|
داستان 240، قلم زرین زمانه
گُل سُرخي روي پُل
سلام ـ از چند وقت پيش تا حالا،تو دوازدهمين نفري هستي كه اين وقتِ شب،با هاله اي از نورِ بنفش كه هر لحظه بيشتر و بيشتر مي شود، مي ايستي روي اين پُل ، نَرده هاي حفاظش را مي چسبي و بارها و بارها ارتفاعش را محك مي زني.هر يازده نفر قبلي آخرش به چيزي كه خواستند رسيدند و پس فردايِ كارشان،عكس و خبرشان را روزنامه هاي صبح و عصر مُفصّل چاپ كردند.بُريده شان را چسبانده ام به ديوارِ كنارِ تختخواب ام و رديف ضربدرهايي كه با مِداد كشيده ام...
شهردار توي آخرين مصاحبه اش گفته قرار است بجاي حفاظ نرده اي، از فَنس با ارتفاعِ بلند استفاده كنند كه نشود به راحتي اَزشان عبور كرد.گفته اگر قرار باشد باز هم از اين دست اتفاقات بيفتد،مجبور مي شوند با ايجاد گشت هاي شبانه اطراف پُل،مانع از تردد آدم هاي تنها در ساعات غيرِ معمول...بهتر است برويم سرِ اصل مطلب.حتمن مي پرسي من از كجا مي دانم كه مي خواهي خودت را پرت كني پايين صبر كنيد...خواهش مي كنم پاره اش نكنيد.مي دانم از نصيحت هاي تكراري و كسانيكه نقشِ مُنجي ها را بازي مي كنند خسته شده ايد و تنفر داريد.اصلن چنين قصدي ندارم و بايد بگويم بيشتر از هر چيز،به حلّ ِ مسايل خودم فكر مي كنم.پس دنباله اش را هم بخوانيد،فوقِ فوق اش مثلِ قبلي ها خودتان را پرت مي كنيد پايين و همه چيز تمام مي شود.چند دقيقه اين طرف و آن طرف فرقي نمي كند،چيزي از دست نمي دهيد.مطمئن باشيد نامه ي من هر چقدر هم كه طولاني باشد،اين شب تمامي ندارد و هنوز تا صبح خيلي مانده.من هم نَه شهرزادم،نَه بلدم قصه بگويم...
“ مادري” هميشه برايم قصه ي دعوا و درگيريِ دو مرد راتعريف مي كرد كه در زمان هاي نه چندان دور زندگي مي كرده اند.يكبار مي گفت سرِ نوبتِ آب دعوايشان شده و بارِ ديگر كه همين قصه را برايم تعريف مي كرد مي گفت سرِ چند وجب زمين بوده.آخرين بار گفت يكي از مردها به زنِ آن يكي نظر داشته...به هر صورت اينها مهم نيست.مهم اين است كه دعوايشان مي شود.مردِ اول عصباني مي شود و روي زمين،با نگاه دنبالِ چيزي مي گردد كه باهاش بزند توي سرِ مردِ دوم.مي گفت به امر خدا سنگي خوش دست از زمين كنده مي شود و بُل مي گيرد توي دست اش.مردِ اول آنقدر شوكه مي شود كه بر شيطان لعنتت مي فرستد و سنگ را پرت مي كند همانجا و مي رود.مي گفت چند وقتي بعد از اين اتفاق،مرد دوم بي دليل ناخوش مي شود و زمين گير.نه معلوم بوده زنده است نه مُرده.كله اش وَرَم مي كند.طبيب پشتِ طبيب به عيادتش مي آورند و كسي به مَرَض اش پي نمي بَرَد.بزرگي كه از درگيريِ آن روزِ دو مرد آگاهي داشته مي گويد بيمار بايد روز درگيري با مرد اول به دستِ او كُشته مي شد.سرنوشت اش اين بوده اما به هر دليل اتفاق نيفتاده.مي گويد به همين خاطر است كه به اين روز افتاده. از او چاره اش را مي پرسند و مي گويند تا كِي بايد زجر بكشد ؟ مي گويد بلندش كنيد و ببريدش همانجايي كه با مرد اول دعوايش شده.همين كار را مي كنند.از طرفِ دعوايش هم مي خواهد آنجا حضور داشته باشد.بعد كُلِ سنگ هاي آن اطراف را مي دهند دستِ مرد اول و او هم همه شان را يكي يكي امتحان مي كند.مادري مي گفت به سنگِ موردِ نظر كه مي رسد، وقتي مي چسباندش روي سَرِ مردِ دوم دَرجا جان مي دهد و راحت مي شود...مي بيني ؟ خيلي چيزها مي شود از اين قصه ـ حالا راست يا دروغ ـ فهميد.بگذريم...
خيلي دوست دارم بدانم چرا اسم اين پُل را گذاشته اند پُلِ انقلاب !؟ و چرا خيلي ها ـ از جمله شما ـ اين پُل را براي رسيدن به خواسته شان انتخاب مي كنند !؟ اين پُل هم مثلِ بقيه ي پُل هاي اين شهر است و يك رودخانه از زيرِ همه شان عبور مي كند.ارتفاعِ همه شان تقريباً يكي است،شايد تنها فرق اش با بقيه اين باشد كه علاوه بر رودخانه،يك جاده ي زير گذر هم از زيرش رَد مي شود.به اين يكي خيلي فكر كرده ام و تنها نتيجه اي كه گرفتم شايد اين باشد كه لابد دوست نداريد جسدتان را آب رودخانه با خودش بِبَرد به جاي نامعلومي كه شايد هرگز پيدا نشود و كسي هم نداند شما خودتان را از روي پُل پرت كرده ايد پايين.مي خواهيد جنازه ي دَرب و داغان تان تا مدت ها رويِ سياهيِ آسفالت،بماند تويِ ذهنِ آدم ها.يك جور انتقام كور و كُلي...بِهِتان حق مي دهم اگر چنين فكري داشته باشيد.شايد حق شان باشد...
فكر نكن با اين حرف ها مي خواهم مظلوم نمايي كنم.اصلن ! تازه اعتراف مي كنم خيلي وقت ها از اينكه حسي فراتر از حسِ بقيه دارم كِيف هم مي كنم.با اين حال خيلي دوست دارم بدانم واقعن چرا اينطوري شده ام.مادري مي گفت پدرم عاشق دختري مي شود كه قرار است زنِ كسِ ديگري شود.شبِ عروسي هر طور شده وارد حجله مي شود و داماد را مي كشد.سرش را گوش تا گوش مي بُرَد و همانجا مي خوابد كنارِ مادرم.كِس و كارِ داماد كه خبر مي شوند،توي همان حجله با گلوله مي كشندش.جاي سالم توي بدن اش نمي گذارند.عروس را هم بخاطرِ توطئه و بَدقدمي اش مي خواهند بكشند كه بعد دوباره منصرف مي شوند و به خاطر سرشكستگيِ هر چه بيشترِ قوم و خويش اش، آواره اش مي كنند توي خيابان ها.مادري مي گفت حتمن وقتي توي حجله نطفه ي من داشته شكل مي گرفته،چشم هر دو تايشان به خون و جنازه ي اين يارو بوده كه اينطوري شده ام.مي گفت بايد خدا را شكر كنم كه جور ديگري نشده ام.هزار بار با اين گوش هايم شنيده ام كه تُخمِ بي بسم ا... صدايم كرده اند.مادرم هم كه مادري مي گفت سرِ زاييدنِ من مُرده.مي گفت كسي پيش اش نبوده بزند توي صورتش كه عال نَبَردش...بارها و بارها مادرم را با آن هاله ي بنفش و شكمِ برآمده اش،وِيلانِ كوچه و خيابان، توي خواب ديده ام...مادري مي گفت عينِ بچه گربه ها تا چند وقتي چشم باز نكرده ام...بگذريم...
شايد برايت جالب باشد بداني همه مثلِ هم،خودشان را از پُل پرت نمي كنند پايين.زن ها و دخترها خَم مي شوند و از لايِ نرده هاي حفاظ،بدن شان را سُر مي دهند آن طرف و آويزانِ يك دست،مي ايستند.بارها و بارها پايين را نگاه مي كنند و چشمان شان را باز و بسته مي كنند.اين جور وقت ها حتم دارم تجربياتِ تلخي را به خاطر مي آورند كه باعث شده به اينجا برسند و آنقدر توي ذهن تكرارشان مي كنند كه به قطعيت برسند و دست شان را رها كنند.مردها اما از نرده ها بالا مي روند،بالايِ بالا و مثلِ اينكه بخواهند پرواز كنند يا ركورد ِِزن ها را بشكنند،دست ها ي شان را از هم باز مي كنند و ...
براي دو نفرِ قبل از تو هم اين جور نامه هايي نوشته ام.دَهُمي كه اصلن متوجه اش نشد.شبِ سومي كه مي آمد روي پُل،رسيده نرسيده،خودش را پرت كرد پايين.يازدَهُمي اما نامه را ديد.مثلِ همين الان با يك شاخه گُلِ سرخ،چسبانده بودمش به نرده ي بالاييِ پُل،جايي كه دو شبِ گذشته ايستاده بود و به پايين نگاه كرده بود.خط به خطِ نامه را خواند،حتّا وسوسه شد گُل سرخ را هم بو كند.تا نزديكِ صورت هم بُردش،اما يك دفعه نمي دانم چي شد كه اطرافش را نگاه كرد ـ شايد ترسيده بود ـ نامه و گُلِ سرخ را از پُل پرت شان كرد پايين.مي توانستم حدس بزنم كه چشم هاي اش را بسته.نورِ بنفشِ هاله اش به نَوَسان افتاده بود و كم و زياد مي شد.خواستم داد بزنم اما دير شده بود.آخرين لحظه شك افتاده بود به جانش.مطمئن ام پشيمان شده بود.حتّا چند بار سعي كرد تعادل اش را هم حفظ كند و نرده ها را بچسبد،اما نتوانست.پايين رفتني جيغ هم كشيد.همين مطمئن ام مي كند كه پشيمان شده بود.شهر اما بيدار نشد...نامه را به زحمت با چراغ قُوه از زيرِ پُل پيدا كردم.حِيف ام آمد شاخه گُل را كنارِ صورتِ لِه و لَوَردِه اش نگذارم.روزنامه هاي عصر،كُلي مطلب در موردِ گُلِ سرخ نوشته بودند...
بايد بگويم خودِ من بارها و بارها به مرحله اي كه حالا شما رسيده ايد،رسيده ام.هر چند قادر نيستم هاله ي بنفشِ خودم را حتّا از توي آينه ببينم.انگيزه هاي من هم براي چنين كاري كمتر از شما نبوده و نيست.كافي است آدم فكرش را بكند كه هيچ تكيه گاهي ندارد،كه همه طَردش كرده اند و نحس اش مي دانند.همين است كه روزها ترجيح مي دهم كمتر آفتابي شوم.حتّا وقتي كه زيرِ پُل را نوار پيچ مي كنند و پُرِ پليس و خبرنگار مي شود.البته اعتراف مي كنم هيچ وقت علاقه اي به پريدن از روي پُل نداشته ام و هميشه به راه هاي ديگري فكر كرده ام كه بَعضَن احمقانه هم بوده اند.هميشه فكر مي كنم توي فاصله ي بالاي پُل تا كفِ آسفالت،آدم حتمن پشيمان مي شود و خوب نيست پشيمان بميري.اينها را مي نويسم كه بداني مي شود از آن لحظه ي آخر هم گريخت و هاله را خاموش اش كرد... دنبالِ كسي مي گردم كه مثلِ خودم باشد.بي ذرّه اي دلبستگي و وابستگي به هر كس و هر چيزي.مي خواهم كسي را داشته باشم كه كسي را نداشته باشد و بشويم تنها دلخوشي و كِس و كار هم.گمان مي كنم تنها،آدم هايي كه هاله شان به اندازه ي مرگ،روشن و پُررنگ مي شود به اين نقطه مي رسند و همين مي كشاندشان روي اين پُل.همين است كه صبر مي كنم حسِ مرگ،بر كوچكترين علايقِ دروني شان هم غلبه كند و آن وقت دست به كار مي شوم كه از نو دلبستگي يي ايجاد كنم.دل ام روشن است كه آخرش به چيزي كه مي خواهم،مي رسم و روي همين پُل دست هايي را در دست مي گيرم...
حالا مي تواني سَرَت را بلند كني و پنجره هاي شماليِ خانه هاي روبروي پُل را نگاه كني.چراغ اتاق را روشن و خاموش مي كنم كه ببيني ام....تا يادم نرفته بگويم : خواستي بِپَّري،نامه را پرت نكن پايين كه مجبور شوم براي برداشتن اش از كنارِ جنازه ات عبور كنم.بچسبان اش روي همان نرده ي بالايي،سَرِ جاي قبلي اش.گُلِ سُرخ را اما مي تواني با خودت داشته باشي...
|
آرشیو ماهانه
|