تاریخ انتشار: ۱۸ تیر ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 227، قلم زرین زمانه

بدبختی‌های بزرگ، خوشبختی‌های کوچک

گذر اول
دونه‌های تسبیح و سریع انداختم نمی دونم ذکر می گفتم یا نه! می دونم حواسم جای دیگه بود می خواستم زودتر تموم شه همه چی،کارگر همه ی خونه رو به هم ریخت و هیچ جایی شو نمی تونست سر هم کنه، دیگه تنها و بی کارغر می زدم، بچه مون که نشد باید جدا می شدیم خب،" کاش زودتر کار دادگاه تموم شه برم از این خراب شده." توی لیوانم چای ریختم و رفتم توی بالکن، هوا هنوز هم سرد بود اما آفتاب خوبی داشت. اواخر زمستون دغدغه های خونه تکونی و خرید عید ،من اما اصلا حوصله نداشتم. حوصله خودمم نداشتم ، کارم شده بود بشینم توی بالکن و آمار کوچه رو بگیرم! دلم می خواست ساعت ها به خیابون نگاه کنم و به هیچ فکر کنم! تنها صدایی هم که از اون همه سر و صدا فهمیده می شد صدای کلاغ ها بود، خیلی زیاد بودند، غوغا می کردند. دلم می خواست تنها باشم و بشینم منتظر تا زمان پرواز و مسافرت و تفریح . می خواستم عنق باشم! خودخواه باشم!

از بالکن خونه همه کوچه دیده می شد، کوچه پهنی که دو طرفش درخت های بلند یخ زده یواش یواش جوونه می زدند.اما صدای کلاغ ها کم نشده بود. برای من بی کار که انقدر زیاد پول بهم می رسید فقط زندگی کنم جای خوبی برای رفع حس خاله زنکی و گل کردن فضولی بود,تنها بدی این بود که کمتر خبری از آدم ها می شد ,بیشتر خونه ها مال کسانی بود که گاهی ایران اقامت می کنند، اونهایی هم که بودند در واقع نبودند. این بالکن حس خوبی به من می داد. به همه کوچه و حتا خونه بغلی ها تسلط داشتم!

صدای ترق و تروق چرخ های سبد خريد من و از عالم خودم اورد بیرون، چرخ فلزي قراضه ای بود . هر یک قدم که بر می داشت چرخ ها یک دور می گشت دور خودش.نگاه كه مي‌كردم دل و روده ام بالا می آمد. داشت به در خونه ها و نمای ساختمون ها نگاه می کرد، فکر کردم دنبال آدرس جایی می گرده ، دم عیدی حتما کارگر بود. چادرشو دنبال خودش می کشوند ،طوری راه می رفت انگار له شده بود و دوباره جمعش کرده بودند، خیلی خسته به نظر می رسید یه لحظه دلم براش سوخت ، نزدیکتر که شد چشم هامو تیزتر کردم ،چه زیبا بود، به هم ریخته بود و همین جلب توجه می کرد. خیلی آشفته! چادرش زیر نور بی جون آفتاب بور می زد،بیست و یکی دو هم بیشتر نداشت.موهای نامرتبش از دو طرف روسری کلفت که پشت سر بسته بود ، زده بود بیرون.موهاش یه خورده تاب داشت ، خوش رنگ بود، روبروی خونه من ایستاد، کنار در خونه کیانی عوضی! کف دست هاشو گرفت جلو صورتش و "ها" کرد ، رنگ انگشت هاش سرخ بود ،معلوم نبود سردش شده یا وسیله هاش سنگینه. پشت کرد به من روبروی چرخ ،یه چیزایی و جا به جا کرد ، معلوم نبود چيه، فکر کنم وسایل کارش‌و توش می ذاشت. لب هاش تکون می خورد، دوباره نگاه كوتاهي به خونه کناری ها انداخت وسرش‌و برگردند ، یه لحظه چشم هامون افتاد به هم... نمی دونم چرا تندی جمع کردم و اومدم توی اتاق،خجالت کشیدم وقتی من و دید،گفتم فهمیده دارم دید می زنم! یه چای دیگه ریختم و یواش اومدم توی بالکن و صندلی و عقب تر کشیدم که دیده نشم, دلم طاقت نیوورد سر کشیدم ، لعنتی! کیانیه اومده بود، ناراحت شدم که کارگر کیانیه! مردکه ی هیز هر روز با یه زن غریبه می اومد خونه هر کدومشونم یه جور شگفتی روزگار، باز کوتاه نمی اومد انقدر می اومد پرده می زد کنار و نیش وا می کرد که مجبور می شدم تا هست، نباشم.اندازه باباجون بود ولی همه جا می پلکید همیشم یه لبخند کثیف رو لبهاش بود... یه پاش هنوز تو ماشین بود نمی فهمیدم چی به دختره بیچاره می گفت که گونه هاش رنگ خون می شد برازنده ای ، برازنده ای ، برازنده ای...

پیاده شد و دورش گشت . بنده خدا رو گیرش اورده بود! دخترک انقدر خجالت می کشید که هی سرشو فرو می کرد توی یقه اش، حتما از سرما نبود. من و تا می دید می گفت برازنده ای! نمی فهمیدم چیه این برازندگی؟!

در خونه رو باز کرد. می دیدم همه جا رو می پاییدوبعد با چه زحمتی کالسکه رو برد توحیاط ،ولی بهش نمی اومد اینکاره باشه!منو دید موهاش جلوی چشماش بود ،گل انداخته بود حسابی، قدم که برمی داشت فکر می کردم توی زمین فرو میره.

کیانی ماشین و میاورد توی حیاط،من توی حیاط تا در خونه شو می تونستم ببینم،دختره اما یکدفعه دسته چرخ‌و برگردوند طرف در، محکم و سریع به دو!دم درچادرش گیر کرد به چرخ، کیانی چشمهاش در اومده بود ،قدم هاش‌و تندتر کرد،اما دختره اومده بود بیرون و دوید ،چادرش‌و جمع کرد و انداخت توی سبد، آفتاب پر رنگ تر شده بود.کیانی مبهوت ایستاد کنار در کف دست ش‌و کوبید به در .چه كيفي بهم داد كه دختره در رفت! من و دید ،نیشش باز شد...

برگشت ،خیالش راحت شد کیانی دنبالش نیست ، نشست همون گوشه رو زمین، دویدنش‌و مرور کردم، این دیگه چه جورش بود؟! حتما اولین بارش بود. از ترسش خندم گرفت ، چادرش‌و سرش کرد و نشست روبروی کالسکه و نگاه می کرد توش! دست کشید به چیزی، به نظر نمی اومد وسایل کار باشه، پتو بود کشید بالاتر. خم شد صورتش و می زد به چیزی ، چشم هاش‌و با پتوتمیز کرد بعد با پشت آستین مانتوش دماغش‌و، به خونه روبروییش نگاه کرد و یه نگاه دوباره به سر و ته کوچه انداخت و دوید، چرخ شو گذاشت و دوید . خیلی سریع از کوچه رفت بیرون. دیگه دیده نمی شد...

گذر بعدی

خدا من... , خدا دیوونه می شم... ولی بهتره نه؟! بچم چیزیش نشه, خدا چه خدایی هستی آخه ,خسته شدم ! خدا کمکم کن آخه لعنت به تو خانوم افضلی , خانوم دکتر ,رویا جون ... نترس خب؟, این جوری مواظبت می مونن ,گریه نکنی یه وقت ,مرد باش! آخه من که زورم قد تو نیست...

پسر عمو ,دختر عمو بودیم,شونزده سالم بود که عروسی کردیم ،چه فایده که همه مخالف بودن و دکترام راه به راه می گفتن خطرناکه! اون موقع ها با هم گریه می کردیم خیر سرمون خاطر همو می خواستیم . همه که می گفتن قسمت هم نیستین شوهرم می گفت ما سرنوشت و عوض می کنیم. زدیم زیر همه چیز و همه ولمون کردن. خسته شده بودم بس که همه چپ نگاهم می کردن, بس که فحش میشنیدم و کتک می خوردم از این بابای فلک زده ام , پا نداشت کار کنه , حالا دیگه تو حاشیه یه اتاق داشتیم که تو چادر نخوابیم , گلی بود اتاقه , گوشه دیوار طرف سقف به اندازه یه آجرخالی بود ،آسمون و می شد ببینی ،کارتون می زدیم باد و بارون می زد می افتاد.هفت تا دختربودیم و آرزوی پسر به دل باباهه مونده بود. بابام همیشه می گفت ما بدبختیم!زنا مفت‌خورن . من ولی همه میگفتن خوشگلم، خودمم می دونستم

عمو وضعش از ما بهتر بود ، خونه داشت، سالم بود کار می کرد. شوهرم از همون اول قشنگ بود، مهربون نگاه می کرد تازه سوادم داشت . موهاش صاف بود و برق می زد کمربند ولی نمی بست. یک کم رو صورتش همیشه ریش داشت ، قدش بلند بود و موهاش همیشه خدا پریشون!

خانواده اون من و نمی خواستن ولی اون جلو همشون ایستاد. به من گفت که ماباهم پول دارمی شیم ، خوش بخت می شیم. منم تمام تلاشم و می کردم ولی ما هیچی نداشتیم و هر روز بیشتر عذاب می کشیدیم, شوهرم هی تو خودش فرو می رفت و غصه می خورد و لاغر می شد. یه وقت رفت سراغ باباش منت کشی، ولی وقتی باباش نشناختش غرورش شکست ,اومد خونه و انقدر پکر بود که هیچی نخورد و خوابید و هی خواب پول دید.

گفت میرم می گردم کار خوب پیدا می کنم چند شب نیومد و وقتی هم اومد خوابش می اومد ،هی خسته بود و می خوابید . هربار لاغرتر میشد و موهاش به هم ریخته تر و سفید. چند بار هم رفت زندان،می اومد و می گفت می خوای کار کنی آبرومندانه هم نمی ذارن.نمی پرسیدم چه کاری؟نمی‌فهمیدم ،همون که زنده بود و منت نبود بسم بود. خودم خونه مردم کار می کردم و خرجم پیش می رفت، اون موقع تنها بودم. دخترم که دنیا اومد دو هفته ش بود که اومد خونه و گفت : اه، دختره؟! بیشتر از بچگی ای خودم دلم برای بچم سوخت، راه می رفت می گفت چه قدر زشته. چرا شبیه تو نیست؟ خرج داره، یه روز طاقت نیووردم و گفتم خرج ؟! اگه نون و چایی که می خوریم منظورته که اونم من پولش و در میارم. چنان با لگد زد تو سرم که تا چند ساعت بیهوش افتاده بودم. از اون به بعد هی سرم واسه خودش گیج می ره و دنیا سیاه میشه، مرد بود خب. بابام مي‌گفت مرد بايد سياست داشته باشه.

شنبه ها می رفتم خونه خانوم دکتر , خیلی ماه بود . اون از تو آگهی ها کارگری ها رو برام جمع می کرد , زنگ می زد وکار جور می کرد ,می گفت اگه سواد داشتی یه کاری برات می کردم. ما حاشیه بودیم , طول می کشید تا برسم خونش , ولی قبل زایمانم گفت کارگر نمی گیرم تا بیای , سفارشم و همه جا می کرد. با بچه رفتم خونش, چشماش یه جوری شد دخترم و که دید , خجالت کشیدم گفتم خوشگل نیست اصلا, ولی به خدا خیلی آرومه. گفت : منگله ؟ من حالیم نشد گفتم :نه, دختره! بچه رو برد و شب اورد و گفت ممکنه مریض بشه , امپول واکسن شو زده و آزمایشگاه و از این جور حرف ها.

من می ترسیدم به شوهرم هیچ وقت نگفتم, ترسیدم دعوا کنه. دیگه وقتی می اومد به هم نگاهم نمی کردیم, همیشه عصبانی بود , ما عاشق هم بودیم ولی حالا هر وقت می اومد یه دعوا و کتک راه می انداخت و می رفت. خانوم دکتر براش کار جور کرد یه دفعه , صبح رفت و چند ساعت بعد برگشت من و زد و کلی فحش به خانوم داد . داد میزد خر! برم مرده شور بشم؟ من فقط می تونستم دختر مو بغل کنم و گریه کنم و تو دلم بگم نه برو رئیس بشو با اون قیافت!من کثافت مردم‌و می شورم كه گدایی نکنم، آبروداری کنم اون وقت ...خیلی خراب بود دلمم می سوخت !هی می خوابید بلکه خواب پول می دید.

دیگه ازش نمی ترسیدم , خودشم جونی نداشت , کتک خوردنم عادی شده بود مثل کارگری کردن.خانوم تا بود بچه رو می برد آزمایشگاه که من ندیده بودم ولی روزگارم سیاه شد وقتی رفت خارج. خرج و مسیر طولانی . خیلی عقب می افتادم نمی رسیدم به کارام. اما جونم و حاضر بودم بدم تا بچه خوب باشه! ولی همه می گفتن خوب نمی شه. همه پول که می گرفتن مهربون می شدن.شانس نداشتم که ,دوباره حامله شدم , خانوم گفته بود نباید حامله شم ولی این سگ مردنی نمی اومد نمی اومد می اومد هار بود! دیر فهمیدم از خدا می ترسیدم وگرنه نمی ذاشتم به دنیا بیاد.دیگه خانومم نبود مواظبم باشه , زن همسایه تنها بود،اون برام دنبال آگهی می گشت , یه وقتایی کمکم بود, توی سرما رخت مردم می شستم نمی ذاشتم یه دقیقه دوا دکتردیر بشه.همیشه شکر می کردم شل وکر و کور نیستم!دیگه بد بختی هام مال خودم بود تنها...

یه هفته می شد دخترم و ندیده بودم , نمی ذاشتن تو بیمارستان. زن همسایه می گفت بی تابی می کنه ولی خوبه. دلم پیش دخترم بود . وقتی به هوش اومدم همه باهام دعوا داشتن, از چشماشون می ترسیدم هی می گفتن: چرا مشاوره نکردی؟!

ولی من که حالیم نمی شد چی و می گن! پسرم شبیه دخترم بود صورت صاف , چشم بادومی, لب ها وا رفته و آرووم.من و زن همسایه بر گشتیم خونه . شوهرم یه گوشه زیر پتو خواب بود ,دخترم نبود , اتاق بوی بدی می داد داشتم بالا می اوردم. تکونش دادم جنازه بود انگار. تندتر تکونش دادم و پرسیدم بچه کو؟ پشت هم صداش زدم تا یه صدایی ازش در اومد که مرده نیست. کاش می مردی . دستم می لرزید , پتو رو کشیدم کنار ,نشست و زانوهاشو بغل کرد و هیچی نگفت. گفتم : جون مادرت بچه کو؟ گريم گرفت ، دست خودم نبود...ذلیل شده , کثافت کو ؟ دخترم کو؟ مثل گرگ پرید گردنم و گرفت وچشم هاش دریده بود ,فکم یه ور شده بود داد زد مرد, خفه نمی شد شیر خورد ونگ می زد ,نمی خورد ونگ می زد , مثل تو حیوون شد . خفه شد مرد. داشت خفه ام می کرد ,آب دهنش می پرید تو صورتم , چشماش سرخ شده بود, دیگه دستش زور نداشت , می لرزید, نفسم بالا نمی اومد ،دیگه ندیدمش...

پسرم دو سالش شد که برگشت خونه. بد بختی های من مال خودم بود حالا باز اومده بود و همه چیز و به هم می ریخت .هنوز نمی دونستم دخترم چی شد مرد ,کجا بردش!گورش کجاس مادر مرده,تا اومد پرسید: پسره؟ بچه رو بغل کرد و بوسیدو بشکن زد . یک کم که تکون خورد به نفس افتاد داشت می مرد ولی نمی مرد, موهاش زرد بود و چشم نداشت انگار!به قیافه بچه نگاهم نکرد نگفت زشته!شبیه دخترم بود ولی نگفت مثل تو نشد! پسر بود . بعد شروع کرد به زمین و زمان فحش دادن و پتو کشید رو خودش و خوابید و هی خواب پول دید.غروب که برگشتم دیدم هنوز هست , یه چیز آماده کردم کوفت کنه بلکه بره بازم نیاد ولی موندگار شد . دیگه نمی تونست قشنگ نگاه کنه! جون نفس کشیدن و نداشت. هر چی که حرف زد جوابش و ندادم ,نمی خواستم باشه, کفری شد و استکان چایی و پرت کرد طرفم ,خورد تو صورت بچه, هر چه دستم اومد پرت کردم تو صورتش, فحشش می دادم وپرت می کردم، بچه رو بغل کردم رفتم خونه همسایه...

ببین, مامان! برات لباس خریدم , سوار این شو خوب , آروم باش ...هیشش ش ش پول دارا مهربونن. .ببین غذا خوب خوردی اونا همیشه این جوری غذا میدن, خوب می خوابی , دعوا نمی کنن! مواظبت می مونن. ما می کشیمت ! خدا ؟!نمی تونم بچمه , آخه خدا... کمکم کن! آخه من که زورم قدتونیست...

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه