش رفت و برای اينکه صدا را بشنود در را باز گذاشت.

" سلام محمود جان، گفتم طرف ظهر زنگ بزنم شايد خونه باشی ـ"

آب را باز کرد و صورتش را خيس کرد.

" ـ می خواستم بگم شب بيای خونة ما. مريم غذا پخته، بچه ها هم هستن، همه دور هم هستيم. راستی اين گالری داره زنگ زده بود...هيچی. حالا غروب زنگ می زنم باهات حرف می زنم. قربانت."

صدای بوق شنيده شد. دستهايش را خشک کرد و بيرون آمد. وقتی از کلاس بيرون آمده بود فکر می کرد سردردش بهتر می شود. کنار در خانه که رسيده بود، از ترس صاحب خانه در را آرام باز کرده بود. اما ديده بود چراغ خانة پيرزن خاموش است، پس توانسته بود پاگردها را آرام تر بگذراند. درست فکر کرده بود: سردردش از بين رفته. صدای گربه را از بالکن شنيد. کتری را روی گاز کوچک دو شعله اش گذاشت و طرف در بالکن رفت. از پشت شيشه های مات می توانست گربه را ببيند. گربه بی قرار بود. می دانست که گرسنه است، ولی در خانه چيزی برای او نداشت. اما در را باز کرد. گربه آرام و بی سر و صدا وارد خانه شد. از کنار کاسه سفيد و کثيف خالی از غذايش رد شد و رفت کنار يخچال کوچک. به گربه نگاه کرد، شانه بالا انداخت و رفت چای دم کند.

دست گيره را روی کتری گذاشت تا چای زودتر دم کشد. گربه همچنان آنجا ايستاده بود. گربه را نگاهی کرد و سراغ يخچال رفت. چيز زيادی در يخچال پيدا نمی شد، جعبه خرما و تکه ای نان و کره بيرون آورد.

ليوان چای پر رنگ را روی ميز عسلی وسط خانه گذاشت و مشغول نهار خوردن شد. گربه از زير پايش مدام می گذشت، کم کم صدايش در آمده بود. به تابلو نگاهی انداخت؛ مردی سر و ته شده، که صندلی ای روی پاهايش است و روی صندلی، گربه ای خيرة روبرو. سگی کنار شمعی روشن نشسته و دارد آن دو را نگاه می کند.

ليوان چايی را دستش گرفت و به بوم نزديک شد. احساس کرد سرخی تابلو را بايد بيشتر کند. ليوان را کنار گذاشت و پالت رنگش را برداشت. گربه باز خودش را به او نزديک کرد. می خواست اولين قلم را بزند که گربه حواسش را پرت کرد. پالت را زمين گذاشت. سيگاری گيراند و قوطی رنگ سفيدی برداشت. قلم درشتی انتخاب کرد.

همان طور که دود سيگار داشت به چشمش می رفت، قلم را روی گربه کشيد. رنگ سفيد رقيقی از فرق سر تا نزديک دم گربه نشست. صدايی از خودش در آورد و به گوشه ای رفت. گربة سياه با چشمهايی پر از خشم به او نگاه می کرد. او هم از اين نگاه خوشش می آمد. پوزخندی زد و در بالکن را باز کرد و با دست اشاره کرد که بيرون برود. گربه هم همان طور سر به زير و آرام ـ اما عصبانی، از خانه خارج شد. در را بست. تيوپ قرمز را برداشت و به جان نقاشی اش افتاد.

صدای پيام گير تلفنش او را به خودش آورد.

" سلام عمو محمود، خواستم زنگ بزنم ببينم امشب که حتماً می آين خونه ديگه؟ مامان ماهی پخته...آ ـ پدر هم خودش عصر زنگ می زنه... اِ، خوب پس منتظرتنونيم ديگه، فعلاً..."

سيگارش را روشن کرد، به ساعت نگاه کرد، دو ساعتی می شد که مدام داشت کار می کرد. يادش افتاد که از صبح تا حالا قهوه نخورده و همين ضعفی در دلش ايجاد کرد. رفت که قهوه درست کند.

وقتی داشت قهوه را در آب می گرداند، برگشت تا نگاهی به کارش بيندازد: همان چيزهای که صبح بودند سر جايشان بودند، فقط همه چيز واضح تر شده بود و سرخی تابلو بيشتر به چشم می خورد، چشمهای گربه خشمناک تر شده بود و سگ متعجب تر داشت به آن دو که سوار هم بودند نگاه می کرد.

ليوان قهوه را کنار ميز پای تختش گذاشت، کشو را باز کرد، کشويی بود پر از نوارهای موسيقی کلاسيک که همه کهنه و هوادار و فرسوده بودند. نواری را که بيرون آورد، معلوم بود بيشتر از بقيه شنيده است، چون در بين آنها از همه کهنه تر بود. ديگر از نوشتة رويش چيزی باقی نمانده بود. نوار را در ضبط گذاشت و روی تختش دراز کشيد. با اولين نوای موسيقی، چشمهايش را بست. موسيقی او را هميشه با خودش همراه می کرد، گاهی دور، گاهی نزديک، اما هميشه همراهش بود. ياد بچه هايی که آن روز صبح در پارک ديده بود افتاد. علاوه بر صدای موسيقی، گفتگويی در ذهنش شنيد. صدای خودش بود.

ـ کارا رو بردی؟

ـ آره.

ـ خوب؟ قبول کردن؟

ـ آره.

ـ همين؟ دستم درد نکنه يا بکنه؟

ـ دستت درد نکنه، اگه امضای شمای پای اين کارا نبود قبولشون نمی کردن!

...

ـ خواهرم که الان بچه داره چشه؟

ـ داره که داره، به من چه مربوطه؟

ـ راست می گی به تو مربوط نيست.

...

ـ اينا رو هم می برم.

ـ اون کتبا مال منه نبايد ببری!

ـ با پول من خريديشون. مگه نه مامان؟

...

ـ آقا! بعد از اين همه وقت زنگ زدی؟ چی شده محمود؟

ـ داری ازدواج می کنی؟

ـ تو داری می ری خارج؟

ـ فرقی داره؟

ـ لابد داشته که زنگ زدی.

ـ آره دارم می رم.

ـ منم دارم ازدواج می کنم.

...

ـ کی برگشتی ايران؟

ـ سه ساله...

ـ ...

ـ مرجانه عوض نشدی...

ـ اما تو ــ

ـ موهام فقط خاکستری شدن!

ـ آره.

ـ وسط اين پارک چرا نشستی؟

ـ منتظر پسرمم.

ـ پسرت؟

ـ آره...

...

ـ چند سال شد؟

ـ فکر کم بيست سال...

ـ آره، بيست سال...

.........

روی تخت جابجا شد. قهوه اش همان طور آن کنار مانده بود و داشت سرد می شد.

ساعتی بيشتر می شد که قهوه اش از دهان افتاده بود. صدای ضربه هايی که به در خانه می خوردند بيشتر و شديدتر شده بودند. به خودش آمد. ديد ضبط خاموش شده و هوا تاريک شده. برآشفته از جا پريد و طرف در رفت. خانم عسگر زاده، صاحب خانة پير و چاق و ترش رويش دست به کمر ايستاده بود.

" فکر کردم نيستين."

" سلام خانم عسگر زاده."

" شما مگه نگفته بودين کم رفت و آمد هستين؟"

" آره، چطور مگه؟"

" هيچی ــ"

در ميان حرف خانم عسگر زاده، پيام گير تلفنش به کار افتاد. صدای يکی از شاگردهايش بود.

" سلام استاد ما با بچه ها دم دريم، ولی مثل اينکه خونه نيستين! ــ"

دستش را روی پيشانی اش گذاشت و زيرلب گفت: «بچه ها!» خانم عسگر زاده که عصبانی تر شده بود گفت:

" اينم رفت و آمد. ده پونزده نفر دم در هستن!"

به طرف پله ها رفت و همان طور غرغر کنان که از پله ها پايين می رفت گفت:

" فردا سر ماه، لطف کنيد يه چند دقيقه ای بيان خونه باهاتون کار واجبی دارم!"

در خانه را که باز کرد سرش به گيج افتاد. همة شاگردهايش با گل و شيرينی جلوی در ايستاده بودند. دختری که صبح دعوايش کرده بود، دسته گلی طرفش گرفت و گفت:

" استاد تولدتون مبارک!"

دسته گل را گرفت و متعجب به چهره ها نگاه کرد. يکی از شاگردهايش که ظرف غذايی به دست داشت گفت:

" چند باری زنگ زديم...همون صبح می خواستيم تو کلاس يه جشنی بگيريم که ديگه نشد."

باز دوباره به چهره های خندانشان نگاه کرد. با مکث گفت:

" بچه ها خونة من خيلی کوچيکه! بهم ريخته هم هست، نمی شه اومد بالا!"

نمی خواست اين را بگويد، واقعاً دلش نمی خواست اين را بگويد، ولی گفته بود ديگر. ولی خندة خشکيدة بچه ها به او چيز ديگری می گفت.

گويی طوفانی از خانة کوچکش گذشته بود. طراحی های روی زمين، نامرتب و عصبی در کناری روی هم جمع شده بودند، ليوانهای ناهمگونش، با چندتا ليوان يک بار مصرف و قابلمه ها و ظرفهای پر از غذا پيش خان آشپزخانه را پوشانده بودند، تابلويی که داشت رويش کار می کرد، پشت و رو شده بود، در اتاقش طوری بسته شده بود گويی سالهاست کسی پا آنجا نگذاشته و در نهايت خودش که بر آشفته تر از هميشه پشت ميز عسلی نشسته بود. تنها تکه ای از کيک تولدش باقی مانده بود. گرمای قهوه، به خاطر جنگ با سرما بود که بخارش بيشتر شده بود و پک های سنگين به سيگارش، دود را دور صورتش ساکن کرده بود.

دقايقی نمی شد که شاگردها از خانه اش رفته بودند. وقتی فکرش را می کرد چطور همگيشان را برای اولين بار، به خانه اش راه داده سرش به گيج می افتاد. تمام آن دوازده نفر در اطراف خانه طوری ايستاده بودند که نمی توانستند جم بخورند. اصلاً نمی توانست به آن دقايق فکر کند. با اينکه تلفن زنگ خورد ولی او در حالتش هيچ تغييری ايجاد نشد. صدای پيام گير شنيده شد:

" محمود جان، با مريم و بچه ها منتظرت بوديم نيومدی، مام ديديم شام داره سرد می شه ديگه نشد...مثل اينکه خونه نيستی. هر جا هستی تولدت مبارک. پيامم رو گرفتی بهم زنگ بزن. تولدت مبارک، شبت خوش!"

احساس کرد جنبنده ای می خواهد از در بالکن وارد خانه شود. در بالکن را باز کرد. گربه اش بود. گربه به داخل خانه جهيد. موهای گربه پريشان بود، به نظر می رسيد با همسنگانش در گير شده و کتک بدی خورده. می دانست رنگی که روي گربه ماليده با کمی آب از بين می رود اما گربه کثيف بود، کثيف تر از آن چيزی که بتواند تحملش کند.

با دست آزادش در حمام را بست و گربه را که در دست ديگرش بود، انداخت داخل تشت آب گرم. گربه سر و صدا به راه انداخته بود، اما اين برای اولش بود. وقتی کاسه آبی روی سرش ريخت، آرام تر شد.

آب گرم دوش، سر تا پايش را پوشانده بود. دقايقی قبل گربه را خشک کرده بود، از حمام بيرون برده بود، کمی از غذاهايی که برايش آورده بودند را در کاسة کثيف گربه ريخته بود و برگشته بود تا خودش را بشورد. وقتی خمير ريش را به صورتش ماليد، متوجه شد شيشة آينه حمام را بخار گرفته. با دو انگشتش خطی روی آينه کشيد. دو قطره آب از هر دو سر خط به پايين شره کرد. به خودش نگاه کرد، دور عکس صورتش که در آينه افتاده بود را با انگشت مشخص کرد. آمد شکل کاملی از خودش بکشد که پشيمان شد، با دستش کل بخارهای روی آينه را گرفت و به صورتش که حالا مثل موهايش شده بود نگاه کرد. سرش را پايين انداخت.

وقتی تابلو را به طرف سالن گذاشته بود، هنوز قطرات آب از حوله اش چکه می کردند. در حين تماشای تابلو با حوله اش سرش را خشک می کرد. مردی سر و ته با صندلی ای که رويش است و گربه ای که به جلو زل زده و سگی که دارد هر دوی آنها را نگاه می کند. از کارش راضی بود و به خاطر همين بود که لبخندی به صورتش آمد. گربه اش در کناری آرام گرفته بود. ميز را که از نظر گذراند ديد باز هم فراموش کرده قهوه اش را بخورد. متوجه تغييری در ترتيب بومهای رو به ديوارش شد. به کنار آنها رفت و بوم اول را به طرفش گرداند.

بوم را روی سپايه ـ بر نقاشی تازه اش گذاشت. طبيعت بيجانی بود: ظرفی پر از ميوه های رنگارنگ و شاخه گلی که کنار ظرف افتاده بود. از ميان وسائل کارش پارچه برداشت و روی کار انداخت.

قهوة تازه ای برای خودش درست کرد. ليوان قهوه به دست، رفت طرف اتاق. در آنجا را که گويی مدتها بود باز نشده بود باز کرد، با همان حوله که شبيه راهبه ها شده بود، رفت داخل اتاق و دری را که هر شب باز می گذاشت، خيلی آرام و بی سر و صدا پشت سرش بست.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه