خانه
>
قصه زمانه
>
نامزدهای دریافت جایزه
>
برای مارسیای رذل عزیز
|
داستان 232، قلم زرین زمانه
برای مارسیای رذل عزیز
یعنی وقتی آمدید که اینجوری نبودیم. همه چیز پیچیده بود در هم. همه چیز مبهم بود. شاید هم از بیخوابی شب پیشش بود که من دلم شور میزد و هی خوابم نمیبرد و نمیفهمیدم که چرا. آنوقت بعد نگاهمان کردید و گفتید "مرا تو بی سببی نیستی"... ما سبب نمیفهمیدیم. در دنیایی بودیم که هر چیزی مسبب قطعیاش را با خودش داشت. هر کوفتی که بود بالاخره سببی بود برای خودش.
آنروز که آمدید باران میبارید. گفتند یکی آمده از آمریکا. آمده از این دانشگاه بازدید کند یا یک همچو چیزی. همین بس بود که باران ببارد همهی روز و از برگهای سبز دانشگاه، بچکد روی آسفالت خیابانهای پیچ وا پیچی که علوم و حقوق و داروسازی و فنی و هنرهای زیبا را به هم وصل میکرد و برای ما، باز هم اینها هیچ فرقی نمیکرد. همهی چیزهای مهم دنیا، همان دو پیچ و میدانچهای بود که ختم میشد به دانشکدهی خودمان. دنیای سه طبقهی توسری خوردهای که نسرین و نیلوفر و چندتا دختر و پسر درب و داغان دیگر، توش بالا پایین میرفتند و من و رضا و فرج وول میزدیم میانشان. باران ناغافلی بود که حتا بعدها رضا گفت و فرج هم تایید کرد که یاد هیچکداممان نبود که آنروز ابری بوده باشد. ناغافل باریده بود. هان.
خلاصه اینکه سبب شما بودید. اصلن اینها که مهم نیست. بعدها هم که با هم حرف زدیم معلوم نشد که وقتی شاملو میخواندید و سرتان را که بالا آوردید و آن قیافهی ماتِ مهتابی را که قاب شده بود با شال اخرایی، که ناشیانه روی موهای شلال خرماییتان بیقراری میکرد، و من انگار که خواببهخواب باشم، داشتید کداممان را نگاه میکردید که گفتید "مرا تو بی سببی نیستی"...
دکتر محمدی گفته بود بهترین شعری که خواندهاید را برایمان بازگو کنید. آدم تازه که ببیند، اینطور لفظ قلمتر حرف میزند و شما نه حافظ، نه مولوی، نه سعدی که یک تیغ رفتید سراغ شاملو و کار هر سه تامان را یکسره کردید. از همان لحظه، همه چیز به هم ریخت. یعنی نه که تقصیر شما باشد. همان چیز که بعدها خیلی چیز شد و هنوز تا این لحظه چیز بودهگیش ادامه دارد، یک چیزی شد که رضا خودکارش افتاد و فرج نگاهش یکطوری شد و من یکهو دیدم که گُنده شدید و آن شورلت کرمرنگتان که باش میپیچیدید توی میدانچه و دستی را که میکشیدید، لاستیکهایش همانطور در حالِ چرخش که میماند و عینک آفتابیتان را که پرت میکردید گوشهی سمت راست، روی داشبورد کرمرنگش، بزرگ شد و همهی میدانچه را گرفت و از دانشکده بیرون زد و تا علوم و حقوق و داروسازی و فنی و هنرهای زیبا، پُف کرد.
ناهار، آنروز رفتیم علوم. بوفهاش استیکهای قیامتی داشت. هیچکس هیچ حرفی نزد. هر سه داشتیم به یک کلمه فکر میکردیم...
"مارسیا"
اینرا، نه رضا گفت و نه فرج تایید کرد. یعنی داشتیم از کنار دیوار فنی که رد میشدیم، از کنار دیوار نویس بزرگ که آنروز چکهها، شُره میکردند روی سیمان تبلهکردهاش، کلمه به کلمه که رد شدیم، از کنار آمریکا هیچ که رد شدیم، از کنار غلطی نِمی که رد شدیم... حتا تواند بکند را هم که عبور کردیم، هیچکداممان نگفت تیتر درشت روزنامههای سر صبح، - ایران و آمریکا بر سر میز مذاکره - بود. آنها لابد سببی داشتند. اصلن به ما چه ربطی داشت. یعنی داشت. تا آنروز داشت. ولی از آن صبحِ ناغافل باریده به بعد بود که مارسیا سبب شده بود. اصلیترین مسبب همهی چیزهای روی دیوار و پای دیوار و پشت دیوار.
هنوز توی دلم مانده که مارسیا یعنی چه. همانروز که توی راهرو سلام کردید، سرد و بیحالت، همانطور که بودید، فقط گفتید آمدهاید تا وضعیت آموزش ادبیات را در ایران ببینید و دکترای زبانشناسی دارید از یو اس سی ای (یا یو ال سی ای یا یو ای ال اس یا یه همچو چیزی) و شوهرتان هم به کارهای انحصار وراثت پدرشان برسند و پَک و پوزِ فرج ولو شد و رضا مُفش آویزان شد و گفت لامذهب، باران که میزند مفم لب مشکم است و من به زور هِر هِر کردم که دماغ که لامذهب نمیشود و رضا که بیچاره شد و فقط گفت دماغ من لامذهب است و نسرین که قاطیِ دخترها رد شد و چیزی دید در نگاه من انگار و شاید همان چیز را، که از همان روز یک طوری شد. شب زنگ نزد. بعدها رضا هم گفت که آنشب نیلوفر بش زنگ نزدهبود و فرج هم، زنش پشتش را کرده بوده تا صبح. انگار که قطبنمایی چیزی توی تنشان از کارخانه کارگذاشتهباشند، رد این چیز لامذهب را بو میکشند. باران تا صبح بارید...
همهی مزهی خواب دیدن، به این است که یک جفت گوش مفت پیدا کنی سر صبح و خوابت را تعریف کنی. خواب تنها چیز زندگی است که انگار تا نگفتهای هنوز دارد میشود و شدنش تمام نمیشود مگر اینکه گفتهشود و بعد یکهو هیبت هیولاییش دود میشود و میرود به هوای چیزهای راست و درست. واقعیتهایی که هرکدامشان سببی دارند. یکچیزی شده که بعدش آنچیز، برای خودش چیزی شده. راستش این هی نوشتن و گفتن این چیزها برای من چیزی دارد که دلم میخواهد فکر کنم یک چیزی شده که اینچیزها برای خودشان چیزی شدهاند. هان.
بعد اینکه خواب را وقتی تعریف میکنی که برای خودش چیزی بشود، باید خیلی راست بگویی. آنقدر راست بگویی که حتا غلطهای املایی و دستوری مادرزادِ کاشته شده توی مخت، همان جور که هستند بیرون بیایند. فکر نکنی که دکتر محمدی قرار است ویرایشش کند. قرار است غر بزند که خیر سرتان میراث پارسی به امانت نزد چون شمایی سپردهاند. کلمه حرمت دارد. حریم کلام را ندرید آقا...
انگار که خواب، تنها جایی باشد که بشود در آن، از حریم کلمهها نترسید و گذاشت گِل بازی کنند و تف کنند به سرتاپای هستیِ راست و درستِ مسببدارِ جهان. من شاید فقط در خوابم، آن سه حرفی را، جای این چیز به کار میبرم. و الآن نمیگویم، چون که یعنی آنقدرها، خواب نیستم دیگر، و شرط کردهام جز در خواب نگویم. همان چیزی که میپیچد مثل گیاهی دور تنه، و بالا میرود و آنقدر فشار میدهد و میپیچد و چرخ میخورد و فشار میدهد و دوران دارد و چرخان است و فشار میدهد، تا تنه را زمین بزند. چیز یعنی حرمت دارد. چون که امانت است و دلم نمیخواهد بشکنمش یعنی. هان.
