|
داستان 239، قلم زرین زمانه
نیمه شب چشمهای تو بود که در میزد
تلفن را از پریز کشیده بودم که زنگ نزند. صدای در که آمد ، نگاهی توی آینه انداختم . چادر حریرم را کشیدم روی سرم و تا دم در، گوشه هایش را روی هم نیاوردم. دلم میخواست بروم دم در و چادر هنوز روی سرم باز باشد. در را باز کردم و سرم را بردم بیرون . میدانستم آنطور که سینه به سینه اش بشوم ، حتما جا میخورد. زود خودم را کنار کشیدم. او هم. سرم را سریع پایین انداختم که چادرم سر بخورد. سرش را زیرانداخت که مرا با آن پیراهن کوتاه مشکی یقه باز نبیند، وسط درگاهی که عادت داشت هر هفته هیکل مردانه تو را ببیند؛ که در را باز میکردی و او به اندازه خواندن چند غزل تازه مهمانت میشد.
گفتم : وای!
نشست. گوشه چادر را گرفت و بالا آورد که بدهد دستم. سرش را بالا نگرفت و لبخند رضامند مرا که میخواستم از لبهای ماتیک کشیده ام محوش کنم، ندید؛ اما نگاهش که به ساقهایم افتاد چشمهایش را بست و من دیدم که چه طور سیبک کوچک زیر گلویش بالا و پایین رفت. چادر را گرفتم و باز سرم کردم
گفت که هر چه زنگ زده است من برنداشته ام. گفتم که تلفن خراب است و تا فردا حتما درست میشود. من و من میکرد. آمده بود تا بابت آن بی ادبی که من حاضر نشده بودم تلفنی راجع به اش صحبت کنم؛ عذر بخواهد.
از شهرستان که برگشتیم اینجا، هیچ کس نمیدانست که تو دیگر نیستی. همان شهرستان پدرت برایت ختم گرفت و سنگ یک مزار خالی، شد همدم تنهایی اش. گاهگاهی زنگ میزند، صدایش هر بار رنجور تر و خسته تر از قبل. من و بچه ها برگشتیم با لباسهای سیاه، پشت دری که انبوه قبض و نامه و یادداشت خاک خورده منتظرمان بود. دم غروب بود دیگر، همان وقتی که عادت داشتی بروی هواخوری و من باز آن زن را دیدم که توی کوچه منتظر بود. نگاهش را همیشه از من می دزدید. نمی شناختمش، اما سرمه غلیظی که به چشمهایش میکشید، همیشه توی چشم میزد و من بقیه صورتش را نمیتوانستم ببینم . فقط سرمه چشمها را میدیدم و یک خال مشکی کنار ابروی چپش. چند لحظه بهت زده نگاهم کرد و بعد با عجله برگشت و در انتهای تاریک کوچه گم شد.
شب که بچه ها میخوابیدند، می آمدی کنارم و میگفتی: خالت کمرنگ شده، چرا پر رنگش نمیکنی؟
بعد می آمدی می نشستی . خودت را کنارم جا میکردی و چشمهایت را میبستی. موهایت را که نوازش میکردم مثل بچه ها خوابت می برد.
کلید در دستم توی قفل ِِ درِ نیم باز مانده بود. بچه ها از زیر دستم رفته بودند تو و قبضها و نامه ها را از روی موزاییک های حیاط برمی داشتند. کلید را کشیدم بیرون. رفتم تو. نگاهم به باغچه که افتاد داغ دلم تازه شد. از گلهایی که با هم کاشته بودیم چیزی جز تکه چوبها و برگهای زرد خشکیده باقی نمانده بود. خانه بوی مرگ میداد.از همان شب شروع شد. صدای پای کسی در راه پله،از خواب پراندم. محاصره ام کرده بودند. همه چراغها را روشن کردم. در اتاق بچه ها را قفل کردم .رفتم توی آشپزخانه.هراسان همه کشو ها را گشتم. چاقوی بزرگ دسته چوبی را برداشتم. ایستادم پشت در. چنان سرشان نعره زدم که صدایشان قطع شد. چاقو به دست وسط اتاق نشیمن خوابم برده بود یا بی حال شده بودم، یادم نیست. صبح زود بود که زنگ زدند. زن همسایه بود با یک کاسه کاچی که میگفت نذری است. کاسه را دو دستی چسبیده بود و داشت به زور می آمد تو . فهمیدم چرا اول صبحی کاچی پخته بود. با آن چادر گلدارش که وارو سرش کرده بود و با دندان دو طرفش گرفته بود نیفتد. آمده بود ببیند از بلوای دیشبشان ترسیده ام یا نه؟ کار خودشان بود، آنها هم همدستشان بودند. خوب میتوانستم تصور کنم که شبها پشت آن دیوارها چطور گوششان را به دیوار می چسبانند و با چشمهای گرد شده به هم علامت میدهند و بعد از دیوار رد میشوند و می آیند توی راه پله های طبقه هم کف ما. راهش دادم. کارد را که پشت در گرفته بودم، دید. عقب عقب برگشت با کاسه پر ازکاچی و چشمهای وغ زده.
همسایه ها و همکارهایت که جریان را فهمیدند ، با پارچه نوشتهای سیاه دیوارهای کوچه و خانه را سیاهپوش کردند؛ انجمنهای شعر، جمعیت هنرمندان شهر، دوستان دور و نزدیک. او هم باز سر موعد هر هفته آمده بود ببیند که برگشته ایم یا نه؟ بعدها گفت که وقتی نبودیم هر هفته سر می زده به خانه خالی مانده مان. پارچه های سیاه و تسلیت های روی دیوار شوکه اش کرده بود. برگشته بود با حال خراب. چند هفته بعد تلفنی به من تسلیت گفت و خواست اجازه بگیرد به احترام تو، بتواند گاهی به من و بچه ها سر بزند. یاد چشمهای درشتش افتادم. هر وقت می آمد، به خودم میگفتم چقدر چشمهایش شبیه توست، درشت، خمار و مشکی. انگار برادرت باشد یا حتی پسرت. چند وقت بعد که، با یک بغل گل و چند کادوی کوچک و بزرگ برای بچه ها آمد، یک روسری رنگی هم به من داد. با یک روبان سفید دورش و گفت که استاد حتما راضی نیست که هنوز سیاهپوش بمانید. بی اعتنا روسری را گرفتم. یک آن به چشمهایش نگاه کردم. یادت هست؟ انگار چشمهای سیاه تو مرا نگاه میکرد، آنطور معصوم. روسری هنوز بین دستهای من و او مردد مانده بود و من تصویر تار و لرزان او را می دیدم که هنوز نگاهم میکرد. پاهایم سست شد، نشستم. آمد کنارم نشست. با صدای بغض آلودی گفت:" نمی خواستم ناراحتتان کنم، گریه نکنید شما را به خدا". صدای تو بود یا او؟ این حنجره او بود که صدای تو را به من می رساند.
سرم را پایین انداختم. دستش آرام روی موهایم لغزید که اشارپ مشکی ام از رویشان عقب رفته بود. به خودم که آمدم سرم روی شانه هایش بود و دستهای او پشت کمرم. راندمش عقب. بلند شدم اشارپم را مرتب کردم و روسری را گرفتم طرفش. می دانی که اخم و نفس زدنهایم که با هم می آید مثل ماده پلنگی خشمگین، چه ترسناک می شوم. روسری را گرفت و زود رفت. چند روز بعد زنگ زد. نگذاشتم کار به معذرت خواهی بکشد. وقتی ترسیده و شرمگین گفت هفته بعد سر موعد می آید؛ گفتم قبلش زنگ بزند و خبر بدهد. تمام هفته از پنجره این اتاق به باغچه زل می زدم. دم غروب ها از پنجره رو به حیاط سالن، از بالای دیوار به پایین، به آن دیوار آجری کوچه. فکر مثل خوره به جانم افتاده بود. حالا مرد جوان ایستاده بود دم در، شرمو و عذرخواهانه. روبروی من، بیوه زنی با لباس مشکی کوتاه و چادر حریر نازک. تعارفش کردم بیاید تو. فکر کردم نباید این ماتیک پر رنگ را می زدم این بار. مردد مانده بود. اما بالاخره آمد. مثل همیشه کت و شلوار شیک و کفشهای براق. سر اولین مبل سر راهش نشست. بچه ها هنوز از مهد کودک نیامده بودند. سرش را انداخته بود زیر. دسته گل کوچکی را که آورده بود ، گذاشت روی عسلی کنار دستش. سینی شربت را که تعارفش کردم آهسته گفت: من... نمی خواستم...
_ می فهمم... بفرمایید گرم می شود.
لیوان شربتش را برداشت. نشستم روی صندلی روبرویی اش. سرش را همانطور زیر نگه داشته بود. می فهمیدم که دارد به خودش فشار میاورد که حرف بزند اما انگار خیلی برایش سخت بود.
می شنوی؟ اینجایی هنوز؟ این نعلبکی روی میز تکان نمی خورد چرا؟
سعی کردم صدایم شرمو و آهسته باشد و می دانستم اینطور اغواگرانه تر است.
گفتم که هر وقت می آمد ید اینجا، متوجه شباهتتان به هم می شدم. چه شباهت غریبی! آنروز که نوازشم کردید ، انگار او بود که با دستهای شما مرا نوازش میکرد و با چشمهای شما آنطور نگران مرا نگاه میکرد.
صدایم را لرزاندم و آهسته هق هق کردم. سرش را انداخت پایین .دوباره چادر از سرم لغزیده بود .با انگشتهایم بیخودی زیر چشمهایم را پاک کردم و مثلا سعی کردم گریه نکنم دیگر.چادرم را سرم نکردم.
چند لحظه بعد که از هم جدا شدیم، چنان با شتاب به سمت در رفت که مرا ندید که به سمت پنجره رو به باغچه لبخند میزنم. خیلی دلم می خواست دیده باشی چطور با او غرق لذت می شدم، وقتی چشمهایم را می بستم و قلبم از تماس دستهای شرمگین و نا آزموده او به تپش می افتاد. ببخش. انتقام بود که پرده دری می کرد استاد. نمی خواهم مثل آن دفعه سرگردان بشوی. حرف بزن که بدانم باید خدا حافظی کنم یا خودت رفته ای.
دیده ای اش لابد که شبها سری به ما میزد؛ پدرت که آمد و برگشت دیگر گفتم نیاید اینجا. این قرصهارا که عصر به بچه ها میدادم سر شب خوابشان می گرفت.حوصله من هم سر می رفت. این قرصهای هزار رنگ هم که دکتر داده ، دردی از بیخوابی من دوا نمی کند. تا صبح بیدارم اغلب شبها می آمد ، اما دیگر تمام شد .نمیخواهم ببینمش دیگر.یادم که میافتد قبل از آمدنش چطور گوشه پرده را کنار میزدم که از باغچه ما را ببینی، سرم به دوران می افتد استاد. چشمها و شعرهایش چقدر شبیه تو بود. هر وقت شعری میخواند، صدای تو در گوشم می پیچید، وقتی از هواخوری دم غروب برمی گشتی و می گفتی : پس چشمهای سرمه کشیده ات کجاست بانو؟
ولی چشمهای تو بی سرمه و بزک مرا دیوانه کرده بود همیشه. خودت می دانستی که چقدر دوستت داشتم نه؟
حرف بزن. بیا دستت را بگذار روی این نعلبکی ترک خورده. بگذار حرکت دستهایت را حس کنم .کجایی استاد؟ دستهای او هر چه بود ، دست تو نبود. مرا می بینی؟ اینجا کنج این اتاق تاریک رو به باغچه ، مثل هر شب. این همه دیگر جز برای با تو بودن نیست، به همان خدا که می پرستی. میشنوی؟ دستم به فشار آرام دستهایت روی این صفحه پر از حرف و رمز و عدد محتاج است.
چشمهایت هنوز از کنار دیوار توی باغچه نگاهم می کند. هر گوشه خانه که باشم ، سنگینی اش را احساس
می کنم. هر غروب انگار چیزی مرا می کشاند به سمت این میز رو به پنجره که دستم را بگذارم روی این نعلبکی چینی و صدایت بزنم با چشمهای سیاه سرمه کشیده.
امروز، آخر داستان آن شب را نوشتم .یادت هست؟ آن شب که کنار پنجره نشسته بودی . هنوز غبار سفر به تنمان بود. آب جوش آمده بود صدای قل قل آب و سوت ممتد لوله کتری خانه را پر کرده بود. بخار تمام آشپزخانه را گرفته بود. چای گذاشتم . برگشتم که ببینم چه می کنی؟ از پنجره بیرون را نگاه می کردی و می نوشتی. بسته را توی لیوان خالی کردم .سرم را عقب گرفتم و سرخی چای لیوان را پر کرد.
نیمه شب که بچه ها را خواباندم روی صندلی عقب ماشین، هنوز دستهایم می لرزید. خیلی طول کشید که دستهایم به گرفتن فرمان عادت کند و تو آن شب، مهمان هر شبه ی ریشه های درخت سیب شدی.
صبح که رسیدیم ، زن صاحبخانه روسری اش را گره زده بود پشت گردنش ، داشت ایوان را جارو می زد. ماشین را که دید خندید وهن هن کنان جلو آمد .مستقیم به چشمهایم نگاه کرد و گفت : چه زود برگشتید...حالت خوب نیست خانم جان؟
گفتم که راه دوری نرفتیم ، همین جنگلهای اطراف اطراق کردیم. ماشین را خاموش کردم. بچه ها بیدار شده بودند ، صدای دریا که باز به گوششان خورده بود. خواب آلود ، دستها به شیشه های در ماشین، به منظره ی آشنای ویلا و دریا نگاه می کردند. در را باز کردم، گفتم بروند کنار ساحل، شنای تو که تمام شد ، با تو برگردند. قبل از رسیدن به ویلا، لباسها و دم پایی هایت را گذاشته بودم همانجا که همیشه برای شنا می رفتی. ساحل مثل هر صبح خلوت بود. اثاث را که پیاده کردم ، من هم رفتم . بچه ها کنار لباسهایت شن بازی می کردند. تا ظهر منتظر ماندم و بعد، زاری کنان برگشتیم با لباسها، حوله و دمپایی هایت که کنار ساحل بودند بدون رد پایی که رفتنت را نشان بدهد به سمت دریا. و بعد...
نه ... داستان را پاره می کنم. می ترسم. همه هم مرا میشناسند هم تو را. نه؛ اینطور داستان نوشتن قدیمی شده دیگر. آدم را لو میدهد. استاد حرف بزن طاقتم طاق شد بخدا. قهری با این چشمهای سیاه؟ بیا. دستت را نمیخواهم، ناز سرانگشتت کافیست روی این نعلبکی وارونه که برود فقط به طرف " نه" که بدانم قهر نیستی.
هر وقت دلش هوایت را میکرد می آمد ولی همانجا روی صندلی کنار در می نشست و به مبل رو برویی اش خیره میشد، مثل آنوقتها. هر وقت اینطور بی حواس می آمد، با من حتی حرف هم نمی زد.همانجا می نشست و دم دمه های صبح می رفت و من تمام آن لحظات با غیظ به گوشه کنار زده پرده پنجره نگاه میکردم . آنروز آمده بود با غزلی تازه که هوس کرده بود برای تو بخواند.خواند .شنیدی؟ من گفتم بخواند .گفتم حتما تو هم دلتنگ غزلی زیر این خاک سرد. دخترکی بیش نبودم وقتی از جلسه های شعر خوانی مان برمی گشتم، کوچه به کوچه و تصویر زمین درچشمهایم می لرزید و بغض نمی گذاشت پشت در خانه که می رسیدم، بگویم که منم، که باز شعر سستی نوشته ام که استاد بلند بالایم حتی رغبت نکند نگاهم کند امروز. چقدر سعی میکردم که هر غزل از قبلی پخته تر و بی نقص تر باشد اما نمی شد. هنوز تشنه نگاه آن چشمهای سیاهم به همان خدا ...آنروز طاقتم طاق شد که خواستم دلبری کنم. آمدم با غزلی تازه، چشمهای سرمه کشیده و لبهای گلگون.
حالا که می بینم چه شعر ضعیفی بود آن شعر کذایی، می فهمم که چرا آنطور نگاه کردی که خشم بگیری اما نگاه چشمهای سیاهت انگار قفل شد در زندان چهار خط سیاه منحنی که دو به دو به هم می رسیدند و می شدند دو چشم سرمه کشیده ی سیاه که با تکان پره های بینی و اخم ابروان پر پشت تو ، ترسان ، در انتظار عتاب چشمهای تو مانده بود. گره ابروهایت که از هم باز شد، من اولین نگاه مهربان و مردانه تو را از آن چشمهای آتشین هدیه گرفتم. چه می دانستی از کوچه باغها که می گذشتیم تا برسیم به ایستگاه خلوت قطار، نه از چینه های کاهگلی و نه همهمه دم غروب گنجشکهای باغ، هیچ نمی فهمم. دردلم فقط شور و شوق تو را داشتن بود و بس.
کجایی؟ از بس گفتم اینها را دهانم خشک شد... راستی چرا نگفته بودی آنروز سرمه دانم رابرای چه یادگاری گرفتی ؟
امشب دلم تنگ است آقا... مثل هر شب، مثل هر صبح، مثل دانه دانه این سیبهای سرخ درخت؛ که بیایی و من باز غرق آن چشمها بشوم که بگوید چشمهای سرمه کشیده ات کجاست بانو؟
نمی دانم این داستان نیم نوشته را چه کنم ؟ پاره کنم یا بگذارم که باز کاملتر بشود یا شاید پخته تر که از لا به لای سطرهای به رنج نوشته اش دستم رو نشود؟ تو بگو، که می دانی وقتی می نویسم چقدر دلم از فکرها و غصه ها راحت می شود.خودت می دانی چه دل بسته بودم؛ بیایی و ببینی چه می نویسم ، شبهایی که سرت را روی دامنم می گذاشتی تا موهای سیاهت را نوازش کنم و باز سرمه دان قدیمی ام در دست، خوابت ببرد. صبح، هنوز چشم باز نکرده، دنبال پای من و دامن گلدارم می گشتی و انگشتهایت بالش را که لمس میکرد ، ترسیده، سر بلند می کردی و دنبال بانویی می گشتی با چشمهای سیاه کرده بادامی.
سرم را از روی کاغذ های سیاه شده بلند می کردم و خواب آلود زیر داستان تازه ام می نوشتم : پایان.
قرصهایم را خوردم. بچه ها خوابند. عصر که قرصهایشان را بدهم بخورند، این وقت شب بی هوشند دیگر. دکتر میگوید چیزی لازم ندارند اما می ترسم افسرده بشوند. می ترسیدم که شبی ، نصفه شبی ناغافل از خواب بیدار شوند.حالا کوچکند، اما بعد خاطره ها آزارشان می دهد. نمی خواهم مرا غیر از آنچه هستم تصور کنند. از فردا دیگر بهشان نمیدهم اما.
آنروز چای را که خوردی، وقت نشد برایت بگویم. یعنی سریعتر از آنچه می خواستم اتفاق افتاد. نمی خواستم به خدا اما، دیوانه شده بودم. فکر میکنی چرا در مرز جنون اینطور سرگردان مانده ام؟ فکر می کنی نمی دانم چقدر بد حالم؟ دیگر به بچه ها هم زیاد نزدیک نمی شوم. می ترسم به سرم بزند.آنروز که با دهان کف کرده وسط سالن به هوش آمدم، بچه ها بالای سرم گریه می کردند، اول نفهمیدم چرا می گویند: مامان، دیگه ما رو نمی کشی؟ حالم که بهتر شد یادم آمد که چطور دنبالشان کرده بودم و جیغهای وحشت زده شان هیچ احساسی در من بوجود نیاورده بود. این بود که سپردمشان دست پرستار. از صبح تا عصر. عصر که قرصشان را بدهم زود خوابشان می برد . اینطور دیگر فرصتی که جگر گوشه هایم را آزار بدهم ندارم. این روزها به یاد تو بوده ام. حتی با چشمها و اندام دیگری. عینکم را بر می دارم و به صداها زیاد دقت نمی کنم که تو را در چهره ها و حرفها پیدا کنم. این داستان هنوز آزارم می دهد. می خواهد بیاید روی کاغذ. اما وقتی می نویسم داستان نمی شود، یا می شود درد دل یا خاطره.
آنروزبا بچه ها کنار ساحل بودیم ، تو مانده بودی توی ویلا که بخوابی. سرت درد می کرد. بچه ها سرشان به بازی گرم بود. چیزی به ذهنم آمد.قلم و کاغذ همراهم نبود. نمی دانم چطور بی قلم و کاغذ آمده بودم بیرون.
بچه ها را تنها گذاشتم و خودم برگشتم. آن وقت روز که همه برای دیدن غروب کنار ساحل بودند، سمت ویلاها ساکت و خالی بود. صدای خفه و آرام زنی به گوشم خورد. نمی دانم چرا حس بدی داشتم. آمدم جلو. از گوشه کنار رفته پرده پنجره دیدمتان . تو را و او را نیمه عریان که می خندید. سرم گیج رفت. دلم آتش گرفت اما هیچ نگفتم. نه حرفی و نه حرکتی که نشان بدهد چیزی می دانم، یعنی زبانم بند آمده بود. شب به زن صاحبخانه گفتم که یکی دو روز میرویم اطراف، کمی بگردیم. اثاثیه را بستم .کنارت نشستم وگفتم که دیگر خسته شده ام هیچ جا خانه آدم نمیشود، بیا برگردیم . وقتی پافشاری ات را برای ماندن دیدم ، دنیا دور سرم چرخید. هر طور بود، جلوی خودم را گرفتم. دو پایم را کردم توی یک کفش که باید برویم.نیمه شب که با چشم سرمه کشیده و خال کنارت آمدم آرامتر بودی . به چشمهایم زل زدی و گفتی که اگر اینطور راحتی، باشد، بر می گردیم خانه. فردا صبح برگشتیم . هوا داشت تاریک میشد که رسیدیم . وسایل را از ماشین پیاده نکردم. تو هم که پکر بودی و حالش را نداشتی. خندیدم و گفتم: هیچ جا خانه آدم نمیشود.
مثل مار گزیده ها پیچ و تاب میخوردی، از پشت این پنجره به آن یکی، از این اتاق به دیگری. بسته را باز کردم و ریختم توی لیوان دسته دار بزرگت. سماور دیگر جوش آمده بود.صدای قل قل آب خانه را برداشته بود اما شرط می بندم تو نمی شنیدی. خیلی سعی می کردم که عضلات صورتم سایه ای از لبخند را در چهره ام حفظ کند. دستهایم میلرزید،گوشه کنار رفته آن پرده و آن زن نیمه عریان و خنده های هرزه اش هنوز جلوی چشمم بود.
سینی را که آوردم ، نشسته بودی روی مبل کنار پنجره و خودکارت روی دفتر بی وقفه می لغزید . کمی از غروب گذشته بود. پنجره باز بود.نگاه کردم. کوچه خالی بود، خالی خالی.سینی را گذاشتم روی میز وسط . خندیدم و گفتم : شعر بدون چای شورو حال ندارد. بخور بهار نارنج است.
امشب اما فرق میکند. آمدم برایت بگویم که به دل نگیری که بعد گله کنی. خودم برایت میگویم. این یکی فرق می کند. بعد از تو دیگر هیچ جا پایم را نگذاشته بودم. بچه ها را که به پرستار سپردم ؛ هم وقتش را داشتم هم کمی فکرم آزادتر شده بود.نه باهاشان سرو کله می زدم و نه فکر شام و ناهار آزارم می داد.خیالم هم راحت تر بود که کمتر که ببینمشان کمتر هم اذیتشان میکنم.خودم که دیگر میدانستم وقتی بد حال می شوم چه بر سرشان می آورم . سعی کردم از حال و هوای مریضی خودم را بکشم بیرون. باید از این چهار دیواری بیرون می رفتم.دوباره شروع کردم به رفتن به جلسات قدیمی مان.خیلی ها اضافه شده بودد که نمی شناختمشان. از بچه های قدیمی هم هنوز خیلی ها می آمدند.از اواسط اولین بارداری ام به این طرف دیگر اغلبشان را ندیده بودم .غیر ازآنهایی که گاهی سری می زدند.
بار اولی که آمده بود، نگاهها برگشت طرفش. همهمه سالن را پر کرد. فکر کردم تویی. فکر کردم اثر این قرصهای لعنتی ست. نزدیکتر که آمد، همهمه خاموش شد. تا عینکم را جا به جا نکردم و دقیق نشدم، نفهمیدم. هیکل و راه رفتنش عجیب شبیه تو بود.
این چند وقته دیگر متوجه نگاههای من شده بود. نه داستانهایش را میشنیدم نه نقد و نظر هایش را. فقط تو را می دیدم که باز میان جمع همیشگی مان نشسته ای و حرف میزنی. شعرو نقد و داستان دیگر بهانه بود. انگار جاذبه ای مرا میکشاند به طرفش. آنروز که کنارم نشست و سلام کرد، گفت که دورادور هم مرا وهم تو را می شناسد. می شنوی؟ کجایی؟ چیزی بگو. امشب هم می آید. قرار بود دفتر های شعرت را با هم باز خوانی کنیم. ، دفتر های آخرت را که که چاپ نکرده بودی هنوز نگاه نکرده ام. حرف بزن اینجایی؟
خوب، هر وقت صدایت می زنم دستت را که بگذاری روی نعلبکی و برو به سمت " بله". دستم که بی فشار برود به طرف "بله" می فهمم که هستی .
راستش این بار اول نیست. چند وقتی است که می آید. عجیب است. همان عطر همیشگی تو را می زند.عینک که روی چشمم نباشد، صورتش را واضح نمی بینم ، انگار خودت باشی . آنوقت دیگر منم و تو. من همانطور بیتاب می شوم و او همانطور مهربان. هر وقت می بیندم سرمه چشمم را پاک می کند. می گوید اینطور هرزه بنظر می آیم، سرمه باید محو باشد. این خال کنار ابرو را هم که می گذارم همیشه با سر انگشت پاک میکند. فقط همین باعث میشود فکر کنم این اوست که کنار منست نه تو.
حواست هست؟ حالا مهتاب دیگر تمام باغچه را روشن کرده . ماه شب چهارده که درمی آید، درخت سیب چه سایه ترسناکی می اندازد روی خاک باغچه آقا.
سیبها که در می آیند، بچه ها مثل هر سال دلشان سیب میخواهد. غدغن کرده ام سیبها را بچینند. گفته ام باید هر کدام را که من بچینم بخورند . گاهی که با پرستارشان میروند بیرون، می روم سیب میخرم، قرمز و به همان اندازه سیبهای درخت خودمان. بعد می گویم از باغچه چیده ام. اما راستش سیبهای این درخت عطر تو را دارد. هوای آمیخته به عطر سیب را که فرو میبرم، باز قطعه ای از وجودت را در تنم حس می کنم ، دلتنگ تر میشوم و پشیمان تر. کاش می شکست این دستهای گناه آلود.
امروزپدرت آمد اینجا. دیدی آمده بود کنار باغچه ، خاک را با انگشتهایش زیر و رو میکرد؟ از وقتی رفته ای اولین بار بود آمده بود اینجا . هر چند، وقتی هم که بودی زیاد نمی آمد. هیچوقت نشده بود بیش از سلام و تعارف حرفی بینمان رد و بدل شود . فاصله های بین تو و او نگذاشته بود من و او هم با هم گرم باشیم. دائم توی خانه می چرخید و می گفت داری نگاهش میکنی. می گفت بودنت را اینجا خوب حس میکند. می گفت دلش می خواست، لا اقل اگر رفته ای مزارت خالی نبود که اینقدر نبودنت رنجش بدهد. سر خاک رفتن برایش بیشتر دلتنگی بود تا آرام و قرار. عصر بود باید می رفت . طبق معمول رفته بودم جلوی آینه . این سرمه کشیدن هم دیگر عادت هر ساعتم شده. با همان سرمه دان سنگی که برایم خریده بودی و مدام مواظب بودی سرمه اش کم نشود. توی آینه سرمه کشیدم . برگشتم طرفش بپرسم چای میخورد یا نه ؟
سرش را بلند کرد جواب بدهد. دهانش باز ماند. چنان خیره و مبهوت مانده بود که جا خوردم. فکر کردم دارد سکته میکند. دویدم طرفش. به خودش آمد. قطرات ریز عرق روی پیشانی اش برق میزد.
گفتم بنشیند تا آب قند بیاورم ، گفت همان چای میخورد.آوردم. چای را جرعه جرعه می نوشید و خیره مانده بود به گلهای قالی. چند لحظه ای ساکت ماند. بعد دست کرد توی جیب بغل کت تنگ قدیمی و شیکش. یک جا عکسی نقره ای کوچک درآورد گرفت طرفم. زنجیرش را ازجا دکمه ای کتش باز کرد و داد دستم.
گفت : یک لحظه حس کردم " او" نگاهم می کند.
هنوز اینجایی؟ عکسش را دیدم. زنی با چشمهای سیاه و یک خال بالای ابرو. اجزای صورت سفید سفید بود . فقط یک قرص سفید صورت بود، یک چشم سیاه ، با دو خط کمانی ابرو. کاغذ ضخیم عکس سیاه و سفید، زرد شده بود دیگر.
صدای بهم خوردن استکان کمر باریک لب طلایی و نعلبکی توی دستش از آرام شروع شد و بعد شدت گرفت.به استکان نگاه کردم بنظرم آمد عکس ناصرالدین شاه روی استکان با نگرانی نگاهم میکند. نفسش به سختی درمی آمد. رنگش بدجوری پریده بود. زل زده بود به پنجره. یک لحظه ترسیدم تو را از پنجره دیده باشد.
رد نگاهش را گرفتم . باغچه از پایین پنجره پیدا بود . سرک که کشیدم، از بالای دیوار کوچه دیده می شد. در سایه روشن غروب ، همان زن بود باز، کنار دیوار ترک خورده آجری روبرو، از گلهای کاغذی قرمزی که از دیوار سرک کشیده بودند به سمت کوچه ، گل چیده بود و پابه پا می کرد. غروب بود. اگر بودی می رفتی هوا خوری باز.
هنوزصدای لرزش استکان و نعلبکی را با صدای خسته پیرمرد جسته گریخته و نا مفهوم می شنیدم. زل زده بود به شیشه پنجره. انگار پنجره داستانی داشت که تنها او میدانست. نگاهش کردم . گفت فقط همین یک عکس را از او نگه داشته . همه را به خاطر تو و خواهرت از بین برده بود. مجبور بود آن جسد له شده ناشناس روی ریل قطار شناسایی کند که به جای او در آن مزار دفنش کنند.
پیرمرد داشت حرف میزد.من نمی شنیدم. صدای لرزش شیشه روی چینی مثل صدای قطار،به سرم می کوبید. هوا دیگر تاریک شده بود و تنها تاریکی از پنجره پیدا بود که اجازه میداد حرفهای پیرمرد تصویر بشود و درقاب چوبی پنجره بنشیند. پنجره، قاب ایستگاه قطاری شده بود که پسر بچه ای از راه مدرسه دوان دوان از گوشه اش بدود و بنشیند روی نیمکتهای ایستگاه ؛ دفتر و کتابش را پهن کند، تند تند مشقهایش را بنویسد و با هر کلمه سر بلند کند ببیند سیاهی قطار از دور پیداست یا نه؟ مداد در دست راست و سرمه دان سنگی ترک خورده در دست چپش، عرق که می کرد می گذاشت شان روی دفتر و کف دستهایش را با شلوارش خشک می کرد. دم غروب که قطار می رسید ، بدود ببیند مسافرش چادر به سر و سیاه چشمش دیگر از سفر آمده است یا نه؟ بعد کیفش را بر می داشت و می رفت خانه . حتما از فکر کمربند و لنگه دمپایی بود که دلش نمی خواست زود برسد و لخ لخ کنان از ایستگاه دور می شد. برگشتم توی آینه. زن با آن خال لعنتی نگاهم کرد. با دستهای لرزان خال را پاک کردم. به سمت پنجره که برگشتم ، تاریک شده بود، پنجره را باز کردم که کوچه را ببینم. مردی دورادور چیزی به زن گفت . در تاریکی شب صورت زن را ندیدم اما حس کردم دارد به مرد لبخند می زند و مرد پشت سرش راه افتاد.
به پنجره پشت کردم. موهای سفید و صاف پیرمرد ریخته بود روی پیشانی بلند عرق کرده اش .نگاهم کرد .لبهایش بوضوح می لرزید. استکان و نعلبکی از دستش افتاد .نعلبکی شکست. برگشت سمت پنجره و گفت: سی سال است که سیب خانه ما هم رنگ و بویش عوض شده .این سیب هم آخرین بار که دیدم طور دیگری بود نه؟
پدرت همین نیم ساعت پیش رفت.سعی کردم جلویش را بگیرم اما نتوانستم .میگفت دیگر نمیتواند بماند.رفت.
دیروز قرار گذاشته بودیم که امشب اینجا بیاید اول تصمیم گرفتم زنگ بزنم و بگویم دیگر هیچوقت نیاید اینجا. تلفن را برداشتم اما دوباره گذاشتم سر جایش.باید یکبار دیگر ببینمت.خود تو را ببینم. گفتم که امشب فرق می کند. فقط یکبار دیگر دستهایت را لمس میکنم .کمی که سرم را روی شانه ات بگذارم آرام میشوم.مثل آنروزها. بعد میگویم دیگر هیچوقت نیاید اینجا.
اینجایی؟ کاش پدرت سالها قبل با من درد دل کرده بود. لا اقل در غزلهای عاشقانه ات همیشه خودم را ندیده بودم . عینکم را میگذارم اینجا ، کنار این مقوای پر از حرف و عدد. هستی هنوز؟ زنگ میزنند. برو دلم برایت تنگ شده باز.
|
آرشیو ماهانه
|