خانه
>
قصه زمانه
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
بغض در خیابانهای کاغذی
|
داستان 237، قلم زرین زمانه
بغض در خیابانهای کاغذی
پرنده هم توی خیابانهای شهر پر نمی زند و من همینطور می رانم. گاز. دنده دو به سه، سه به چهار، چهار به پنج. باید همه چراغ قرمزها را به سرعت رد کنم و ماشینهایی را که تک و توک سر راهم سبز می شوند، ببندم به بوق. باید اشک همینطور از دو طرف صورتم بچکد؛ تا سیاهی های ریمل حل شده در اشک - روی دو خط پاک شده کرم پودر دو طرف صورتم- تا وسط گونه ام برسد و محو شود. خط های سفید جاده درست از وسط ماشین می روند تو تا وقتی که صدای بوق ممتد مرا از جا بپراند. ردیف درختها و چراغها سریع و سریعتر رد می شوند؛ بلوارها، دور برگردانها و تابلو ها. نگاهم باید به آن قسمتی از جلوی شیشه باشد که تاریکی آسمان با آخرین نقطه از جاده تلاقی می کند. آنجا که تو، بالایش نشسته ای و با جوهر سفید، روی سیاهی ها می نویسی که من بخوانم. می خوانم و می روم. می نویسی: «بوق.پدال. جیغ لاستیک. " مگه کوری زنیکه ؟" درِ ماشین محکم. اطلاعات. "بچه؟ چهار ساله؟ نه نیوردن" استارت. اتوبان.»
اما دیگر نمی خواهم. به هیچ بیمارستانی سر نمی زنم. در بسته هیچ پزشک قانونی و سردخانه ای را نمی کوبم و به هیچ افسری هر قدر خودش را نگران بچه گمشده ام نشان بدهد؛ شماره تلفن نمی دهم. حوصله شنیدن صدای جذاب و هوس آلود هیچ مردی را ندارم که به هر بهانه ای زنگ بزند. دیگر به جوهرهای سفید تو هم نگاه نمی کنم. چشم بسته همه را حفظم: هفت صبح، یک سی دی شاد. با خنده از خواب بیدارش میکنم که برای رفتن مهد، بهانه نگیرد. با اینکه خودش بلد است؛ حتی اگر خواست سرپایش کنم، این کار را هم می کنم. اما باید برود. روی در سفید یخچال، با سیاه می نویسی که خوب ببینم. تو می نویسی و من باید اجرا کنم. فقط نوشته هایت را می بینم. خودت آن بالا پشت میز تحریر نشسته ای. می نویسی و مرا روی کاغذهای خط دار، می پایی. باید تغذیه اش را از توی یخچال بردارم و بگذارم توی ظرف در دار کوچکش. خودکار به دست، تمام صفحه را زیر نظر داری. هر روز باید همین کارها را تکرار کنم. حتما خیلی دلت خنک میشود وقتی به قسمتهایی می رسی که دستهایم شروع می کند به لرزیدن و چشمهایم سیاهی می رود. می دانم بغض که به گلویم فشار می آورد، دلت میخواهد بزنم زیر گریه، یا فرمان را بچرخانم سمت چپ؛ زیر اولین کامیونی که ازروبرو می آید.
چشمهای کوچک و پف کرده اش، خواب خواب است. اما به سرویس مهد سپرده ام _ یعنی تو نوشته ای_ که زودتر بیاید. سوار فولکس قدیمی که می شود، برمی گردم توی سالن، فنجان قهوه ام را که دیگر داغ نیست سر می کشم. فنجان را بر میگردانم توی نعلبکی و باز همان خطهای در هم بی انتهای ته فنجان. دفتر و قلم را بر میدارم و لم میدهم روی مبل. دفتر را روی زانویم میگذارم که صورتم بالای کاغذ نباشد. اینطور راحت ترم، وقتی مینویسم هیچ کدامشان مرا نمی بینند.
امروز هر چه خودم بخواهم مینویسم. دیگر پسر بچه سرگردان توی پارک که از پایین نگاهم می کند سرم گیج میرود. بس است هر چه ترسان و لرزان از کنار شبگردها گذشته، از ترس پارس سگها دویده وسط خیابان و با صدای کش دار ترمز، صورت وحشت زده اش را برگردانده سمت ماشین و بعد... تصمیم خودم را گرفته ام. داستان پسر بچه تمام شده است. برای تلافی هم که شده امروز یک زن را مینویسم، که شب و روز پشت میز تحریر می نشیند و تنها چیزی که مینویسد خیابان است و خیابان.
از مهد زنگ می زنند. یادم رفته برای اردوی امروز، رضایت نامه اش را امضا کنم. باید بروم همانجا؛ وگرنه برش می گردانند و امروز دیگر از نوشتن خبری نیست. سوییچ را برمی دارم. باید طوری وارد شوم که از جلوی پنجره کلاسش که می گذرم، مرا نبیند وگرنه بهانه می گیرد که با من برگردد، یا من هم با ماشین بروم دنبال اتوبوسشان که از پنجره برایم دست تکان بدهد. وارد که می شوم، بوی نای نفس با نان و پنیر و پوست نارنگی می زند توی صورتم ، نفسم بند می آید. بچه ها، وسط سالن توی هم می لولند. به زحمت از لا به لای بچه ها رد می شوم تا برسم به دفتر و امضا بدهم. دوباره ماشین، خیابان، ترافیک، بوق. به اولین پارک که می رسم، درختهای بلندش وسوسه ام می کند. می زنم کنار. روی یک نیمکت می نشینم و به اطراف نگاه می کنم. چند دختر با کوله پشتی رد می شوند. با یکی یک لیوان چای. موهایشان که از زیر روسری پیداست، خیس است. فضای یک استخر، هیاهوی گنگ و بخار گرمی که زمستان ها از روی آب بلند می شود. تا به حال چیزی در موردش ننوشته ام. بلند می شوم. باید ماشین را بردارم و بروم استخر. مایو و کلاه از همانجا می خرم. معمولا دم در استخر می فروشند یا توی رختکن.
شیرجه می زنم توی آب. حواسم هست، وقتی هم که زیر آب هستم، خوب گوش کنم که صداها چه طور شنیده می شود. سرم را که بیرون می آورم، به صورتهای خیس، چشمهای قرمز، مایوها و خلخالها نگاه می کنم. به نجات غریقهایی که با مایو روی صندلی های دور استخر نشسته اند، دقیق می شوم با آن سوتهای گاه و بیگاهشان. چشمها بسته، زیر دوش. چهره یک زن دائم در ذهنم این در و آن در می زند. باید چشم بسته، روی آب آمده باشد و سعی کند به هیچ چیز فکر نکند. هنوز مانده تا داستان شود. و تو دایم می نویسی که باید به این فکر کنم: "خوب بود؛ فضای استخر را خیلی وقت بود فراموش کرده بودم."
سوار ماشین که می شوم، گوشی را نگاه می کنم. چند تماس نا موفق ازمهد کودک. حتما می خواسته اند اطلاع بدهند که زودتر برشان می گردانند. باید قبل از اینکه برسد خانه، چیزهایی بنویسم. چهره زن که میخواهد تمرکز بگیرد، خیلی مشغولم می کند. ماتیکم را توی آینه جلو چک می کنم. چشمهایم قرمز و خسته اند. هنوز راه نیفتاده ام. ملودی تند تلفن. شماره مهد روی صفحه گوشی. برمی دارم. فقط وقت می کنم بگویم الو. مستخدم مهد کودک است. میگوید از صبح چندین بار زنگ زده اند. مدیر، مربی ها و بچه ها همه رفته اند اردو. به او خبرداده اند که پشت سر هم شماره مرا بگیرد. بغض کرده و نمی داند چطور بگوید اما بالاخره باید بفهمم بچه ها که ازاتوبوس پیاده شده اند، فقط دیده اند پسرم دویده دنبال یک ماشین و داد زده:«مامان! اومدی؟»
دستهایم می لرزد. گوشی از دستم می افتد ، سر میخورد کنار پدال ترمز. ماشین را روشن می کنم و تو تا نیمه های شب، اول با جوهر سیاه و بعد با جوهر سفید می نویسی، تا من بین تابلوی کتابفروشی ها، گالری ها و استخرها، دنبال پارکها، سردخانه ها و بیمارستان ها بگردم. مهد کودک تعطیل است. به هیچ پاسگاهی چنین اتفاقی گزارش نشده. هیچ پسر بچه ای کنار جدول خیابان گریه نمیکند. کنار پیاده روها غیر از سیگار فروشها و معتاد های مچاله که دور حلبی های هیزم سوز جمع شده اند کسی نیست. پزشک قانونی و سردخانه ها تعطیلند و همه بیمارستانها را گشته ام. گوشی ام شارژ ندارد. اگر کنار جاده کیوسک تلفنی هم باشد، شماره هیچ کس را بلد نیستم. بنزین هم دارد تمام میشود.
ننویس لعنتی. دلم میخواهد همینجا بزنم کنار، پیش همین پارک اسباب بازی، کمربند صندلی اش را از کمر بچه گانه اش باز کنم. نگاهم کند و ناباورانه بگوید:« برم سرسره؟» و من بگویم: «آره عزیز دلم.» محکم بغلش کنم، سیر ببوسمش و او ذوق زده بگوید:« مامان؟ تو هم بیا پیشم.»
گفتم ننویس. هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم و صورت پف کرده ات را توی آینه می بینم، می خواهم سر به تنت نباشد. یادم می آید که این داستان دوباره تکرار می شود و تو آن بالا قلم به دست نشسته ای و خاطره هایت را مرور میکنی. مثل هر شب، مثل هر روز. مرا هم مثل خودت در به در این خیابانهای کاغذی کرده ای. اولین باری که با دستخط جهنمی ات شروع کردم به راندن، موهایم سیاه سیاه بود. حالا موهای تو هم مثل من جو گندمی شده. خوب که فکر میکنم، زنی که سعی میکرد روی آب شناور بماند با آن چشمهای بسته و صورت خسته اش چقدر شبیه تو بود. بنویسی یا نه، می خواهم امشب برانم طرف قبرستان شهر؛ آن سنگ قبر کوچک را پیدا کنم ومحکم بغلش کنم. دیگرهم نوشته هایت را بالای این آسمان سیاه نمیخوانم. میخواهم چشم بسته رانندگی کنم.
|
آرشیو ماهانه
|