غرض که من ادبیاتچی هستم و نه در عالم دیوار نوشت و روزنامه و خوابگاه و مستراح، اینهایی را که میگویم، انگار در عالم خواب باشد. باید بگویم که چیزیَت ِ این چیز برایم سببی پیدا کند. همانطور که هست و همانطور که میچرخد توی سرم و لاستیکهایش را جوری متوقف میکند که انگار دارند میچرخند و چرخ میخورند و دوران دارند و چرخانند و دایره میشوند و چرخ میزنند و هنوز دوارند.
یعنی خواب دیدن اینطورها هم نیست. امری قائم به ذات ِ خالی نیست که همینطور سبب و اسباب داشته باشد. قیامتی است لامذهب. همین خودِ من، نوعی از خواب را بلدم ببینم که توی خوابم دارم خواب میبینم. یعنی خودِ آن خوابِ اولی حکایت خودش را دارد و خواب دومی، از یکجایی شروع میشود و یک جایی دیدم که شما با شورلت کرمرنگتان آمدید روم و همهی دنیا را شورلت کردید و لاستیکها یکجوری میسایید به تنم و بعد من یکطوری، یعنی یکجوری... هان.
بعد، از آن خواب میپری، یعنی پریدم و برگشتم به خواب اصلی و دیدم که شما دارید در همان یو اس سی ای (یا یو ال سی ای یا یو ای ال اس یا یه همچو چیزی) با شوهرتان استیک میخورید و استیکهای قیامتی دارد آنجا و اینبار نخواستم که بپرم و ماندم تا استیکتان را تمام کنید و یک چیزی توی گوش شوهرتان گفتید که خندید و خندیدید و بوسيديش یا یک همچو چیزی و این جور که شد، خیال کردم بهتر است بپرم و پریدم و صبح شده بود. سیگاری دود کردم. بعد فکر کردم شاید اینهم خوابی است ناغافل، درست مثل باران آنروز، که بارید و هیچکس یادش نیست هوا را ابری دیده باشد و گذاشتم سیگارم را تا ته پک بزنم و بعد بپرم و نپریدم و همهی آن سه هفته را خواب ماندم یا پریدم و نفهمیدم که چه شد یا یک همچو چیزی. هان.
میگفتم که اینها را از این جهت مینویسم که به آدرس ایمیلتان بفرستم که شما بخوانیدش که یک چیزی شده باشد که این چیز، چه چیزی بود. که "مرا تو بی سببی نیستی" چه چیزی بود. که من اینجا، همین لحظه در این آن، نه حرمت کلمه برایم مهم است و نه چیز دیگری. فقط انگار رویای مغشوشی را حکایت میکنم که بود. که شد. که چیزی بود و چیزی شد و من اصلن معلومم نیست که چه میشود و برایم مهم است که لخم و صریح، به همان روایتی که دیدهام بگویم و بنویسم. این ادبیات مخصوص مغز من است و یک چیزی است غیر از ترتیب چیده شدن کلمات در ذهن آدم. کلمهای که در ذهن من از مارسیا شکل دارد همانی نیست که در نظر شماست.
همین "مرا تو بی سببی نیستی" هم همینطور است. من یک چیزی میخوانم و شما یک جور دیگر و یک چیز دیگر. طوری که چیزیتاش اصلن با این یکی چیز فرق دارد. یعنی من که زبانشناسی نمیدانم وحالا هم خیلی دلم میخواهد خانه را بفروشم و یک خوردهاش را برای ننه، جایی را رهن کنم و بقیهاش را بگذارم بانک تا بشود خرجی پیرزن و مابقی را بردارم بزنم به چاک جادهی یو اس سی ای (یا یو ال سی ای یا یو ای ال اس یا یه همچو چیزی). یعنی این خیلی سخت است. خیلی جَنَم میخواهد که بتوانید صدای ذهنتان را یعنی جاری کنید که خودش یکجور وحی که نه، شاید همچو چیزی... یک چیزی که خیلی چیز باشد... هان.
رفتم خوابگاه. رضا ماهی قرمز خریده بود. گفتم چه غلطها. گفت تنهایی دق میکند. تُنگ نداشت، توی مخلوطكن آب ریخته بود، انداخته بودش آن تو. نگاه کردم. دوشاخه به برق نبود. البته برایشما مهم نبود. ولی اینها را میگویم که همان جریانِ چیزیت، شکل بگیرد. فرج هم آمد همان روز. دیگر از انرژی هستهای و تحریریهی روزنامه حرفی نزد. فقط گفت حقوق نمیدهند. بیمه نمیکنند. روزنامهنگارِ زندار، اینجا بیچاره است و البته این هم برای شما مهم نیست. فقط سیگار میکشید. بیخ گوشش پرسیدم چش شده؟ گفت،که یک چیزیش شده که نمیداند هنوز چش شده. پرسیدم، با زنت که آشتی هستی؟ گفت که برای همیشه با همه چیز آشتی است. گفت که گوشهای پیداکرده امن. رضا چیزی نگفت، فقط چشمهاش گُر گرفته بود. چیزی یادم نیست آن چند روز. شما یک جلسه هم غیبت کردید. فرج هم نبود. رضا مُفش باز راه افتاده بود. با من حرف نمیزد. رضا چهار سال بزرگتر است از من و فرج، هشت سال. فقط یادم هست که فرداش گونهی فرج ورم کرده بود. رضا آن سه هفته را با فرج حرف نزد. اینجاهاش را هم بعدها رضا یادش نیامد و فرج هم تایید کرد که چیزیش یادش نیست. ولی من یادم هست. یعنی شاید هم یک خواب جانبی باشد کنار همهی آن خوابها. دو تا خواب مانده به همانی که من آمدم به خوابتان. همان که داشتید با دخترهای کلاس حرف میزدید. نسرین و نیلوفر بعدها به ما گفتند که شما گفته بودید که با این موجودات بدبختِ قابل ترحم چه باید کرد. گفته بودید که اول باید یک عالمه حرفهای دیوانه کننده طی چند روز بریزی سرشان. حسابی که برج و باروشان فروریخت، بکشی عقب، تا یک هفته انرژی دارند که بیافتند دنبالت – والبته این در مورد چموشترینهاست، بعضیها، همین هم برای یک سالشان کافی است- بعد شل میشوند. شک میکنند. آنوقت باید گریه کنی و جا بخوری و بگویی که هیچوقت در زندگیت چنین توهینی به تو نشده. اگر باز خر بازی درآوردند، بیایی وسط دخترها از حال بروی و بگویی که طرف میخواسته غلطهای زیادی بکند و بیشرف حتا... حتا... هان.
بعد بگویی هیچکس تا به حال اشکت را اینطور درنیاورده در حالی که تمام چیزت را به پایش ریختهای و اینها را البته فقط به خودش بگویی. بعد یک هفته هم این فرفره خواهد چرخید و باز هفتهی بعد تکانی بهش میدهی. کار تمام است. و البته من نفهمیدم که آنروز که رنگتان پریده بود و نیلوفر برایتان آبقند آورد و بعد آن پچپچهها که همه خندیدند و نیلوفر چشمهاش گُر گرفته بود، چه چیزی شده بود. یعنی آنوقت هر لحظه از روز، دریچههای زلال عشق – و این بار این کلمه را شما گفتید و من باید خیلی راست همه چیز را بگویم که نمیگویم چیز- به رویت باز است و تو میتوانی از بال بال زدنِ این موجودات لذت ببری و حوصلهات هم سر نرود. البته اینجاش که رسیده بود هر سه تایمان به این نتیجه رسیدیم، نه نسرین و نه نیلوفر، حتا اگر زن فرج هم بود، هیچ علامتی از شرم یا ناراحتی در چهرهشان وجود نداشت. این را رضا گفت و فرج هم تایید کرد. اینها را فقط از این جهت میگفتند که نگذارند آن چیز برای خودش چیزی بشود. به هر حال در محتوای مطلب کاملن با هم موافق بودند و با شما. البته بعدش هم یک حرفهایی زدند که شانیت نداشت. بی ربط بود و اصلن يعنی چيز مهمی نبود. هان.
بعد تازه به اینجا ختم نمیشود. یعنی میتوانید از خوابی که میبینید به یک خواب دیگر که توسط مثلن کنار دستیتان دیده میشود، وارد شوید و کارهایی بکنید. اینجاش خیلی خیلی مهم است. همین خود من یکبار رفتم توی خواب رضا. داشت فحش میداد و توی حال خودش نبود. مشروب خورده بود توی خوابگاه. میدانید که اینجا اگر بفهمند، چه بلایی سر آدم میآورند. ولی این چیز که این چیزها سرش نمیشود. بعد هی میگفت فاحشه... من نفهمیدم و به من گفت بروم دنبال جوجه بازی خودم ودست از سرش بردارم. گفت که با اسپری روی همه جای ماشین مینویسد فاحشه و باز چشمهاش گُر داشت و شیشهی سیاه رنگ عطر آمریکن دریم را توی دستش فشار میداد و من داشت یادم میرفت که گوشهی این شیشه را توی کیف شما دیده بودم وقتی داشتید دنبال سوئیچ ماشین میگشتید تا کتاب "درآستانه" را از روی داشبورد کرمرنگ بردارید و امضا بزنید و تقدیمم کنید. من خیلی آرامش کردم، تا حدی که فرداش گونهام متورم بود. من که نمیفهمم. خواب فرج هم همینطور بود. هی داشت یک داشبودِ کرمرنگِ پر از گل نرگس را نگاه میکرد و میگفت که به هر حال ایران در آستانهی رنسانس انرژی هستهای قرار گرفته و کاهش قیمتِ سوخت در نهایت وضع اقتصاد را درست خواهد کرد و ایرانی وقتی شکمش سیر باشد، خوب فکر میکند و دوباره میشود همان آدم متمدن خوش ذوق و قریحهی هزاران سال پیش و باز هی یک داشبورد کرمرنگ پر از گل نرگس را تماشا میکرد. یعنی اولش خیلی سخت است. آدم یکجوری وابستهی خوابهایش است. اصلن کار سادهای نیست که از خوابهایت بکَنی و بروی بیرون و به خوابرضا یا فرج وارد شوی. اصلن اگر آدمها اینقدر خودخواه نبودند تا به حال به جایی رسیده بودند که بخوابند و دیگر هیچوقت بیدار نشوند. مثل من که حالا بعد از آن روزی که شما رفتید و من دیدم از پشت شیشهها که بازوی شوهرتان راگرفته بودید و از پلهها بالا رفتید و پیچیدید و یک لحظه برگشتید و مرا دیدید و لبهایتان را غنچه کردید و نه که بوسهای چیزی، که یک چیزی شبیه "یو" گفتید. البته آنهم لابد منظورتان من نبودم، هی مدام همینطوری میخوابم تا یادم برود که بعدش خندیدید و یکجوری خندیدید که لای صدای همهمهی آنهمه بدرقه کننده و صداهای جوراجور، آن خندههایتان هنوز توی سرم میپیچند و میچرخند و چرخ میخورند و دوران دارند و چرخانند و دایره میشوند و چرخ میزنند و هنوز دوارند. فاصله آنقدر بود که نبینید، آنقدر سعی کردم آن دو تا را آرام کنم که به بدرقه آمدهبودند، که گونهام متورم بود و طعم خون توی دهنم شور میزد و اینها هم خودش چیزهایی بود که در آن لحظه داشتند هنوز به چیز بودنشان ادامه میدادند و تا حالا هم ادامه دارند و مینویسم که شاید دیگر چیزی نباشد یا یک همچو چیزی... هان.
فرداش هر سه تایمان چشمهامان پف کرده بود و دیگر هیچ ماشینی توی میدانچه آنطور پارک نکرده بود و رفتیم علوم و هیچکس چیزی نگفت و هر سه تامان به هم گفتیم که دیگر کسی به مارسیا فکر نمیکند. این را رضا گفت و فرج هم تایید کرد و بلافاصله سیگاری روشن کرد و دودش را با افسوس بیرون داد که بنزین را سهمیه بندی کردهاند و مردم شلوغ کردهاند و پمپ بنزینها را آتش زدهاند و رضا دیگر چشمهایش گُر نداشت و من توی ذهنم خیال میکردم که آن نرگسهای روی داشبوردِ کرمرنگ و آن آمریکن دریمِ سیاه، از سرم زیاد بود و همان "مرا تو بی سببی نیستی" برایم بس بود که نفلهام کند که ممکن نیست "مرا تو بی سببی نیستی" را همینطوری گفته باشید که کلمه حرمت دارد آقا و شما زبانشناسید و من آنقدر ابله بودم که به یک تکان تا آخر عمر، همینطور به خوابگردی و هی رفت و آمد توی خوابها بچرخم و دوران داشته باشم، که چیزیت چیزها به تکامل برسند که "مرا تو بی سببی نیستی" چه چیزی بود و از این حرفها.
ما به شما فکر نمیکنیم و من فقط در عجبم که بعد از آن یو که گفتید چرا هرچه میخوابم و توی خوابهای این و آن پرسه میزنم هی حضور شما نایابتر میشود و من مدام دکمهی مخلوطکن را میبینم که با فریادهای رضا زده میشود و فرج را که زنش پشتش را بش کرده و شانههاش میلرزد و فرج گردنش را میبوسد یا یک همچو چیزی و این جور که میشود، خیال میکنم بهتر است بپرم و میپرم و صبح شده و سیگاری روشن میکنم و از صرافت فرستادن این نوشتهها افتادهام.
|
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
همه چيز پشت همان ديوار نبشته تبله كرده خيس است. پشت ديوار سببي است حكماً، ولي اين سوي ديوار نبشته براي رضا ها و فرج ها هيچ سببي نيست. فقط كاش اي كاش اين ديوار نبشته تبله كرده زود تر از وقوع هر سبب ديگري بريزد، و گرنه مجبوريم هر شب شانه هاي لرزان ناموس مان را ببينيم و شايد از صرافت خيلي چيزها بيفتيم. واقعاً مارسيا و آقاي محمدي ها رذل اند.
-- پلنگ روي درخت ، Aug 16, 2007مثل هميشه زيبا و دلبرانه بود اين رازهاي سر به مُهرت، رفيق.
از کار درخشان زبانی که بگذریم از یک چیز این داستان خیلی خوشم آمد. سیاست زدگی ایرانی که همه جا و در همه گوشه کنار زندگی ایرانی "آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند" را بر در و دیوار نوشتهاند. تقطیع این جمله در سراسر داستان و سر انجام زنی که از آمریکا میآید و سه نفر دوست را به جان هم میاندازد و میرود! خیلی جالب و سمبلیک بود.
-- مهین دهدادی ، Sep 1, 2007dar in zamaneye sard
dar in shabe sokoot
dar in rasme napeydaye door
garmaye dashat
soozeshe chashmhaye khoshkide ra
ab midahad
movafagh bashi.
-- kajetalaee ، Sep 10, 2007