تاریخ انتشار: ۲۸ تیر ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 243، قلم زرین زمانه

گاری بی حرکت

درِ اتاق دکتر را که باز کردم بی هیچ سلامی با عصبانیت گفت:« باید بچه را بکُشی». سرم رو انداختم پایین که به شکمم نگاه کنم، دیدم کفش‌هام را لنگه به لنگه پوشیدم. خم شدم، همون جا کفش‌هام را درآوردم. رفتم جلوی میز آقای دکتر، یه تیغ جراحی برداشتم، بچه را از تو شکمم درآوردم، گذاشتم روی تخت اتاق. تخت اتاق دکتر مثه یه گاری شده بود. گاری ای که هیچ وقت حرکت نکرده. انگار هیچ وقت هم نمی خواد حرکت ‌کنه. همه چی قرمز شد.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه