خانه
>
قصه زمانه
>
نامزدهای دریافت جایزه
>
نواربرگردان
|
داستان 226، قلم زرین زمانه
نواربرگردان
بههمین سادگی است. آنروز عصر چند دقیقهی کشدار از ساعت چهار و نیم گذشته، اگر تلفن زنگ نمیزد، و بعد همچنان تا نیمهشب زنگ نمیزد و روز بعد و فرداهای روز بعد هم زنگ نمیزد اتفاق مهمی نمیافتاد. انگار کن به هواپیمایی که قرار بوده تو را با خودش ببرد نرسیدی. کمی دیر رسیدی و مثل همیشه نشده که منتظر آخرین مسافرهای دستپاچه و عرقریز میمانند و با بیسیم اطلاع میدهند که کسی جا مانده و سوار آخرین اتوبوس میکنندش. هواپیما پریده، متاسفم. اگر بیخود با کارمند آن پایانه پروازی بحث نکنی و صغرا کبرا نچینی و راهت را بکشی و بیایی بیرون، صدای کنده شدن آن پرندهی غولآسا را میشنوی. کمی بعد هم میبینی که در آسمان اوج میگیرد و لابهلای ابرها گم میشود، و حسرت میخوری...همین، و تمام میشود. اصلا چرا حسرت؟ عجله که نداشتی. حتما قسمت نبوده. آمد و همان هواپیمایی که برای رسیدن به آن چهارنعل میدویدی میان راه سقوط کرد. با قطار میروی. مطمئنتر هم هست. تخت میخوابی و به مقصد میرسی...
میگویی:«حالا ببین کی داره صغرا کبرا میچینه!» دکمه را فشار میدهی و نوار کاست را برمیگردانی عقب. عینکات را بالا میزنی و پلکهات را میمالی. عینکی هم که شدهای. نه، آنروز عصر اگر مثل هر روز میگذشت به جایی برنمیخورد. برگرد به همان اتاق کوچکت. باور کن سادهتر از این حرفها میشد. گیرم که چند تا نخ سیگاری که لای کتابهات قایم کرده بودی، همه را میکشیدی و هیچ برایت مهم نبود که پدر یا مادرت ساعتی بعد که به خانه برمیگردند توی اتاقت بیایند و قضیه لو برود. هرچند بعید بود که چنین شجاعتی بهخرج میدادی. جریانت پیش و پا افتادهتر از این حرفها میشد. پنجره را نیمهباز میگذاشتی و یک نخ سیگار میگیراندی و از آن فراز کوچه را میپاییدی که خشک و خاکآلود بود. برف و باران هم نمیبارید که حس و حال دوچندانی به دود کردنت بدهد.
نوار کاست رسیده به اولش. دکمه را فشار میدهی، سرت را کمی یکوری میگیری و در سکوت و خشخش یکنواخت نوار خالی به کاغذهات خیره میشوی. تلفن زنگ میزند. گوشی را برمیداری و میگویی:«الو...»
تلفن زنگ نمیزد و آشنایی از سر کوچه نمیپیچید. از لابهلای شاخههای خشکیده بید، حیاط خانهی روبرو را تماشا میکردی؛ دخترکی را که روی پلههای ایوان خانه لیلی میکرد و چیزی میخواند. موهای مشکی دخترک با هر پرش در هوا رها میشد و روی صورتش میریخت و رنگهای تند دامنش از لای شاخههای درخت چشمک میزد. خاکستر سیگارت را در سوزباد کوچه میتکاندی. تقریبا بالای سر پسر بچهی تخسی که داشت لگدی حواله یک ماشین پارکشده میکرد. صدای ناله دزدگیر که بلند میشد تشر میزدی که:«نکن کرهخر، مگر مرض داری؟»
میگویی:«نه، میگفتم مگر کرم داری...»
چه فرقی میکند. حرص میخوردی. توی دلت به همهی عالم و آن منظره که بهنظرت نفرتانگیز میآمد بد و بیراه میگفتی و در همانحال آنطور که برایت عادت شده بود توی ذهنت نقشهای را مزمزه میکردی. اینکه چطور میتوانستی پدرت را راضی کنی پیکانش را بفروشد و یکطوری(چهطوریاش را نمیدانستی) پژو نوکمدادی بخرد. باور کن به همین چیزها فکر میکردی و بعد که تهسیگارت را با نوک انگشت میانی و شست از لای پرده شوت میکردی بیرون، برمیگشتی وسط اتاق روبروی آینه قدی کمد میایستادی و به خودت و اتاقت و زمانی که برای آراستگی این هر دو صرف کرده بودی پوزخندی میزدی. به دلخوشی بچهگانهای که در مرتب کردن میز تحریر پشت سرت بهخرج داده بودی؛ اینکه همهچیز سر جاش بود، جز ورقهای کلاسوری که زیر کتاب درسیات پخش بود و خودنویسی که درباز بود، کنار کتاب. نظمی که مثلا در آن بینظمی میدیدی و حاشیهنویسیهایی که ظاهرا اتفاقی در آن ورقهای کلاسور بود. بیت شعری، حسب حالی که دوست داشتی کسی آن را ببیند...و حالا دیگر چه سود اگر تلفن زنگ نمیزد. راستش خیلی راحت میتوانست تمام شود چیزی که اگر عاقل میبودی هنوز آغاز نشده بود. اصلا چیزی در کار نبود.
«چیزکی هم نیست!» همین را با صدای بلند اعلام میکردی، میان تیکتاکهایی که انگار در فاصلهشان کش میآمدی و ذراتی که در هوای اتاق معلق بودند و انگولکت میکردند.
نوارت اولش زیاد خالی دارد. همچنان در سکوت میلغزد، تاب برمیدارد و در خود تکرار میشود. کافیست با ضرباهنگ آن زمزمه کنی: مرا میبینی و هردم... زیادت میکنی دردم...
میگویی:«عجب!» سیگاری آتش میکنی و روی لبهی زیرسیگاری میگذاری. کاغذهای شمارهدار را ورق میزنی. فایده ندارد. هرچقدر هم توی آن شمارهها عقب بروی چیزی پیدا نمیکنی. عینکات را برمیداری و روی کاغذها میگذاری. حالا بیشتر شبیه آنروز میشوی. میگویی:«خب؟!»
برای آخرین بار به ساعت نگاه میکردی و دست بهکار میشدی. ادوکلنی، چیزی برمیداشتی و به در و دیوار و پردهی اتاق میپاشیدی. کاپشنات را میپوشیدی. سیگار دیگری برمیداشتی و از خانه میزدی بیرون. میرفتی بهسمت خیابانی که همسن و سالهای خودت انگار بهقراری نانوشته وقتی کار دیگری نداشتند سر از آنجا درمیآوردند. یکی از رفیقهات را همانجا پیدا میکردی و تک نمیماندی. غروب میشد و چراغانی مغازهها و مردمی که از این پاساژ درمیآمدند و سرمیخوردند توی آنیکی. با رفیقت خیابان را از سر تا ته گز میکردی و بازمیگشتی و چهرههای چندباره را باز در راه میدیدی و میگذشتی. کسی چهمیداند. شاید یکی از آنها آشنا میزد و نظرت را میگرفت. سبز خط ملیحی میدیدی. لبخندی، اشارتی...چهمیدانم، خودت بهتر میدانی. از همراهت میپرسیدی:«این خواهر فلانی نیست؟»
«کدام؟...نه، دوست خواهر فلانی است.»
بههمین سادگی میتوانست باشد شروع چیزکی دیگر. کمی پیله کردن گوشهکنار خیابانی فرعی و رد کردن تکهکاغذی که شماره تلفنات را با اسم مندرآوردی روی آن نوشته بودی. میگرفت، یا نمیگرفت. زیاد توفیر نمیکرد. هرچه بود، بعد از آن عصر زنگهای دیگری هم بود که انتظارشان را بکشی و خیابانهای همواره که در آنها قدم بزنی و خوش باشی.
اما آنروز عصر تلفن زنگ زد، چند دقیقهی کشدار از ساعت چهار و نیم گذشته.
گفتم:«الو...» خیلی معمولی گفتم. اما تو فکر میکنی یکجوری میگفتم الو.
گفتی:«هیچ معلوم هست کجایی؟»
گفتم:«با دوستم هستم. قرار بود من را برساند، تصادف کردیم.»
گفتی:«چی؟» و من یاد شکستگی دندانت افتادم. یکی از دندانهای جلویت گوشه نداشت و بدجور شیطانت میکرد.
«چیزی نیست. فقط منتظر افسر راهنمایی هستیم.»
«طوریت نشده؟»
گفتم:«نه.»
«پس چرا نمیآیی؟»
«گفتم که...» و خندیدم. آنجا چیزی را میدیدم که تو نمیدیدی.
گفتی:«دوستت تصادف کرده. تو برای چی منتظر ماندی؟»
گفتم:«خب، درست نیست تنهاش بگذارم وسط خیابان.»
گفتی:«اصلا نمیفهمم. یک تاکسی بگیر بیا، همین الان!»
گفتم:«تو که اینجوری نبودی. باشه برای یک روز دیگر.»
«یا الان، یا هیچ روز دیگر...»
تقریبا داد میزدی و هیچ نمیدانستی که صدایت میلرزد. حالا از خودت میپرسم. توی آن یک ماه و اندی که با هم آشنا شده بودیم هیچ شده بود که حتا دو دقیقه دیر کنم؟
میگویی:«نه.»
«پس خواهش میکنم موقعیت من را بفهمی.»
گفتی:«من الان هیچی نمیفهمم. نفهمم، میفهمی؟»
حوصلهام را سر برده بودی. گفتم:«گوش کن...خیلی خب، ده دقیقه دیگر آنجا هستم.»
درمانده به صدای ممتد بوق گوش دادی. از خودت میپرسیدی که چه مرگت است. آیا پرخاشگریات بهخاطر چند دقیقه دیر کردن من بود؟ تصادف را نشنیدی؟ میگویی خب، به قرار ما چه ربطی دارد؟ رفتارت خجالتآور بود. یک آدم گنده برای یک قرار ساده چنین قشقرقی راه نمیاندازد. مگر چه میشد. یک روز دیگر میآمدم. شاید فردا میآمدم.
«فردا!، فردا خیلی دیر است.» بهتزده به انعکاس صدای خودت در خانه خیره ماندی و دریافتی که از این ماجرا خیلی خوشت آمده. خوشحال بودی و دوست داشتی قهقهه بزنی و کاری غیر معمول بکنی. با مشت به دیوار بکوبی یا چیزی را بشکنی. برقصی و شلنگتخته بیاندازی و در آینه برای خودت شکلک دربیاوری. حتا وقتی در را برایم باز کردی نتوانستی کژخندی را که هیچ توجیهی برایش نداشتی پنهان کنی.
گفتم:«فقط آمدم بهت ثابت کنم که...» بیهیچ حرفی دستم را گرفتی و کشیدی توی خانه.
گفتم:«ولم کن. خیلی از دستت عصبانیام.»
عصبانیتم برایت جدی نبود. حتا قیافهی عرقکرده و جوش روی پیشانیام تاثیری در ذوقزدگیات نداشت. برعکس فکر کردی با آن ابروهای کشیدهی درهم و چشمهای براق و چهرهای که میان شال اخرایی ظریفتر و برافروختهتر مینمود، خواستنیتر شدهام. بغلم کردی و روی اولین صندلی راحتی کنار کفشکنی نشستی.
گفتم:«ولم کن گفتم...»
گفتی:«بشین. فقط یک دقیقه همینطور بشین.»
گفتم:«تاکسی دم در منتظر ایستاده...»
گفتی:«اوهوم...»
گفتم:«واقعا که دیوونهای!»
گفتی:«اوهوم...»
گفتم:«مگر نگفتی مادرتاینها ساعت پنج و نیم برمیگردند؟»
گفتی:«اوهوم...»
گفتم:«حالا بگذار نفس بکشم. میترسی از روی زانوهات پر بزنم؟»
گفتی:«آره، میترسم.»
گفتم:«نمیدانستم اینقدر بچهای...» و سعی کردم حلقهی دستهات را از دور کمرم باز کنم.
گفتی:«خیلی بچهام، درسته.»
گفتم:«دلت برای مامانت تنگ شده بود، نه؟»
گفتی:«قول بده دیگر هیچوقت دیر نکنی.»
گفتم:«بیمزه!»
گفتی:«قول بده.» و حلقهی دستهات را محکمتر کردی.
گفتم:«آخ...خیلیخب، قول، حالا بچهی خوبی باش بگذار برم.»
جوری هیجانزده و رنگپریده بودی که تا آنروز ندیده بودم. دنبالم تا در حیاط آمدی. وقتی لای در برگشتم و نگاهت کردم نمیدانم در قیافهات چی دیدم که نچنچ کردم و گفتم:«واقعا که...برات متاسفم.»
حالا برای هردومان متاسفم. زندگی قبل از آنکه بهزیر بکشاندمان میتوانست برایمان سادهتر باشد، اگر آنروز عصر آن تلفن زنگ نمیزد. بعد از آنروز برای دیدار لحظهشماری خواهیم کرد و همیشه فرصتهای کوتاهی خواهیم داشت. هیچکس نمیتواند بگوید چرا بیپروا برای با هم بودن نخواهیم جنگید. چرا حسرت بهدل خواهیم ماند و چرا روزگاری میشود که هزاران بهانه برای گریه خواهیم یافت. هر گوشه آهنگی، هر نم بارانی، هر پیچش باد پاییزی با خود یاد گمکردهای خواهد داشت. دیگر لحظات تنهاییمان مال خودمان نخواهد بود. رنج خواهیم کشید، و اینها همه خیلی غمانگیز است.
گوش میخوابانی. نوارت آخرش زیاد خالی دارد. خشاخش میخواند و جلو میرود. خاکستر سیگارت مثل مار توی زیرسیگاری سر خمانده است. مرا میبینی و هردم...
میگویی:«عجب...یادم باشد این را بنویسم.»
عینکت را برمیداری و روی گودی بالای بینیات جابهجاش میکنی و پلکهات را چندبار بههم میزنی. هیچ نمیدانستم یک همچو تیکهایی پیدا کردی. دکمهی نوار کاست را فشار میدهی تا برگردد اولش. توی کاغذهات را نگاه میکنی. گفتم که، آنجا اینها را پیدا نمیکنی.
میگویی:«نه، اینجوری نبود.»
میگویم:«چرا.»
میگویی:«تو آنروز تصادف کردی.»
میگویم:«اینرا که خودم گفتم.»
میگویی:«تو آنروز اصلا زنگ نزدی.»
میگویم:«بس کن...»
میگویی:«هر چی صبر کردم زنگ نزدی. من هم از خانه زدم بیرون.»
میگویم:«اینها را که...»
میگویی:«با ماشین یکی از بچهها بودیم، توی بلوار ملکآباد. یک کامیون پیچیده بود روی یک پراید...»
میگویم:«چرا چرت و...»
میگویی:«بعد هم کشیده بودش توی درختهای وسط بلوار، لهش کرده بود...»
میگویم:«دیگر شورش را...»
میگویی:«خودم دیدم. از روی کلاسورت شناختمت، با آن حلقه که توی انگشت شستات میکردی...»
میگویم:«دیگر نمیخواهم بشنوم...» اما تو فکر میکنی من جیغ زدم.
هردم...
دردم...
سکوت.
نوار کاست رسیده به اول. دکمه را فشار میدهی و کاغذ شمارهدار دیگری را ورق میزنی. چرا نمیخواهی قبول کنی که زندگی متن بافته شده نیست. من و تو هم مثل خیلیهای دیگر راهمان از هم جدا شد. تو دانشگاه شهرستان قبول شدی. من هم هی کنکور پشت کنکور. همدیگر را کمتر میدیدیم و ...چهمیدانم، هزار کوفت و زهرمار دیگر پیش آمد. بعد هم یک نفر پیدا شد و خواستگاری و برو و بیا. همانموقع چند بار بهت زنگ زدم و هیچوقت توی خوابگاه پیدات نکردم. از خوابگاه بیرون آمده بودی و تلفن نداشتی و پول نداشتی، و من اینها را چه میدانستم.
میگویی:«نه، اینجوری نبود.»
باز حرف خودت را میزنی. نمیخواهی قبول کنی که خودمان هم نفهمیدیم کجا تمام شد، و اصلا مگر میشود یک نقطهی پایان برای اینجور چیزها توی زندگی پیدا کرد، هان؟ مثل آن چیزها که مینویسی. نمیخواستی پایان سرد و گذرنده و تدریجی زندگی را قبول کنی و بهجایش یک پایان دراماتیک خلق کردی.
میگویی:«تو تصادف کرده بودی. خودم دیدم.»
شاید خودت هم باورت شده است. من که گفتم آنروز چه اتفاقی افتاد. یک تصادف کوچک بود. ما منتظر پلیس راهنمایی بودیم. بعد من یادم آمد و به تو زنگ زدم. این را خوب یادم مانده چون یک زن همانجا نزدیک باجه شلوار بچهاش را پایین کشید و کنار جو سرپا گرفت. یک پسربچهی ناز و تپل بود که همانطور که جیش میکرد بستنی کیماش را لیس میزد و کیف میکرد. بعد هم بیخیال ایستاد و در حالیکه مادرش شلوارش را مرتب میکرد زل زد به من. انگار نه انگار...
میگویی:«عجب...» و عینکت را جابهجا میکنی. نوار کاست خشخش میکند و روی غلطک لق میخورد. صدای سکوت غبارآلود یک اتاق دور و قدیمی را میدهد. مرا میبینی و... باید همینجاها باشد.
گفتم:«الو...» و شروع شد.
گفتی:«بله...شما؟» مردد و ناباور بودی. انگار باور نمیکردی خودم باشم.
گفتم:«شما خودت هستی؟» و خندیدم.
گفتی:«سلام...»
گفتم:«گفتم که زنگ میزنم.» و یواش فوت کردم، و تو هنوز تصور میکنی که طرهای از موهام از گوشم رها شده و الان است که باز برگردد و گوشهی لبم بایستد.
همینها را بنویس. چرا من را آنجور نوشتی. یعنی من نفسم را با عشوه بیرون میدادم و میگفتم:«الو...و؟» یا من کجای چشمهام لوچ بود؟
میگویی:«لوچ نبود. مردمک چشم راستت یککم بیرون میزد.قشنگیش بههمین بود.»
میگویم:«وا...چه حرفها!»
گفتی:«باز هم زنگ میزنی؟»
گفتم:«حالا ببینم...» و خندیدم.
تا همینجاهاست. بعدش باز خشخش و سکوت و ذرات غبار است. بیرون باران روی بلوطها دوش گرفته است. اگر خودم نمیدیدم فکر میکردم باز داری توی آن کاغذهات فضای دراماتیک میسازی. از روی صندلی نیمخیز میشوی و درختها را بیرون پنجره تماشا میکنی. شکم هم که پیدا کردهای.
میگویی:«تو الان چه شکلی شدهای؟»
بیرون پنجره میایستم و زیر باران محو میشوم. برگهای بلوط خیس و آبچکان از درخت آویختهاند. نوار کاست را باز به عقب برمیگردانی. میخواهی بدانی اگر میشد یکبار دیگر آغازش کنی چطور میشد؟ خوب، این دیگر کار خودت است، با کاغذهات. اما اگر پس از همهی اینها میشد که یکروز کنار دو ماشین تصادفکرده بایستم، سرگردان بین وسوسهی عصر خوشتری که میتوانستم داشته باشم و باجهی تلفنی که آنطرف خیابان زرد میزد؛ برای زنگزدن به تو تردید نخواهم کرد. پیش از آنکه از کنار پنجره برگردی و وسط اتاقت بایستی. هرچند کمی دیر شده باشد، چند دقیقهی کشدار از ساعت چهار و نیم گذشته.
|
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
آقاي جامي و معروفي. خودتان هم ميدانيد كه صداي ما به جايي نميرسد. يعني هرچه قدر هم كه فرياد بزنيم، شما ميتوانيد با نفشردن يك دگمه، مارا كلاً سانسور كنيد. اما آيا رسمش اين است؟ آن همه فراخوان و شلوغ بازي و...؟ يعني واقعاً همه چيز همين بود؟ نمايش داده شدن كلاً بيست داستان و بقيه كه اصلاً باز نميشوند و...؟
-- بدون نام ، Jul 14, 2007-----------------------------------
زمانه: خواننده گرامی، به دليل ساختار ويژه اين صفحه مشکلاتی در اجرای صفحات وجود داشته که امروز برطرف شده است اگر هنوز مشکلی هست به ما بنويسيد خوشحال می شويم. با توجه به صفحات شماره خورده قصه زمانه لطفا بگوييد مشکل در کدام صفحه است.
من هم تلاش کردم چند داستان نخست رو بطور اتفاقی از این دنبالکی که داده بودید، باز کنم و بخونم؛ ولی متاسفانه با مرورگر اکسپلورا (IN. Explorer) باز نمیشن و چنین پیامی میده: «متاسفانه صفحهٔ مورد نظر شما موجود نمیباشد.»!؟
-- ب. سامـان ، Jul 27, 2007این دنبالک:
http://www.radiozamaneh.org/story/archives.html