تاریخ انتشار: ۲۶ تیر ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 231، قلم زرین زمانه

به ژاپنی

فصل اول و آخر.
صدای تیک تیک ساعت می پیچد توی سرم، می گذارمش زیر بالشتم، چشمهام را آرام باز می کنم ، بلند تر می پیچد.بَرَش که می دارم، ناخن هام کشیده میشود روی ملافه، لرزه بر تنم می اندازد . به دستهام نگاه میکنم ، آه... خیلی هم لاک صورتی روی این چروک ها قشنگ نیست، آن هم صورتی به ژاپنی. کاش سبز پیدا میشد مثلا". توی آیینه سقف بدنم را میبینم، خاکستری ، پیچیده لای ملافه. ميايم بچرخم به پهلو، از زير بغل هام تا لگنم يكهو تير ميكشد. پلك ميزنم. چرا این آیینه روی سقف نصب شد؟ فرقی که ندارد، ولی احساسش این است که مدام یک نفر دارد نگاهت میکند، یک اتّفاقی آن بالا می افتد كه تو، آزاد نباشي. انگار آسمان باشد، ولی زمین . صدای فلوت میپیچد توی هوا ، پس باید حدود نه صبح باشد و دورگرد چمباتمه زده روی پلّه خانه رو به رویی ، سر نبش، زير تابلو استقلال ِ شصت و نه. مثل هر روز. چه تصنیف دلخراشی ، یعنی تصنیف که نه، همان آهنگ تند جيغ گربه. سرم را بر می گردانم، نگاهم توی آیینه نباشد، اگرچه همین حالاست، دارم می بینمش. تمام سالهايم.هر روزش زبانه می کشد و الانم را حل می کند .آن صحنه آتش . شايد وقت عصرانه و چایی خوردن هر روزمان بود . و خانه ما توي آتش می سوخت . خاکستر می شد ، بعد بوي تعفن ميگرفت. شاید تمام خاطراتش هم، یا نه.نه. شبها تا صبح همه چیز آن بالاست. همه صحنه هاي ديگر، بهم پيوسته اند. انگار شاخه هاي درختند .

آدم یک دفعه یادش می آید چه نعمتی است آبی باشد، با اینکه خودش هم آیینه است.کاش میشد آن بالا يك شكوفه به ژاپنی ببینم مثلا"، خيلي قشنگ است.هر چقدر خیره میشوم بهش، باز فراموش ميكنم چه شکلی است.

به ژاپنی. نمي فهمم اصلا" چرا اين كلمه در ذهنم نشسته. نميدانم دوستش دارم يا نه. ولي صورتي اش يك طوري است. آن يكي حياط بود. هفت سالم بود. لي لي ميكردم ، ميخواندم: آتش ای نور مقدس ، تو از ارکان خدایی ، تو بدیها رو بسوزان، تو که نور جاودانی، ولي گاهی خوبیها رو هم بسوزاني، خــــــــــب؟يا مثلا" تر و خشک را باهم، ولي به ژاپني را نه! خــــــــــب؟ آن وقت ها لي ليم خوب نبود يا شايد هم بود. الان كه خيال ميكنم پاهام توي تشت يخ چند ساعت مانده باشد.

توی این خانه به این خوبی ، از همین یک آیینه متنفرم. انگار روی تن من، میخ هاش را کوبیدند. و خط بين ميخهاش همين طور تير ميكشد و از كمرم به پايين بي حس ميشود. سرم هم که پایینه، پاهام خودشان را میبینند آن بالا. یکهو چشمم می افتد به واکرم. خیلی خوب شد. دوستش دارم. چقدر هوا سنگین شده. به واکرم لبخند می زنم، دست هامان را به هم میگیریم، هر دو یخ کرده ایم. ميخواهم بلند بشوم. يك نفس بريده بريده ميكشم. صدا توي سرم تكرار ميكند: آسان... آسان... ميله واكر را محكمتر ميگيرم كه سر نخورد، خودم را مي كشم بالا، نزديك است زانوهام به هم بخورد ، لعنتي از زير گوشهام تا نوك ناخن هاي دستم تير ميكشد ميپيچد پشت ساق پاهام. آه ... مي ايستم. طوري میرویم دم پنجره كه نفسم بيايد ، بعد پرده را پس مي کنم تا درخت به ژاپنی و دورگرد و گربه را ببینم، مثل هر روز . شبيه اين است كه همه زندگي من با يك شاخه به ژاپني ازدواج كرده مثلا" و خدا هم خنده اش گرفته باشد و كاري هم نكند.

هميشه دلم ميخواسته بروم همه غنچه هاش را جمع كنم . صورتي صورتي.غصه هم نخورم از آن همه خالي. مثل وقتي كه شوهرم جانش را از جنگ برگردانده بود ولي هلش داده بودند و تمام .نه كه يك نفر هل بدهد، انگار كه همه با هم يكهو تصميم بگيرند يكي را از صف بندازند بيرون و او هم زورش نرسد و پايش بلرزد و بيافتد و بميرد مثلا".

نفسم پَس می رود، باید دواهام را زیادتر کنم.

پرده ام حریر سفید، نور صاف و آماده برای پریدن توی اتاقم از پشتش ، دستهام زرد و چروکیده و ناخن هام، آه، اگر یک دست دیگر بود، زیباتر هم بود. یک تکه پرده را توی مشتم فشار میدهم، نفس هام صدادار میشود، یک دفعه چشمم می افتد به این آیینه لعنتی، عادت که نمی شود، هر شب بهش سنگ میزنم، هر صبح هزار بار می شکنمش، کو نیرو که بشکنمش؟ انگار خوابم برده یا حوصله اش را ندارم . تازه هر چقدر ريز بشود، باز آيينه است ديگر، نشان ميدهد . اصلا" خودم فکر میکنم موضوع خیلی ساده است، یا من خیلی حسّاس. خب یک جای دیگر بخواب، خب روی آیینه رنگ سقف را بمال، روکش بکش،اصلا"...آخر پر از آتيش هم هست. نه كه مال اينجا، آن حياط. و همه آن موقع هام. حتی گلدان های دور حوض هم آتش می گرفتند می افتادند توي آب و ماهی ها وحشت می كردند، مي آمدم بهشان نگاه كنم چيز هاي ديگر كف آب را نميديدم ، به زير نگاه ميكردم ماهي ها تار ميشدند. راستی آتیش هم می گیرند؟ نمي دانم . ولی میدانم، هر کار که بکنم، تا ابد آیینه آن بالا می ماند .خیال می کنم کم عذاب کشیدم......

امّا نه.تقصیر اسلامه.

تقصیر اسلام. هر روز سرم داد ميزد: " قدرت طوري تو دست بالا دستيها مي چرخد كه اصلا" ما آدم نيستيم ، گوسفنديم. تو خيال ميكني چي؟" من؟

از عراق خودش را رسانده بود اينجا فقط مرا اسیر این آیینه کند.حالا الآن بیست و هشت سال شده دیگر. سر ظهر زمستان بود، وقتش مناسب تر از بقيه وقت هاي روز بود انگار. چند تا جوان آورد که توي آن هوا ، عرق میریختند و به زور آیینه را میکوبیدند آن بالا. خودش كه جربزه نداشت. میگفتم چرا؟ می خندید و آب سرد هورت میکشید. تری لب و دهنش با آن دندانهای زرد و سیاه مثل صداي كشيده شدن ناخن بود روي ملافه. بهم زل زد ، نمي دانم چه طور بدون فكر، نگاهش را تفسير ميكردم پيش خودم. دو تا چشمهاش درشت بود یا ریز؟ جذاب هم بود؟ تو چه فکر می کنی ؟ غرغر کرد : من فکر می کنم تو دیوانه شدی ، با آن درخت به ِ تخيّليت.

یکهو رویم را برگرداندم به طرف پنجره، چشمم را ماليدم، دستم به اندازه يك قطره خيس شد، چشمم افتاد به خانه رو به رويي، به كوچه نمي آمد . تركيبش هم سفيد و سورمه اي و ناجور بود . پلك زدم . یک شاخه به ژاپنی دیدم، مثلا" توی آیینه بود امّا. انگار طرح شاخه را بالا پایین انداخته باشند آدم شکّش میگرفت، گل ها پايين بود برگها بالا . اصلا" معلوم نبود كه همان شاخه باشد.

جوانها به هن هن افتاده بودند . براشان يك كاسه ي آب بردم . يكي شان خيره شد بهم. اميراسلام گفت آيينه وصل شد يا الله ديگر برويد بيرون و با پاش زد زير كاسه . يكي شان گفت ما فقط تشنگي مان رفع ميشد نمي مانديم كه! اين شما و اين آيينه. يكي ديگر هم صداش را صاف كرد. مزد دو تاشان را داد ، مزد بقيه را نه ولي. تا غروب نمناكي چشمهام ماند . خيس خيس . مبهوت . و اسلام باز نشسته بود كنار بخاري. مثل ساعتها كه خوش اخلاق بود، زمستان و تابستان هم نداشت. بعد دست راستش به راه و نيم راه بود بين جيب كت و دهانش . تخمه كه ميشكست انگار همه دنيا را وقت دارد . واقعا" هم داشت، نداشت؟ قبلا" این طورها نبود، بعدها ولی عشقش این شد . مي آمدم چيزي بگويم ميگفت زر نزن آقاجان، فكر دارم ميكنم. فكر؟ يك تخمه ديگر در مي آورد و خيره ميشد به جايي توي اتاق. ولي همان شب نمیدانم چرا چشمهاش برق قرمز نارنجی داشت، عصبانی بود؟ مدلش بود ؟ یا مثلا" کار دیگه اي کرده بود؟

شانه هام را بدجوری فشار می داد و عربده ميزد، چي ميگفت ... درد ميپيچيد توي خط پهلوهام تا پايين . گوشه چشم چپم مي پريد. یكهو ولم کرد. خیال کردم دارم از پشت می افتم. توي همين اتاق بوديم انگار. بعدش شام آوردم. دور هم نشستيم و با يك بغض واقعي پلو خورشت قيمه خورديم و سير شديم . عكسش افتاده بود روي ميز. ديدم كه از خودش طوري جوانتر بود كه اگر كسي آنجا مي آمد، مي خواست همه اش ببخشدش، ولي هيچ كس را نمي بخشيد.

همان موقع ها که اسلام زنده بود هم، تمام روز یا می کشتمش یا آيينه میشکستم و تمام شب مثل برّه می خوابیدم کنارش، توی سقف خواب میدیدم.خواب ميديدم كه از مطیع بودن بدم می آد . حتی گاهی از خودم هم بدم می آد، از گربه يا يك شاخه به ژاپني مثلا".

خواب ميديدم چند هزار سال يكي دستم را گرفته بود و من می چرخیدم و می چرخیدم تا برقصم . تمرین ميکردم با دامن صورتي، اول پای راست بعد پای چپ ، اول بچرخ به چپ حالا به راست . هزار سال زن و مردهای مختلف دنیا به دنبال من آمدند ، من دنبال آنها بودم، آن وقت دو تا دستهام رو می گرفتند سلام می کردند : گيرم كه تا حالا هیچ کاری واست نکرده ايم ، حالا دیگه اینجا هستيم . امّا نمي شد كه.از خواب ميپريدم.

گاهي شبها خوابهاي خنده دار هم ميديدم از قبلا"هام. يادم رفته حالا. ولي هميشه يك چیزی حرکت میکند توي آن آيينه، كه تو آزاد نباشي.

تازه اولها اين بالا برادرم را هم ميديدم انگار، مثل شاخه يي كه دارد مي شكند . وقتی که شش سالم بود. یك ظهر دیدم افتاده وسط حیاط . مچ دستاش و پاهاش را کاملا" بریده بودند ، صورتش کبود و گردنش سه جا سوراخ بود. من ترسیدم ، اما گریه نکردم . همه خانه بوي تعفن گرفته بود. گفتم خدايا اين ديگر خيلي وحشتناك است براي امروز ، يا مثلا" براي هر روز. امير اسلام بعدها گفت " بله ديگر، اگه هر كس بخواهد با یک يهودي دوستي كند تازه ممكنه یک ستاره هم رو سینه هر دوشون حک کنند."

نفسم پَس می رود، باید دواهام را زیادتر کنم.

كاش ميشد آيينه چرخشي باشد كه هر وقت ميخواهي پشت و رويش كني مثلا". از اين طرف كه عكسي توي آن نمي افتد، بعد باز بگردانيش كه پرده سينما بشود.

آن موقعي كه دنبال دلخوشي جديد مي گشتم يك بار خواب ديدم از توي آيينه تعارفم ميكنند : " بيا آزادي!!! " دوست داشتم دسته گلي به آب بدهم كه يكي ببيند و شايد خوشش هم بيايد. ولي نديده بودم چه كار ميشود كرد با آن همه .نميدانستم واقعا" چه طوري بايد نگهش دارم . حتي نخوانده بودم . هول شدم و از دستم رفت.

مشت پرده توی دستم خیس شده و زبر، نفسهام کوتاه ، کوتاه، حالا پرده را پس می کنم، حالا پرده را پس می کنم، حالا پرده را... ، حالا، حالا و پرده را پس میکنم. مثل هر روز.

چشمهام همش سیاهی است. لایش صورتی نپخته. انگار تن من کوچه شده، درخت به ژاپنی قلبم . می خواهم به آسمان نگاه کنم، خودم را میبینم، خاکستری، پیچیده لای ملافه . پلك ميزنم . خودم را ميبينم خيلي جوان. یک مرد از دور با سرعت به طرفم دوید و تنه اي زد که هر دو افتادیم ، من به چپ ، او به راست ، عربده زد " د ِ برو اون ور خانوم کوری مگه ؟ " یك ظرف خیلی بزرگ آب ريخته بود ... گفت : " لااله الاالله " و دوباره در همان جهتی که آمده بود دوید. ظرفش را نبرد. توي دلم گفتم: راست ميگي ولي انگار نميدوني آتيش سوزي خانه و بقيه چيزهاي دوست داشتني، به وحدت خدا، واقعا" هم ربط داره .

هر شب، دراز كه ميكشم از لاي پارگي پرده كه شكل نصفه بيضي شده، آويزان به طرف پايين، ميبينم پنجره خانه روبه رويي يك چارچوب سفيد دارد ، پشت شاخه به ژاپني، و آن تو يكي شمع روشن ميكند ميگذارد كنار گلدان گل مصنوعي هاي زرد، ميگويم الان است كه......

مي آيم نگاه نكنم ميچرخم روي يكي از پهلوهام كه همان جا كه درد دارد فشار بخورد. چشمم مي افتد به آيينه. دلم ميخواهد عكس تويش تغيير كند. يا مثلا" از آيينه رد مي شدم، از الانم، ميرفتم آن طرف، به جايي ميرسيدم كه بشود عكس را از آن تو دستكاري كرد. اما نميشود كه . آن موقع ها هم، تا دستم را ميكردم توي آب حوض، همه خانه تكه تكه مي شد، درختها مي شكست ، جاي چشم و دهان و گوشهام قاطي ميشد و آخرش باز هيچي عوض نمي شد.

مثلا" اسلام مرا ميبرد گلفروشي، رغبت نميكردم.انگار كه چشم بين صد تا شاخه گل يك شاخه به ژاپني را ببيند و باز دل همان را بخواهد و دست بچيندش. ميگفت انتخاب كن ديگر، مردد ميماندم . مثل هر دفعه. آخر هم يك شاخه اطلسي ميخريد و ميبرد ...

افتاده ام گوشه اتاق زیر پنجره، دستهای واکرم را گرفته ام و به رو به رویم خیره، سرم سوت میکشد، مثل فلوت . مثل مرنو عشق بازي گربه . چشمم مي افتد به ساعت توي آيينه، نميدانم يازده است يا پنج دقيقه به دوازده ...

از فکر تمام دنیا، توي دلم تكرار ميكنم : زندگی ، زندگی...... انگار نفسم نيايد مثلا". نورهای صورتی پشت پلکهام حرکت میکند ، میشود تكه تكه آيينه که اين بالا گیر کرده، و صاحبش جای دیگر............ طوري ميله واكر را محكم گرفتم كه از آن طرف ناخن هام فرو ميرود توي دست خودم. سُر ميخورد كف دستم، زبر و نمناك شده. دلم ريش ميشود. مثل صداي كشيده شدن ناخن روي ملافه...گوشه چشمم تند تند به هم ميخورد.

امشب ، امشب لعنتی را خودم خورد میکنم، امّا شب که دیره، دواهام را باید زیادتر کنم.

فصل هاي بعد...

" آره جانم... راست ميگي امّا از وقتي ديوارش را رﻧــ ... نه گوش بده! رنگ كه كرديم شروع شد. ها..... ؟ نه بابا ... نه كم رنگ.... دكتر روانشناس چي ميفهمد بابا جان...نه گوش بده! نه!.... خدا مرگم!....اصلا" از صورتي وحشت داره!! ... از اين گلهاي "به" خونه همسايمون ..... منظورت چيه مريضه؟؟؟........دواهاش را زياد كنم؟؟؟....."

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه