|
داستان 235، قلم زرین زمانه
تو در 67 اعدام شدی
می خوام عکس سنگ قبرت رو بذارم تو این صفحه ی روشن اما از کجا عکس بگیرم؟ هر وقت با مامان می ریم خاوران یه درخت سرو نشونم می ده و می گه " بابا زیر این درخته." راستش تا همین چهار سال پیش فکر می کردم بابام یه آدم دیگه ست.همین آقایی که قبلا رییس مخابرات بود و حالا مدیر شرکت خدمات اینترنتی گویاست.توی این چهار سال همه ش اون چهارده سال مث سنگ آسیاب تو کله م چرخیده. نه شناسنامه م مال خودم بوده ، نه اصل و نَسَبم. حالا می فهمم چرا ناپدری از هفت سالگی دیگه حتی دستم رو نمی گرفت.تو رو که اعدام می کنن مامان هشت ماهه حامله بوده. خیلی به این در و اون در می زنه که یه کاری پیدا کنه بلکه دستش به دهان خودش برسه، نمی شه.آوار می شه خونه ی پدرش.وقتی سروکله ی پسر عموش پیدا می شه، من دو ساله بوده م. مامان می گه " ازدواجم با او مصلحتی بود چون هر دو عضو یه سازمون بودیم این تصمیم رو گرفتیم. اما بعد عاشقش شدم. می خواستم به مبارزه ادامه بدم اما تو توی شکمم بودی و تصمیم گرفتم همه چیز رو به خاطرت فدا کنم حتی مبارزه رو."
می دونم خیلی چیزا رو ازم پنهان کرده اما خوشم می آد یه چیزی رو پنهان نمی کنه ... نقاشی های درخت و آفتاب تو رو. همیشه می گه" نمی دونم چرا عشقش نقاشی درختا بود با قرص آفتاب میان شاخه هاشون." می گه "هر وقت با هم می رفتیم جنگل، بوم و جعبه ی رنگ روغن همراش بود." یکی از تابلو هات رو تا همین چهار سال پیش زده بود به دیوار اتاق خوابش، قرص قرمز و زرد آفتاب میان شاخه های تاریک یه درخت سرو با امضای میم.سین.
ناپدری جلو چشم خودم نفت ریخت روش و آتیشش زد. اگه حق پدری به گردنم نداشت عکس کله شه روی گردن یه مار هفت خط و خال مونتاژ می کردم می ذاشتم تو وبلاگم. این هشتمین وبلاگی یه که می سازم. اون هفت تای دیگه رو یه هکر بی همه چیز هک کرد.قاتل بالفطره همه ی نوشته ها رو پاک می کنه و رو یه صفحه ی سیاه با حروف زرد می نویسه " حالا برو مشق شب ات را بنویس ، خوشگله." جمله ای که ازش متنفرم. لابد می دونه به چی حساسم که همیشه همون رو تکرار می کنه ولی کور خونده هزار بار دیگه م هکم کنه باز ادامه می دم با یه شناسه ی تازه. مامان عصبی می شه و می گه " دیگه دست بردار ، کسی که پشت کنکوره نباید این جوری وقت تلف کنه." انگار نه انگار همسر تو بوده. تا یادم می آد ندیده م حتی یه کتاب بخونه. البته کتاب اصول آشپزی سنتی همیشه رو میزشه. از کتابای دیگه هر چه خوونده مال همون دوره بوده . به قول خودش دوره ی " برنامه ی مطالعاتی و انتقاد و انتقاد از خود." همین چند روز پیش می گفت " درسته که 18 ساله زن رسمی یکی دیگه هستم اما انگار تو این مدت بهم فقط تجاوز شده."حرفاش پر از تناقضه. معلوم نیست کدومش رو باید باور کنم. امروز از وقتی رفتیم خاوران تا بر گشتیم از خاطرات مشترک تون گفت و اشک ریخت.حالا ببین چه طور سر سفره ی هفت رنگ شام می شینه رو به روی پسر عمو و گل می گه و گل می شنفه. همه ی تابلوهات رو فروخته یا تقدیم این و اون کرده ، فقط اون یکی مونده بود که جلو چشم خودم خاکستر شد. هیچ وقت اسم واقعی ت رو به من نگفته. می ترسه شناسایی بشم. خودم که این جور حدس می زنم. هر چه تو گوگل و یاهو جست و جو می کنم بی فایده ست. می گن تو تابستان 67 پنج هزار نفر اعدام شده ن. زندگینامه ی همه شون رو باید بخوونم ببینم کدومشون نقاش درخت و آفتاب بوده.
مامان می گه" جلو چشم خودم حلقه ی طناب رو انداختند گردنش و چارپایه رو از زیر پاش کشیدند. همین طور توی هوا می چرخید و خون از دماغش شر شر می ریخت زمین." گاهی کله ش رو می گیره تو دست هاش ، زل می زنه به سقف و می گه" همه ی این سال ها تو اتاق خوابم فقط همون تابلو رو دیده م ... طناب دار و شر شر خون از دماغش." از وقتی این رو گفته شبا همه ش خواب چوبه ی دار می بینم.دکتر، معجون هفت گیاه آرام بخش تجویز کرده. مامانَ م می گه اگه به پهلو بخوابم بختک نمی آد سراغم.
تا به این جا را نوشت و رفت سر سفره ی شام. ناپدری، پاهایش را انداخته بود روی هم و داشت بال مرغ می کشید به دندان. گفت:
- آرزو خانوم! باز وبلاگ جدید راه انداختی؟
- بله. البته با اجازه ی شما.
- کنکور مهم تره، دست بردار از این بازی.
- می خوونم. نه ماه فرصت دارم.
- فقط همین رو بدان که هر کس پشت کنکور بمانه یکراست می ره جهنم، هم تو این دنیا هم تو اون دنیا.این حرف رو بکن تو گوشِ ت.
بعد شام، دوباره برگشت پشت آن صفحه ی روشن و انگشت هاش رفت روی صفحه کلید:
حیف که از عکاسی چیزی نمی دونم. هر چه عکس می گیرم همه ش تیره و ماته. اگه می خوام کنکور بدم به خاطر اینه که برم دانشکده ی عکاسی.کاش به خودت می رفتم و نقاش می شدم.خنده ات می گیره اگه بگم حتی بلد نیستم قلم مو رو دستم بگیرم ، بمانه که صورت یه گربه رو هم نمی تونم نقاشی کنم. مامان می گه " اگه پدر اعدام نمی شد حالا یه هنرمند جهانی بود." هنرمند جهانی م نمی شدی برای من پدر که می شدی. حیف اون چشم ها و دست های مهربون که هجده ساله رفته زیر خاک. همین دیروز سر از کوچه ای در آوردم که مامان می گه زادگاهت بوده.اما اهالی ش نمی دونستن آقای میم.سین کی بوده. همچین اسمی رو به یاد نمی آوردن. تو خاورانَ م همین طور. می گفتند این جا همه ش گور دسته جمعی یه. هیچ کس نمی دونست قبر باباش کجاست. همه وبلاگ دارن. لینک هاشون رو توی لینکدونی وبلاگم می ذارم. یکی شون همسن و سال خودمه، متولد مهرماه 67. باباش کارگر ایران خودرو بوده، مهندس مکانیک. زندگینامه و عکس باباش رو گذاشته رو وبلاگش. شرح عکس این شعره "تنها توفان کودکان ناهمگون می زاید." می دونی ، تنها آرزوم اینه که حرفای مامان همه ش قصه باشه . بیایی و این وبلاگ رو بخوونی. تو صفحه پیام هاشَ م بنویسی" سلام دخترم. من زنده ام."
مطلب را فرستاد روی وبلاگش. کامپیوتر را خاموش کرد .معجون هفت گیاه آرامبخش را با یک لیوان آب خورد و رفت به پهلو دراز کشید روی تخت. پلک هاش را بر هم گذاشت... سپیده ی سحر از خواب بیدار شد. قبل از اینکه با مامان و پدرخوانده بنشینند سر سفره ی صبحانه، کامپیوتر را روشن کرد . وارد آن دنیای مجازی شد و یکراست رفت سراغ وبلاگش. یک صفحه ی سفید آمد با حروف چشمک زن زرد:
" عکاسی در شب از نمای نزدیک... لطفا چند لحظه صبر کنید."
زمزمه کرد: ای قاتل بالفطره ...دوباره همه ی نوشته هام رو هک کردی...
یک عکس تمام صفحه ظاهر شد. گورستان خاوران بود و درخت سروی که در آتش می سوخت.
|
آرشیو ماهانه
|