خانه > قصه زمانه > برگزیدگان مرحله یکم > نشانه های خوش شانسی | |||
نشانه های خوش شانسیبعد از ظهر آفتابی روزهای اول سال تو یه پارک نشسته بودم. آفتاب و باد مثل دو تا همجنس باز به هم میلولیدند. لم داده بودم رو سکوها و داشتم کتاب میخوندم. یه پیرزن اونطرفتر نشسته بود. از تو کیفش هی یه چیزی در میآورد و میذاشت دهنش. بعدش یه ساعت باهاش حال میکرد. صدای ملچ ملوچش مثل باد میرفت تو مُخم. یه مرتبه یه پسر ده، دوازده ساله اومد کنارم نشست و یه جفت دمپایی گذاشت کنار پام با یه کیسه پلاستیک که دستش بود. گفت: خونه روغن نداریم. بابام... گفتم: روغن نداری؟ گفت: آره، روغن نداریم، بابام هم فوت کرده. گفتم: منم بابام مرده مامانم هم جنده است. سرش را انداخت پایین و دیگه چیزی نگفت. چند دقیقه بعد همین طور که داشت بلند میشد که بره زیر لب گفت: شانس نداریم که... |
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|