خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
پرده به پرده لا به لا، صفحه به صفحه تو به تو
|
داستان 241، قلم زرین زمانه
پرده به پرده لا به لا، صفحه به صفحه تو به تو
تمام اتاق رو گشتم. تمام کشوهارو............زیرو رو کردم هرچیزی رو که می¬شد زیرو رو کرد. پیداکردنی نیست (وقتی که خودتم نمی¬دونی داری دنبال چی می¬گردی ....... ) از کمر خم می¬شم، خیمه¬ می¬زنم رو کشو پایینی¬ها. نمی¬دونم اصلاٌ کجا باید دنبال چی گشت. یا حداقل چه کاری می¬شه کرد. دستمو می¬کنم توی جیب پالتوت انگار محتویات یک شکم دریده رو کشیده باشم بیرون. صدای آب گوشامو پرکرده، قطره¬هایی که از سوراخ¬های ریز دوش می¬ریزند پایین حکم دانه¬های شن یک ساعت کهنه¬ی شنی رو دارند که گذاشته باشندش جلوی چشمام. دانه¬های ریزی که در یک محفظه¬ی شیشه¬ای کمر باریک می¬لغزند روی هم و از سوراخی تنگ، تن زبر و کوچکشان را تا آن پایین¬ها می¬کشانند، تا شاید زمان را به رخت کشیده باشند. هنوز فرصت هست.......... محتویات کیف پولت رازیر و رو می کنم، (نمی دونم از اینا چی می¬شه فهمید؟ ) نه باید دنبال چیزی اساسی¬تر بود. پالتوت رومی¬چرخونم. کورمال کورمال دستم رو می¬کشم روی تن سیاهش اولین شکافی رو که پیدا می¬کنم حمله ور می¬شم ..... هرچی به دستم میاد می¬ریزم روی تخت. اینها غنیمت¬های جنگی منند: دستمال کاغذی¬های مچاله شده، فندک و گوشی تلفنت. گوشی¬ات رو برمی دارم با تمام اینکه هنوز دارم صدای آب را می¬شنوم حواسم به در حمام هم هست. نکند تو در را باز کنی؟ و اولین کاری که می شود کرد می¬روم سراغ contact هاش. خدای من با اینا چی رو می¬شه ثابت کرد؟ back می¬کنم می¬رم تو message هاش (بالاخره اینجا یه چیزی پیدا می¬شه ..... باید پیدا بشه ......... )
Bahram
Nazi
Nazi
Bahram
Farhadi
Nazi
Nazi
ایناهاش.....................hooman
بازش می¬کنم مثلا ً چی می¬تونه نوشته باشه برات ؟
To kojaee?
نه! چیزی مهم¬تر از این حرفها.......... back می¬کنم می¬رم سراغ بعدی
Ok! Hatman miporsam barat
اه ..... این¬چه دیوانگی¬ایه؟ مثلا ً چی می¬خواستم این تو؟ نامه¬های................؟
صدای آب قطع می¬شه. back می¬کنم تا برسم به منوی اصلی. می¬تونم تصور کنم پاهاتو داری دونه دونه از توی وان می کشی بیرون (همون طور که همیشه عادت داری ) گوشی رو با محتویات جیبت می¬گذارم سرجاش، مکث که کنم یادم میاد که آویزونش کرده بودی به دسته¬ی صندلی. صدای پاهات از توی حمام بلند می¬شه، محکم و کاملاً مردانه. خودمو می¬رسونم به در اتاق، گونه¬هام پراز حرارتند - داغ و ملتهب...........- تا بیای بیرون من نشستم جلوی تلویزیون و دارم شبکه¬ها رو بالا و پایین می¬کنم.
هیچ وقت به ذهنت خطور نمی¬کنه که چه جوری مثل یک جانور عجیب و غریب می¬تونم بیافتم به جون وسایل شخصیت"
در حمام را که می¬بندی چند قدم بیهوده بر می¬داری و من نفسم را حبس می¬کنم تا بهتر بشنوم ......... صدای باز شدن کشو ..... دقیق می¬شوم .......چند بار باز و بسته شدن پی در پی - و حالا است که ........ - نازی؟ صدایم کردی یا عیسای ناصری. یا قمر بنی هاشم یا نمی¬دانم کدام پیامبر که به زبان نمی¬آید نامش. مکث می¬کنم ......... می¬خواهم من من کنان راه بیافتم بیایم توی اتاق که صدایت را دوباره می¬شنوم - دوباره که جای همه چیز رو عوض کردی؟ اصلاً فوقش هم که بفهمی از چه چیز باید می¬ترسیدم. برمی¬گردم به صحنه¬ی جنایت ( به اتاق اول ......) حوله آبیه تنته. می¬گم چی می¬خوای؟ شرتات رو طلبکاری ازم ......... نفس راحتی می¬کشم و می¬ایستم وسط اتاق. ذهنم جمع نمی¬شه. نمی¬دونم کجا گذاشتمشون ...می¬رم سراغ کشو¬ها. مغزم از کار افتاده دستهایم بی¬اختیار باز می¬کنند و می¬بندند. باز می¬کنند و .......آهان تو کشو سومیه! خواستم لباسات همه یک طرف باشند .
می¬گی خرجت رو سوا کردی؟ زل می¬زنم بهت. انگار خندیده باشم لبام از هم شکافته می¬شند و باز نگه¬شون می¬دارم می دارم وسط صورتم. می¬خندی و تن خیست رو میاری جلو.........هیچ وقت ندیده بودم که این همه بلندی. خیسی تنت نزدیک و نزدیک¬تر می¬شه ....... استخوانهایم نم کشیده¬اند. انگار گربه¬ی توی تنم را انداخته باشی توی یک لگن آب سرد.
***
باور نمی¬کنم این من باشم. شده¬ام مثل دیوانه¬ها. یک روانی کنترل به دست که نشسته رو به تلویزیون و هزار و سیصد چهارصد شبکه رو بالا و پایین می¬کنه. فقط برای اینکه چیزی پیدا کرده¬باشم که مر بوط به Gay ها باشه.
انقدر این صحنه مضحک و احمقانه است که می¬تونم هزار بار خودمو از توی تنم بکشم بیرون و به این زنی که این¬همه احمقانه رفتار می¬کنه بخندم. اما خنده¬ام نمی¬گیره. شاید اینطوری بهتر بفهمم چه بلایی داره سر زندگیم میاد. هر بار که این مردهای گنده رو تو بغل هم می¬بینم سعی میکنم تو رو جاشون تصور کنم ............سرم سوت نمی¬کشه! بهت زده¬ام، یک دیوانه¬ی تمام عیار.
دیروز تمام روز رو راه می¬رفتم. سعی می¬کردم بفهمم چی داره منو تا این حد می¬ترسونه. چی باعث می¬شه که اینطور .... به گوشی¬ام زنگ می¬زنی، صدای تلویزیون رو تا ته خفه می¬کنم و قبل از اینکه چیزی بگی گوشی رو می¬چسبونم به لبهام و آروم می¬گم سر کلاسم. همونطوری که وقتی واقعاً سر کلاسم بهت می¬گم بعداً زنگ بزن. می¬دونم که باورت می شه ............ sms می¬دی که اگه تونستم سر راه برم عکاسی عکسهات رو تحویل بگیرم. یک لحظه احساس حماقت می کنم. احساس بلاهت. شده¬ام مثل زنایی که..............
خدای من چه کار می¬کنی اگه بفهمی چی راجع به تو فکر می¬کنم؟
درست که فکر کنم میبینم اصلاً به من ربطی نداره! رابطه¬ی تو و هومن یک رابطه¬ی کاملاً مستقله حتی اگه .......... اما تاب نمی آرم دلم به هم می¬پیچه و استخوانهام از سرما خودشونو توی تنم جمع می¬کنند . سعی می¬کنم کاملاً عاقلانه رفتار کنم اما فلج می¬شم. مثل دیوانه¬ها دوباره می¬افتم به جون تو و هومن .........دیروز فکر کردم برم یه مرکز مشاوره ( خواستم یه کاری کرده باشم واسه خودمون، هر چند احمقانه و.........) اما چی می¬تونستم بگم؟ چی می¬تونم بگم؟ بگم زنی که زیر پوست شوهرم وول می¬زنه داره خفه¬ام می¬کنه؟ شکایت کنم از این ظرافت و زنانگی¬ای که توی تو اینهمه دوستش دارم؟ ... اصلا ً از کجا معلوم که من هم مشکل تو رو نداشته باشم. شاید توی من هم مردی زندگی می کنه که عاشق زنانگی تو شده .......... سعی می¬کنم به خاطر بیارم تمام دخترهایی رو که باهاشون رابطه¬ی عمیقی داشتم .......شاید من هم تشنه¬ی یکی از اون¬ها بودم وفقط به اندازه¬ی تو قوه¬ی تخیل نداشتم که متوجه بشم. دلپیچه¬ام بیشتر می¬شه تمام عضلاتم منقبض می¬شند و احساس مچاله¬گی بهم دست می¬ده. اصلاً این فکرای احمقانه از کجا میاد سراغم ............ رو راحتی¬ها ولو می¬شم و دستم رو می¬گذارم روی دکمه قرمزه¬ی کنترل. انگار نقطه¬ی آخر رو خواسته باشم بگذارم ته همه¬ی فکرای آشغالی که تمام این هفته پیچیدند توی سرم و بعد توی شکمم! ......... از جا پا می¬شم، اگه بخوام به عکاسی هم سر بزنم دیگه باید راه بیفتم ........... همین حالا
***
کاش بتونم تاب بیارم این روزا رو. می¬گی چته؟ می¬گم نمی¬دونم .........شاید برای امتحان¬هاست. هومن جلوی تلویزیون دراز کشیده داره فیلم می¬بینه . می گم مگه قبلاً ندیده بودیش؟ می¬گه چرا. می¬گم خوشم میاد از دنیای فانتزی¬اش. موافقه باهام ....اما تو مخالفی. نمی¬فهمیم مخالفتت رو. پرتقالی که پوست کندی تقسیم می¬کنی بینمون و می¬خوابی پایین پای هومن. هومن خوبه ..........نمی¬تونم تو ذهنم باهاش بجنگم. منم دراز می¬کشم موازی شما. حالا هر سه تامون باهمیم. نمی¬تونم باور کنم چیزی بتونه جدامون کنه. یک لحظه آرزو می¬کنم ای کاش این لحظه تا ابد کشیده¬بشه. فکر می¬کنم این حقمونه که هم دیگر رو دوست داشته باشیم. تو من رو من هومن رو هومن تورو ..........حالا تمام بودن ما همون پرتقالیه که تو تقسیمش کردی. همه¬ی خوشحالی زندگی مون همین جاست که دراز کشیدیم . پخش و پلا، روی سرامیکای سرد کف این خونه¬ایی که مال ماست. می¬گی تا حالا دقت کردید تمام پرتقالا یازده تا پر دارند؟ من و هومن نگاهت می¬کنیم. هومن باور نمی کنه این یه قانون باشه. منم باور نمی¬کنم. می¬ری یه پرتقال دیگه میاری پوست می¬کنی. اینبار تقسیم نکرده می¬شمریشون یازده تاست خنده¬مون می¬گیره. همه چیز فانتزیه مثل این فیلمه.
دیروز همه چیز رو به سحر گفتم. می¬گفت اگه تو همجنس¬گرا بودی دیگه روابطمون مثل حالا نبود. نگفتم دیگه به خودمم شک کرده¬ام. گفتم نمی¬دونم شاید با یک روانپزشک مشورت کردم. سحر می¬گفت تو رو هم باید با خودم ببرم. می¬گفت یک بار توی دادگاه زنی رو دیده که شوهرش همجنس¬گرا بوده. می¬گفت اومده بودند طلاق بگیرند. می¬گفت بیچاره دختره وقتی اومده خونه شوهرش رو با یک مرد دیگه توی رختخواب دیده ......................
به تو نگاه می¬کنم. چشمات برق می¬زنن. ما باهم خوشحالیم. گاهی وقتها فکر می¬کنم همین کافیه. کیه که تعیین می¬کنه مرز بین نزدیکی¬ها رو؟ از کجا معلوم تو یک روز شک نبرده باشی به نزدیکی من و هومن. مثلاً همون روز که اومدم توی اتاق و دیدم سر گوشی منی ؟
یکی از انگشتات رو فرو می¬کنی توی مرکز پرتقال و تقسیمش می¬کنی. به یکی مون سه تا می رسه و به اون دوتای دیگه چهارتا ! من تو بغل تو خوابیدم و تو رو پای هومن. چهار تا من سه تا هومن .......
***
صدای آب گوشامو پر کرده. دوش حمام رو باز می¬کنم. آب از روی موهام راه خودش رو پیدا می¬کنه و کم کم زیر پاهام جمع می¬شه. از این شامپو فلفل¬ها خوشم نمی¬آد. دلم می¬خواد یکی از اون آبی فیروزه¬ای¬ها داشته باشم. طوری روی موهام و تنم دست می¬کشم که همه¬ی کف¬ها راه بیافتند برند. به مامان گفتم امروز رو بیاد پیشمون، اما هنوز به تو نگفتم مهمون داریم. دوش رو که می¬بندم یه کم روی لبه¬ی وان می شینم، فکر می¬کنم چطور می¬شه بهت گفت که برنامه¬ی بعد از ظهر رو باید کنسل کنی. اول پای راستم بعد پای چپم رو می¬گذارم تو دمپایی ( دونه به دونه. اون طور که تو عادت داری ) می¬تونم بهت بگم مامان صبح زنگ زد گفت میام اونجا. چه می¬دونم یه چیزی که خلاصم کنه از اتهامات بعدی. حوله قرمزه رو می کشم روی تنم. هوای این تو کم کم داره خفه¬ام می¬کنه. در رو که باز می¬کنم تو توی اتاق نیستی. می¬گم بیدار شدی از خواب؟ صدات از توی هال میاد - اوهوم. لباس تنم نمی¬کنم با حوله قرمزه میام پیشت. می¬گم صبح مامانم زنگ زد .... نشستی روی راحتی بزرگه و داری شبکه¬هارو بالا و پایین می¬کنی. می¬گم گفت امروز رو میاد پیش ما. چیزی نمی گی. گونه¬هات داغ و ملتهب¬اند. فکر می¬کنم نکنه تو هم مثل جانورهای عجیب و غریب ................. چیزی نمی¬گم دوباره بر می¬گردم توی اتاق. گوشی¬ام روی تخته. مطمئن نیستم خودم انداخته باشمش اینجا. آره حتماً تو هم چیزی گیرت نیومده.
لباس که می¬پوشم، از اتاق که میام بیرون، دیگه اونجا نیستی صدای پاهات داره از توی آشپز خانه میاد. می¬گم صبحانه که نخوردی هنوز؟ می¬گی نه. راهمو کج می¬کنم میام پیشت ......... اینطوری امن¬تره، دور که باشم فکر می¬کنم دوباره داری همه چیز رو زیر و رو می¬کنی. می¬پرسی برنامه¬ی بعد از ظهر رو چی کار کنیم؟ می¬گم نمی¬دونم یه کاریش می¬کنیم بالاخره، فوقش اینه که تو تنها می¬ری. دستت رو می¬کنی تو یخچال و ظرف کره و پنیر و در میاری. سنگینی، منم سنگینم، جمعه است. از اون جمعه¬ها که بیچاره¬ات می¬کنه تا به شنبه برسه.
|
آرشیو ماهانه
|